کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

کلبه ام پنجره ای باز به دریا دارد

کلبه ام پنجره ای باز به دریا دارد

خوب من، منظره ی خوب تماشا دارد

 

ساخته ام آینه ای را به بلندای خیال

تا خودت را به تماشای خودت وا دارد

 

راز گیسوی تو، دنیای شگفت انگیزیست

که به اندازه ی صد فلسفه، معنا دارد

 

گوش کن، خواسته ام خواهش بیجایی نیست

اگر آینه ی دستت بشوم جا دارد

 

چشم یک دهکده افتاده به زیبایی تو

یعنی این دهکده، یک دهکده رسوا دارد

 

کوزه بر دوش سر چشمه بیا تا گویند 

عجب این دهکده سرچشمه زیبا دارد

 

در تو یک وسوسه ی مبهم و سر گردان است

از همان وسوسه هایی که یهودا دارد

 

عشق را با همه ی شیرینی و شور انگیزی

لحظه هایی است که افسوس و دریغا دارد

 

بی قرار آمدن، آشفتن و آرام شدن

حس گنگی است که من دارم و دریا دارد

 

یخ نزن رودِ معمایی من ،جاری باش

دل دریای ام، آغوش پذیرا دارد.

 

"محمد سلمانی"


برگرفته از وبلاگ: شعر و غزل امروز

ای یوسف خوش نام ما ...

ای یوسف خوش نام ما خوش می‌روی بر بام ما
ای درشکسته جام ما ای بردریده دام ما
ای نور ما ای سور ما ای دولت منصور ما
جوشی بنه در شور ما تا می‌ شود انگور ما

ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما
آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما
ای یار ما عیار ما دام دل خمار ما
پا وامکش از کار ما بستان گرو دستار ما

در گل بمانده پای دل جان می‌دهم چه جای دل
وز آتش سودای دل ای وای دل ای وای ما

"
مولانا"
دیوان شمس / غزلیات

هر زمان می بینمت قلبم پریشان می شود

هر زمان می بینمت قلبم پریشان می شود
چشم هایم در هوایت باز گریان می شود

حس عشقم ناگهان گل می کند اما چه حیف
مثل داغی در میان سینه پنهان می شود

گفته بودم دوستت دارم نکردی اعتنا
فکر می کردی که احساسم گریزان می شود

عشق تو تنها نماد دلخوشی هایم شده
دلخوشی هایی که رویاروی ِ پایان می شود

فکر می کردم که آسان است دل کندن ز تو
دل گناهش چیست چون اینگونه تاوان می شود؟

مطمئن هستم گلم من دوستت دارم هنوز
دوستت دارم که قلبم بی تو ویران می شود

قول دل کندن گرفتی، باشد، اما حس تو
تا ابد در گوشه ای از قلب کتمان می شود.

 

"محمدعلی صداقت"

 

+ با سپاس از خانم "گندم" برای ارسال این شعر زیبا.

+ و با سپاس از خانم "فاطیما" برای ذکر نام شاعر


قسمت این بود که من با تو معاصر باشم

قسمت این بود که من با تو معاصر باشم

تا در این قصه پر حادثه حاضر باشم

 

حکم پیشانی ام این بود که تو گم شوی و

من به دنبال تو یک عمر مسافر باشم

 

تو پری باشی و تا آن سوی دریا بروی

من به سودای تو یک مرغ مهاجر باشم

 

قسمت این بود، چرا از تو شکایت بکنم؟

یا در این قصه به دنبال مقصر باشم؟

 

شاید این گونه خدا خواست مرا زجر دهد

تا برازنده اسم خوش شاعر باشم

 

شاید ابلیس تو را شیطنت آموخت که من

در پس پرده ایمان به تو کافر باشم

 

دردم این است که باید پس از این قسمت ها

سال ها منتظر قسمت آخر باشم.

 

"غلامرضا طریقی"


(برگرفته از وبلاگ غزلخانه)

قصه با طعم دهان تو شنیدن دارد

قصه با طعم دهان تو شنیدن دارد

خواب، در بستر چشمان تو دیدن دارد

 

وقتی از شوق به موهای تو افتاده نسیم

دست در دست تو هر کوچه دویدن دارد

 

تاک، ازبوی تَنَت مست، به خود می پیچد

سیب در دامنت احساس رسیدن دارد

 

بیخ گوش تو دلاویزترین باغ خداست

طعم گیلاس از این فاصله چیدن دارد

 

کودکی چشم به در دوخته ام... تنگ غروب

دل من شوقِ در آغوش پریدن دارد

 

"بوسه" سربسته ترین حرف خدا با لب توست

از لب سرخ تو این قصه شنیدن دارد...!

