روزهای نبودنت
کوپه های خالی قطاری ست
که لحظه ها را دود می کند
سوت می کشی در خاطراتم و
گوش دلم کر می شود
دلشوره ی آخرین ایستگاه
چنگ به نگاه ریلها می زند
نکند آنجا هم نباشی…
که اگر نباشی،
دیگر هیچ فرصتی
برای ماندن نیست…
"آیدا خاقانی"
هـنوزم عـاشق تـنهایی رفـتن زیـر بـارونم
سـکوت و مـی شکنم هـم بـغض فـریادم
تـو ایـن دنـیا کـه هیـچ عـشقی نـمیمونه
هـنوزم مـثل سـابق از تـو مـی خونم
هـنوزم بـا خـیال تـو شـب و تـا انـتها مـی رم
بـرای خـواب آرومـت سـتاره هـا رو مـی چینم
بـذار بـاور کـنم هـستی تـو ایـن رویـای بـی فردا
هـنوزم چـشم بـه راهم ، تـا بـیای از اونـور ابـرا ...
((محمد شیرین زاده))
از یادم برده اند
مثل چکمه ی سوراخی که زمستان های زیادی پاهاشان را
گرم کرده ام
گل سرخی مجروح
رویاهای تحقق نیافته
تعطیلات خوش کودکی.
شمس لنگرودی
یادم رفته است
چطور حرفمان شد
چه کسی، چه کسی را ترک کرد
دوستت دارم
تو موی بلند دوست داشتی
موهای من کوتاه بود
کتری پا به پای اخبار قلقل میکند
بهار
چیزهای بسیار دیگری را فراموش خواهم کرد
سارا محمدی اردهالی
زنی بود
از دکمهی سِیو میترسید
عینک تیره میزد
طوری شالش را پشت گوش میانداخت
که کسی به خاطر نیاوردش
در کامپیوترش هیچ عکسی نبود
هیچ نامهای
مدام سطل آشغالش را خالی میکرد
انگار همین حالا لپتاپش را از جعبه درآورده بودند
طوری در را میبست
که گویی
هرگز به خانه برنخواهد گشت
شبها که مسواک میزد
اثر انگشتی از گردنش بالا میآمد
گلویش را میفشرد
لکلکی بود در آسمانی خالی
که خرچنگی رهایش نمیکرد
همسایهها میگفتند
همیشه گردنش خراش داشت
و لبش مکیده شده بود
معلوم نبود
از کدام طرف
سارا محمدی اردهالی
آدم ها می گذرند
آدم ها از چشم هایم می گذرند
و سایه ی یکایکشان
بر اعماق قلبم می افتد
مگر می شود
از این همه آدم
یکی تو نباشی
لابد من نمی شناسمت
وگرنه بعضی از این چشم ها
این گونه که می درخشند
می توانند چشم های تو باشند…
رسول یونان
اگر مرا دوست نمیداری
دوست نداشته باش
من هرطور شده
خودم را ازین تنگنا نجات میدهم
اما دوست داشتن را فراموش نکن
رسول یونان
تو را دوست دارم
نمیخواهم تو را به خاطرهی گذشته پیوند دهم
به حافظهی قطارهای مسافربری
تو آخرین قطاری هستی که شبانه روز سفر میکند
بر شاهرگ دستام
تو آخرین قطار منی
من آخرین ایستگاه تو
نزارقبانی
جیرجیرک ها
یک کلمه بیشتر ندارند
با همان یک کلمه هم ،
بی شک ،
چیزی بجز
"دوستت دارم"
نمی گویند...
دیوانه که نیستند
کدام حرف را جز این
می توان تا صبح بیدار ماند
و اینهمه تکرار کرد
رویا شاه حسین زاده
ما فقط بههم فکر میکنیم:
تو، پشتِ میزِ کافهای در پاریس
من، پشتِ پنجرهی اتاقَم در تهران،
و هیچ پلی برای بههم رسیدن نیست
مگر عشق
که سال به سال دارد پیرتر میشود!
رضا کاظمی