به ع.م
که گفت: منتظر بهارم...
تو چشم به راه بهار بودی
من نشسته بودم روی پله ها
گلدان ها را رنگ می زدم
سبز
سرخابی
نارنجی
آبی
فکر کردم این رنگ ها چیزی به یادت آورده اند
چیزی شبیه گذشته ای شیرین
نمی دانم
شاید باز می خواستی صدایم کنی
با دستهایت... تنم را آتش بزنی
با دستهایت
تار به تار موهایم را ببافی به رویاهایی نزدیک تر
به همین لحظه
که کنار حوض قدم می زنی
و من گلدان ها را رنگ می کنم.
از: فرناز خان احمدی
وبلاگ شاعر: "ترنج نامه"
+ با تشکر از لیلا ی عزیز برای ارسال این شعر زیبا
یک شب رنگت میکنم
سبزت میکنم
بهت شاخ و برگ میدهم
بعد
در سایهات آرام میگیرم ..
:: عباس معروفی ::
می بینی !
دیگر پَر پرواز ندارم
درمیان فوج قوها...
عزیز من!...
شاعر شعر عاشقانه ،
باید مرد باشد
وگرنه ،همه چیزی باژگونه خواهد بود
تا جدایی سربرسد
باغ دیگر باغ نخواهدبود ، خانه دیگر خانه
ودیدار دیگر دیدار...
آنا آخماتوا
برگرفته ازکتاب :خاطره ای در درونم است
خوبم...
درست مثل مزرعه ای که
محصولش را ملخ ها
خورده اند
دیگر نگران داس ها نیستم...
فریبا عرب نیا