 

"اصغر معاذی"

تو به قولِ غزل از ماه کمی ماه تری

تو به قول غزل از ماه کمی ماه تری

تو از این شاعر بی قافیه آگاه تری

 

در شب چشم تو من خواب عجیبی دیدم

خواب دندان زدنِ سرخیِ سیبی دیدم

 

سرخی سیب نجیبی که مرا عاشق کرد

دلش از دستِ من و دستِ نچیدن دق کرد!

 

غزل از چشم شما روی دلم می بارد

یک نفر نیست که این فاصله را بردارد؟

 

همنفس، بیشتر از فاصله ها تنهاییم

من و تو، هر دو زمین خورده یک رویاییم

 

تن تو کوه تلنبار علایق شده است

سر این کوه پلنگی ست که عاشق شده است.

 

"بهروز باغبان"

از کتاب: خدا یک نقطه دارد


تاری از موی سرت کم بشود می میرم

تاری از موی سرت کم بشود می میرم

آه! گیسوی تو درهم بشود می میرم

 

قلب من از تپش قلب تو جان می گیرد

آه! قلب تو پر از غم بشود می میرم

 

من که از عالم و آدم به نگاه تو خوشم

سهم چشمان تو ماتم بشود می میرم

 

مثل آن شعله که از بارش باران مرده ست

اشک چشم تو دمادم بشود می میرم

 

وقت بیماری و بی‌تابی من دست کسی

جای دستان تو مرهم بشود می میرم

 

جان من بسته به هر تار سر موی تو است

تاری از موی سرت کم بشود می میرم

 

"میثم علیزاده"


قول دادم به کسی غیرِ تو عادت نکنم

قول دادم به کسی غیرِ تو عادت نکنم
از غم انگیزی این عشق شکایت نکنم

من به دنبال تو با عقربه ها می چرخم
عشق یعنی گله از حرکت ساعت نکنم

 

عشق یعنی که تو از آنِ کسی باشی و من
عاشقت باشم و احساس حماقت نکنم !

چه غمی بیشتر از اینکه تو جایی باشی
بشود دور و برت باشم و جرات نکنم!

 

عشق تو از ته دل، عمر مرا نفرین کرد...
بی تو یک روز نیامد که دعایت نکنم !

بی تو باران بزند خیس ترین رهگذرم
تا به صد خاطره با چتر خیانت نکنم

 

بی تو با خاطره ات هم سر دعوا دارم...
قول دادم به کسی غیر تو عادت نکنم !

 

"علی صفری"

عکس سال 1402

علی صفری، متولد 19 آبان 1360

http://safariali.blogfa.com/

safariali61@yahoo.com

عاشق نشدی زاهد، دیوانه چه می دانی

عاشق نشدی زاهد ، دیوانه چه می دانی

در شعله نرقصیدی ، پروانه چه می دانی

لبریز می غمها ، شد ساغرِ جان من

خندیدی بگذشتی ، پیمانه چه می دانی

 

یک سلسله دیوانه ، افسون نگاه او

ای غافل از آن جادو ، افسانه چه می دانی

من مست می عشقم ، و از توبه که بشکستم

راهم مزن ای عابد ، می خواره چه می دانی

 

تا چند فریبی خلق با نام مسلمانی

عاشق شو و مستی کن ، ترک همه هستی کن

سر بر سر سجاده ، می خوردن پنهانی

ای بت نپرستیده ، بت خانه چه می دانی

 

تو سنگ سیه بوسی ، من چشم سیاهی را

مقصود یکی باشد ، بیگانه چه می دانی

تا چند فریبی خلق ، با نام مسلمانی

سر بر سر سجاده ، می خوردن پنهانی

 

روزی که فرو ریزیم بنیاد تعصب را

دیگر نه تو مانی ، نه ظلم و پریشانی

 

 

"هما میر افشار"

نازنینم رنجش از دیوانگی هایم خطاست

نازنینم رنجش از دیوانگی هایم خطاست

عشق را همواره با دیوانگی پیوند هاست

 

شاید اینها امتحان ماست با دستور عشق

ورنه هرگز رنجش معشوق را عاشق نخواست

 

چند می گویی که  از من شکوه ها داری به دل؟

لب که بگشایم مرا هم با تو چندان ماجراست

 

عشق را ای یار با معیار بی دردی مسنج

علت عاشق٬ طبیب من! ز علت ها جداست

 

با غبار راه معشوق است راز آفتاب

خاک پای دوست در چشمان عاشق توتیاست

 

جذبه از عشق است و با او بر نتابد هیچ کس

هر چه تو آهن دلی او بیشتر آهنرباست

 

خود در این خانه نمی خواند کسی خط خرد

تا در این شهریم آری شهریاری عشق راست

 

عشق اگر گوید به می سجاده رنگین کن، بکن

تا در این شهریم، آری شهریاری عشق راست

 

عشق یعنی زخمه ای از تیشه و سازی ز سنگ

کز طنینش تا همیشه بیستون غرق صداست.

