بافتن را از یک فامیل خیلی دور یاد گرفتم
که نه اسمش خاطرم است نه قیافه اش،
اما حرفش هیچوقت از یادم نمی رود، می گفت:
زندگی مثل یک کلاف کامواست،
از دستت که در برود می شود کلاف سردر گم،
گره می خورد، می پیچد به هم، گره گره می شود،
بعد باید صبوری کنی، گره را به وقتش با حوصله وا کنی،
زیاد که کلنجار بروی، گره بزرگتر می شود، کورتر می شود،
یک جایی دیگر کاری نمی شود کرد، باید سر و ته کلاف را برید،
یک گره ی ظریف کوچک زد، بعد آن گره را توی بافتنی یک جوری قایم کرد،
محو کرد، یک جوری که معلوم نشود،
یادت باشد، گره های توی کلاف همان دلخوری های کوچک و بزرگند،
همان کینه های چند ساله، باید یک جایی تمامش کرد، سر و تهش را برید،
زندگی به بندی بند است به نام "حرمت "
که اگر آن بند پاره شود کار زندگی تمام است...
"بانو سیمین بهبهانی"
عااااالییییی
خیلی هوب بود مرسی
عاااااااااااااااااااااااالی
سلام.وبلاگتو تازگی پیدا کردم،انتخاب شعرات عالیه
فقط خواستم قدردانی کرده باشم
سلام
روح سیمین بانو شاد....
خیلی زیبا بود
زمان اکران این سروده که بوی هجرت میده همزمان با مرگ سیمین بود و این به نیشخندی می مانست که سیمین به روی مرگ زده باشه و شوخ چشمی این ادیب به این شکل مشخص میشه.
الان گرفتم. مرسی
شوخی بزرگ سیمین با دنیای ادبیات ، سرودن ترانه ی اثر جدید همایون شجریان بود که همایون آن را در مراسم تشییعش خواند. روحش شاد.
رفت آن سوار کولی با خود تو را نبرده
شب مانده است و با شب، تاریکی فشرده
چرا شوخی!!؟؟