...
بی شک
یک روز، سی سال بعد
از کنار عابران که رد می شوی
بوی عطری گیجت می کند …
پرتاب می شوی به سی سال قبل
و دعا می کنی همان لحظه باران ببارد
تا گم شود قطره ی اشکی
که به یاد شاعر عاشقانه های «تقدیم به تو»
با حوصله پایین می افتند از چشم هایت
از همان چشم هایی که ...
آه...!
تو مرا به یاد خواهی آورد
بدون شک
یک روز
شاید سی سال بعد !
"نفیسه سادات موسوی"
(متن کامل شعر در ادامه مطلب)
متن کامل شعر:
شک ندارم یک روز
شاید سی سال بعد از امروز
موهای طلایی نوه ات را نوازش می کنی
و به شعرهای شاعری فکر می کنی
که در جوانی ات
عاشق تو بود
شاعری که اگر بود
هنوز هم می توانست
موهای سپیدت را
به برف های دست نخورده ی اولین صبح زمستان
تشبیه کند
و در چشم های کم سو شده ات
خاطره های خاک خورده ای را بیابد
که هرگز به روی زبانت نیامدند .....
شک ندارم یک روز
شاید سی سال بعد از امروز
تلویزیون را روشن می کنی
و مجری برنامه ، شعر که می خواند
به خاطر خواهی آورد
شعرهای شاعری را که
واژه واژه اش
از پی لبخند روی لبهایت
به هم ریختگی موهایت
و آهنگ ِ مردانه ی ِ صدایت
نوشته شده بودند
بی شک یک روز
سی سال بعد
از کنار عابران که رد می شوی
بوی عطری گیجت می کند …
پرتاب می شوی به سی سال قبل
و دعا می کنی همان لحظه باران ببارد
تا گم شود قطره ی اشکی
که به یاد شاعر عاشقانه های «تقدیم به تو»
با حوصله پایین می افتند از چشم هایت
از همان چشم هایی که ...
آه...!
تو مرا به یاد خواهی آورد
بدون شک
یک روز
شاید سی سال بعد !
"نفیسه سادات موسوی"
بسیار عالی
هرکجا هستم باشم
آسمانمال من است ...
واقعا وبلاگ فوق العاده ای ساختین. آدم روحش تازه میشه و دوس داره چندین ساعت مشغول باشه. از این همه زحمتی که کشیدین ممنون
خوشحالم ...
سپاس لطف شما خانم آزاده
این قصه پایان تلخی دارد محبوبم
اگر بلد نیستی گریه کنی
همین جا دستم را ول کن
یکی از ما دو نفر فراموش می شود
یکی از ما دو نفر فراموش می کند
نور
-رفت
صدا
-رفت
دوربین را اما
بگذار خاموش بماند
بگذار همه چیز را
آنگونه که می خواهم به خاطر بسپارم
نه این گونه ک اتفاق می افتد
حالا
چشم های تو نامحرمند
و گریه زیباترم می کند
بر که نمی گردم هیچ
عطر تنم را هم از کوچه های پشت سرم جمع می کنم
که لم ندهی روی مبل های راحتی
با خاطره هایم قدم بزنی
می خواهی قدم بزنی
پنجره را باز کنی
و هنوز عاشق باشی
محبوبت که می رود
در را که پشت سرش می بندی...
تو هم حوصله داری لیلا
بنشین بچه هایت را بزرگ کن...!
من فهمیده ام
وقتی چشمانت را می بندی
به عطر کدام درخت فکر می کنی
فهمیده ام
همه چیز از لحظه ای شروع می شود
که باورکنی بهار...
همه ی آوازهای توست!
بهار
هدیه ی صورتی تو
به گلبرگ کوچکی ست
که از رنگ پیراهنش خسته می شود
و نمی داند چکار کند!
( فرناز خان احمدی )