به ماه نگاه می کنم
تا
در لحظه های تو شریک باشم.
آه
که چقدر بی توام !
بگذار
قصه را از اینجا شروع کنم
از
همین بی تو بودن ها
از
همین سایه روشن چشم های ابری ات
که
تا به خود می آیم باریده ای و تابیده ای و رفته ای !
بگذار
از همین جا شروع کنم
از
خودم که شبی مهتابی برای همیشه با آخرین قطار رفت.
همان
رهگذر که پشت بخارهای روی پنجره، در شبی برفی گم شد.
گفتم
خودم !
راستی
تازگی ها او را ندیده ای؟
"اسماعیل فیروزی"
برگرفته از وبلاگ:
ﺁﻩ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﯽ ...
ﻣﻮﻫﺎﯾﻢ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﯼ ﺩﺳﺘﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻧﺪ
ﺑﯿﻘﺮﺍﺭ ﻧﻮﺍﺯﺵ ﺍﻧﮕﺸﺘﺎﻧﺖ ...
ﺁﺷﻔﺘﻪ ﺍﻧﺪ ﺑﺮ ﺷﺎﻧﻪ ﯼ ﻣﻦ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ
ﺑﺎﻓﺘﯽ ﺑﺰﻥ ﻣﻮﯾﻢ ﺭﺍ ، ﺑﺨﺘﻢ ﺭﺍ ...
ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺕ ﻭ ﺁﻏﻮﺵ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﺖ
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺁﺭﺍﻡ ﺑﮕﯿﺮﻡ ﻭ ...
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻢ ﺑﺎ ﻧﻔﺴﻬﺎﯾﺖ
" ﻣﺮﺳﺪﻩ
جاده ها جایی اگر برای رفتن داشتند
تکان دادن دست
دو معنای کاملاً متفاوت نداشت
غربت
با پوشیدن کفش هایت آغاز نمی شد
و دستی که پشت سرت آب می ریخت
جاده ها را به زمین کوک نمی زد
یک روز برمی گردی که باد
تمام آدم ها را برده است
جاده ها مثل کلاف سردرگمی دور خود پیچیده اند
و زمین
یک گلوله ی کاموایی بزرگ شده است
که برای تنهایی عصرهای یخ بندانت
خیالبافی می کند . . .