بیا بر سر رنگها نجنگیم
آبی یا سفید
در
اگر تو بازش کنی
رخنهیی است در دیوارهای سنگ و پیشانی
همسایه
سنگ میاندازد و
گیلاسها در حوض خالی میافتند
سنگها
خواب کودک را به هم میزنند
کبوتر را میپرانند
اما سرانجام فرو می افتند
ساعت
از صدای هیچ زنگی نمیهراسد و
عشق
با سوت هیچ پاسبانی توقف نمیکند
پایمال آفتاب در خیابان و
سنگسار چراغ در کوچه
برق چشمهای ما را
خاموش نخواهد کرد
من
که با تکهای از آسمان
در دست میرسم و
تو
که با گل یاسی
بر سینه در میگشایی
شب
در قرق سگهاست
با این همه
تاکهای ما در تاریکی نیز
رو به انگور میخزند.
"حسین منزوی"
برگرفته از وبلاگ:
http://hosseinmonzavi.blogfa.com