وقتی دیوار پشت دیوار
رو به روی تنهایی من قد می کشد
وُ این خیابان،
شاهراه جهنم می شود،
مرگ حقیقت تلخی نیست!
وقتی دست های من
از بازو های تو می افتد وُ
اسمم از لب هایت،
مردن آنقدر ها هم درد ندارد!
وقتی چشم هایت،
نگاهشان را
روی ِبرفیِ اندامم
شال می پوشانند،
غرق شدن در یک فنجان قهوه ی تلخ
در کافه ای متروک که کار سختی نیست!
وقتی دست هایت
سرگیجه می گیرند
میان موهای شب زده و پریشانم...
وقتی خیابان
دیگر روی پاهایمان به خواب نمی رود...
وقتی درخت های این پیاده رو
مدام برایت دلبری می کنند وُ
آدمک های چراغ راهنمایی
خیره به قدمهایت به تو لبخند می زنند،
جواب دادن به تلفنی مستکبر،
وقت رد شدن از خیابانی شلوغ،
وحشتی ندارد عزیزم...
"ونوشه اندرخور"
ابری که می شوی ، زیر بارانت می نشینم
تا خیس اشک هایی شوم ، که تو را آفتابی می کند
تو بارانت را روی من بگیر
بی منت آغوش دیگری که
روی خیسیِ شرشر زدن های تو
چتر باز می کند
من عذر تمام چترها را می خواهم
مادامی که زیر آسمان تو قدم بزنم
آفتابی و بارانی اش یک اندازه به دل این رهگذر می نشیند
حمیدرضا هندی
با تو من ...
پنجرهای از خود تا خورشیدم ،
بی تو من ...
در خطر و خاطره ،
سرگردانم .