تو مثل رویا بودی
که شبی
در من نقش بستی
و به صبح نرسیده تمام شدی
یادت را در دستانم قفل می کنم
و چشم به پنجرهی تلخ
خاطرات شیرین دوخته ام
دیگر نه زمان با من راه می آید
و نه زمین مرا به تو می رساند
و باد
باد سرگردان
هر روز از تو نشانی می آورد و می رود
مثل عطر تنت
که همه مرا تسخیر کرده است
دلم تنگ است
و دلتنگی کلمه نمی خواهد...
...
"بلور اشرف"
از کتاب: یکشنبه های زوریخ
انتشارات فصل پنجم / چاپ اول آبان 1394
---------------------------------------------------
+ نوروز امسال و در سفر شیراز، ورودی پاسارگاد، وارد یک رستوران کوچک شدیم که دیوارهای کاه گلی و فضا و دکور جالبی داشت. روی یکی از طاقچه ها تعدادی کتاب بود که انگار برای مطالعه مشتریان اونجا چیده شده بود و چند کتاب شعر هم در بین کتاب ها بود. کتاب فوق توجه ام رو جلب کرد. این شعر یادگار آن روز هست.
ایده خیلی خوبی بود. کاش که در همه رستوران ها و کافه ها اجرا بشه. خصوصا کتاب شعر که نیاز به زمان زیادی برای مطالعه نداشته و میشه در کمترین زمان حداقل یک یا چند شعر خواند.