 

"حسین منزوی"

این جا کسی است پنهان ...

این جا کسی است پنهان دامان من گرفته

خود را سپس کشیده پیشان من گرفته

این جا کسی است پنهان چون جان و خوشتر از جان

باغی به من نموده ایوان من گرفته

 

این جا کسی است پنهان همچون خیال در دل

اما فروغ رویش ارکان من گرفته

این جا کسی است پنهان مانند قند در نی

شیرین شکرفروشی دکان من گرفته

 

جادو و چشم بندی چشم کسش نبیند

سوداگری است موزون میزان من گرفته

چون گلشکر من و او در همدگر سرشته

من خوی او گرفته او آن من گرفته


در چشم من نیاید خوبان جمله عالم

بنگر خیال خوبش مژگان من گرفته

من خسته گرد عالم درمان ز کس ندیدم

تا درد عشق دیدم درمان من گرفته

...

 

"مولانا"

دیوان شمس / غزلیات


خط از خانم مریم امام‌وردی

دریای شور انگیز چشمانت چه زیباست

دریای شور انگیز چشمانت چه زیباست
آنجا که باید دل به دریا زد همین جاست
در من طلوع آبی آن چشم روشن
یاد آور صبح خیال انگیز دریاست

گل کرده باغی از ستاره در نگاهت
آنک چراغانی که در چشم تو برپاست
بیهوده می کوشی که راز عاشقی را
از من بپوشانی که در چشم تو پیداست

ما هر دُوان خاموش خاموشیم، اما
چشمان ما را در خموشی گفتگوهاست
دیروزمان را با غروری پوچ کشتیم
امروز هم زانسان، ولی آینده ماراست

 

دور از نوازش‌های دست مهربانت
دستان من در انزوای خویش تنهاست
بگذار دستت را در دستم گذارم
بی هیچ پروایی که دست عشق با ماست

 

"حسین منزوی"

چنان به موی تو آشفته‌ام

چنان به موی تو آشفته‌ام، به بوی تو مست

که نیستم خبر از هر چه در دو عالم هست

 

"سعدی"

ما به اندازه هم سهم ز دریا بردیم

خوش به حال من و دریا و غروب و خورشید

و چه بی ذوق جهانی که مرا با تو ندید

 

رشته ای جنس همان رشته که بر گردن توست

چه سروقت مرا هم به سر وعده کشید


به کف و ماسه که نایابترین مرجان ها 
تپش تب‌زده نبض مرا می فهمید


آسمان روشنی اش را همه بر چشم تو داد 

مثل خورشید که خود را به دل من بخشید


ما به اندازه هم سهم ز دریا بردیم 
هیچکس مثل تو و من به تفاهم نرسید

 

خواستی شعر بخوانم دهنم شیرین شد 
ماه طعم غزلم را ز نگاه تو چشید


منکه حتی پی پژواک خودم می گردم 
آخرین زمزمه ام را همه شهر شنید

 

"محمد علی بهمنی"


تو را گم می کنم هر روز...

تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب

بدینسان خواب ها را با تو زیبا می کنم هر شب

 

تبی این کاه را چون کوه سنگین می کند، آنگاه

چه آتش ها که در این کوه برپا می کنم هر شب

 

تماشاییست پیچ و تاب آتش، آه خوشا بر من

که پیچ و تاب آتش را تماشا می کنم هر شب

 

مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی جانا

چگونه با جنون خود مدارا می کنم هر شب

 

چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو

که این یخ کرده را از بی کسی، ها می کنم هرشب

 

تمام سایه ها را می کشم در روزن مهتاب

حضورم را زچشم شهر حاشا می کنم هر شب

 

دلم فریاد می خواهد ولی در گوشه ای تنها

چه بی آزار با دیوار نجوا می کنم هر شب

 

کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی!

که من این واژه را تا صبح معنا می کنم هر شب.

