بیا و مرا به روشنایی یک شب شیشه ای پیدا کن .
در آن هنگام که دستانم
امید زیستن را با تمام وجودش می فشارد.
و چشمانت
که از آغازِ این خواستن با من تلاقی می کند .
من از رنج های بی واهمه می ترسم
از اُمیدهای واهی
از نگرشِ بین این دو
که کدام یک را باید انتخاب کنم؟
بیا و مرا دعوت کن
به روشنایی چشم هایت .
جایی میان بودن و ماندن
جایی که تو را پیدا کنم
و به لحظه ای که دوباره از تو آغاز شوم.
"محدثه بلوکی"
از کتاب: آزادی، چون رقصی در باد... / 1397
بسیار زیبا
بین این همه شعر خوب و شاعر گرانقدر، بها دادن به نوشته هایی اینچنینی که گویا زیاد هم تکرار شده، و به ظن شعر نوشته شده اند، کم قدر کردن این وبلاگ است.
هیچ چیز شگرفی در این نوشته ها نیست. هیچ چیز...
چرا با منتشر کردن نوشته های اینچنین به شعرهای ارزشمند جفا میکنید؟