 

"محمد علی بهمنی"

با همه ی بی سر و سامانی ام

با همه ی بی سر و سامانی ام

باز به دنبال پریشانی ام
طاقتِ فرسوده گیم هیچ نیست
در پیِ ویران شدنی آنیم

دلخوش گرمای کسی نیستم
آمده ام تا تو بسوزانی ام
آمده ام با عطش سال ها
تا تو کمی عشق بنوشانی ام

آمده ام بلکه نگاهم کنی
عاشق آن لحظه ی توفانی ام
ماهی برگشته ز دریا شدم
تا تو بگیری و بمیرانی ام

حرف بزن ابر مرا باز کن
دیر زمانی ست که بارانی ام
حرف بزن حرف بزن سال هاست
منتظر لحظه ی توفانی ام

خوب ترین حادثه می دانمت
خوب ترین حادثه می دانی ام؟
ها ... به کجا می کشی ای خوب من! ? 
ها ... نکشانی به پشیمانی ام

"
محمدعلی بهمنی"

خبرت هست ...

خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست

طاقت بار فِراق این همه ایامم نیست




متن کامل شعر:


خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست

طاقت بار فِراق این همه ایامم نیست

خالی از ذکر تو عضوی چه حکایت باشد

سر مویی به غلط در همه اندامم نیست

 

میل آن دانه‌ی خالم نظری بیش نبود

چون بدیدم ره بیرون شدن از دامم نیست

شب بر آنم که مگر روز نخواهد بودن

بامدادت که نبینم طمع شامم نیست

 

چشم از آن روز که بَرکردم و رویت دیدم

به همین دیده سر دیدن اقوامم نیست

نازنینا! مکن آن جور که کافر نکند

ور جَهودی بِکُنم بهره در اسلامم نیست

 

گو همه شهر به جنگم به درآیند و خلاف

من که در خلوت خاصم خبر از عامم نیست

نه به زِرق آمده‌ام تا به ملامت بروم

بندگی لازم اگر عزت و اکرامم نیست

 

به خدا و به سراپای تو، کز دوستیت

خبر از دشمن و اندیشه ز دشنامم نیست

دوستت دارم اگر لطف کنی ور نکنی

به دو چشم تو که چشم از تو به انعامم نیست

 

سعدیا! نامتناسب حَیَوانی باشد

هر که گوید که دلم هست و دلارامم نیست

 

"سعدی"

عقل بیهوده سر طرح معما دارد

عقل بیهوده سر طرح معما دارد
بازی عشق مگر شاید و اما دارد

با نسیم سحری دشت پر از لاله شکفت
سر سربسته چرا اینهمه رسوا دارد

 

در خیال آمدی و آینه ی قلب شکست
آینه تازه از امروز تماشا دارد

بس که دلتنگم اگر گریه کنم می گویند
قطره ای قصد نشان دادن دریا دارد

 

تلخی عمر به شیرینی عشق آکنده است
چه سر انجام خوشی گردش دنیا دارد

عشق رازیست که تنها به خدا باید گفت
چه سخن ها که خدا با من تنها دارد.

 

"فاضل نظری"

دلخوشم

دلخوشم با غزلی تازه همینم کافیست 
تو مرا باز رساندی به یقینم کافیست 

قانعم ، بیشتر از این چه بخواهم از تو 
گاه گاهی که کنارت بنشینم کافیست 

گله ای نیست من و فاصله ها همزادیم 
گاهی از دور تو را خوب ببینم کافیست 

آسمانی! تو در آن گستره خورشیدی کن 
من همین قدر که گرم است زمینم کافیست 

من همین قدر که با حال و هوایت گه گاه 
برگی از باغچه ی شعر بچینم کافیست 

فکر کردن به تو یعنی غزلی شور انگیز 
که همین شوق مرا، خوب‌ترینم! کافیست 


"محمد علی بهمنی" 


+ با تشکر از "آسمان" عزیز برای ارسال این غزل زیبا

آنکه بی باده کند جان مرا مست کجاست؟

آنکه بی باده کند جان مرا مست کجاست؟

وآنکه بیرون کند از جان و دلم دست کجاست؟

 

وآنکه سوگند خورم جز به سر او نخورم

وآنکه سوگند من و توبه ام اشکست کجاست؟

  

وآنکه جان‌ها به سحر نعره زنانند ازو

وآنکه ما را غمش از جای ببُرده‌ست کجاست؟

 

جانِ جان‌ست، وگر جای ندارد چه عجب!

این که جا می طلبد در تن ما هست، کجاست؟

 

غمزۀ چشم بهانه‌ست وزان سو هوسی‌ست

وآنکه او در پس غمزه‌ست دلم خَست کجاست؟

 

پردۀ روشن دل بست و خیالات نمود

وآنکه در پرده چنین پردۀ دل بست کجاست؟

 

عقل تا مست نشد چون و چرا پَست نشد

وآنکه او مست شد از چون و چرا رست کجاست؟

 

"مولوی"

دیوان شمس / غزلیات