چقدر ما تنهاییم
و من از اولین دقایق چشمانت
می دانستم
علاقه مبدّل به عشق خواهد شد
و پیراهنمان برای رقص بوسه تنگ است ...
لبانت را خیس کن !
با آب روی زبانت
لبانت را خیس کن
که باران
در بهار و پائیز
از روی برگ ها سُر می خورد
و شبنمی شیرین را
از برق بوسیدن اش به جای می گذارد
هرچه آهسته تر ببوسمت
روحم بیشتر در تو نفوذ خواهد کرد
آرام در آغوشت می گیرم
آنقدر که احساس کنی
حتی لباس هایت نامحرم اند
و عشق ما را لحظه به لحظه گرم تر خواهد کرد
دستم را چون پری سپید
روی دست ات می کشم
روی بازوهایت
روی لب هایت
روی گردنت
و آنقدر لطافت به خرج می دهم
که دکمه هایت خودشان را باز کنند
تا همچنان که صدای نفس هایم را می شنوی
دیوانگی از آغوشت بگذرد
و من
از این درِ نیمه باز
وارد باغ تنت شوم
و از چشمه ی تنهایی ات بنوشم...
"حافظ ایمانی"
------------------------------------------------------
+ حافظ ایمانی در زمینه شاعری فعالیت دارد و دف هم میزند .
(متن کامل شعر، در ادامه مطلب)
دست هایت کو ؟
تا خنکای چشمه ای در کویر سینه ام باشد
و دستم را در خیابان ها بگیرد
در بازارها بگیرد
در بالا رفتن از کوه ها
... رد شدن از رودها
دستت دست هایم را بگیرد !
دست هایت کو ؟
آفتاب دارد صورتم را می سوزاند
و من طاقت تنهایی این تابستان داغ را ندارم .
چشم هایت کو ؟
زیباترین خیال این روزهایم کو ؟
چشمان تو کسانی هستند
که شیدایی مرا
شعرهای مرا
و از همه بیشتر سکوتم را
خوب می فهمند
چشم هایت کو ؟
در ازدحام این همه آدم
این چند هزار بی تفاوتی
تا از این همه دلواپسی نجاتم دهد؛
نگاهم کند
تا آرامش از دست رفته ام را پیدا کنم
حرف هایت کو ؟
تا مرهمی باشد
بر زخم این صدا
حرف هایت کو ؟
در هجوم همهمه ی طبل ها
پچ پچه ی حیرت ها
این سیم های کوک در رفته
ترومپت های از کار افتاده
شیپورهای جنگی
جرثقیل های ویرانی
آلودگی های صوتی
صدایت کو ؟
صدای نازک حرف هایت کو ؟
حالا
که تنها سازی که پرده ی گوشم را می نوازد
صدای توست ؛
آهنگ حرف هایت کو ؟
قلبت کو ؟
تا قبله ام باشد
و ضرب آهنگ حیاتم را
در رگ هایم تقسیم کند
قلبت کو ؟
تا سرخی این عشق
روبروی رویت نمازگذارم کند
چقدر ما تنهاییم
و من از اولین دقایق چشمانت
می دانستم
علاقه مبدّل به عشق خواهد شد
و پیراهنمان برای رقص بوسه تنگ است ...
لبانت را خیس کن !
با آب روی زبانت
لبانت را خیس کن
که باران
در بهار و پائیز
از روی برگ ها سُر می خورد
و شبنمی شیرین را
از برق بوسیدن اش به جای می گذارد
هرچه آهسته تر ببوسمت
روحم بیشتر در تو نفوذ خواهد کرد
آرام در آغوشت می گیرم
آنقدر که احساس کنی
حتی لباس هایت نامحرم اند
و عشق ما را لحظه به لحظه گرم تر خواهد کرد
دستم را چون پری سپید
روی دست ات می کشم
روی بازوهایت
روی لب هایت
روی گردنت
و آنقدر لطافت به خرج می دهم
که دکمه هایت خودشان را باز کنند
تا همچنان که صدای نفس هایم را می شنوی
دیوانگی از آغوشت بگذرد
و من
از این درِ نیمه باز
وارد باغ تنت شوم
و از چشمه ی تنهایی ات بنوشم...
"حافظ ایمانی"
تو کیستی !
که سفرکردن از هوایت را
نمیتوانم ...
حتی به بالهای خیال !
سلام و درود..
به وسعت قلب کوچکم به یادت هستم
شاید کوچک است ؛
اماقلب هرکس همه زندگی اوست
لذت بردم از خوندنش
فوق العاده بود
مرسی نیمای عزیز
تو یادت نیست ولی من خوب یاد دارم،که برای داشتنت دلی را به دریا زدم که از آب می ترسید....
سید علی صالحی
khaste nabashid
شعرهای مرا
چشمان تو می نویسند
و از آشفتگی گیسوان تو
در باد
نظم میگیرند
و من تماشاگری بیش نیستم
دست و دل بسته
در این حیرانی…
زیر شعرم امضا میکنم :
چشمهایش
تو را دوست دارم و تو نمیدانی که بارها
به آینده سفر کرده ام
و عیار این دوست داشتن ها را
برای خود، ثابت کرده ام
دوستت داشتم
در حالی که به عصایت تکیه می دادی و از درد های کهنسالی شکوه می کردی
در حالی که دیگر آن حوصله ی همیشگی با من نبود
...
بارها تو را نشسته بر صندلی ِ چوبی کنار ِ شومینه
تصور کرده ام
با لرزش ِ خفیفی در دستانت
با چارقدی که موهای سفیدت را پوشانده
با عصایی که گاه تکیه گاهت شده
و با چین های صورتت که دیگر آن طراوت همیشگی در آن نیست
باز دیدم
بیشتر از جوانی دوستت داشته ام
بیشتر از این روز ها که گاه، آواز خنده هایت
شیطنت های دخترانه ات
دلم را به دره های سرسبز رویایی می برد
و با تمام سرسنگینی و مردانگی ام
مرا به بازی کردن با بره آهوها
و دنبال کردن پروانه ها وا داشته
...
باور کن من
بارها در بیست و پنج سالگی ام
شصت سالگی یمان را گریستم
و باز دوستت داشته ام...
و باز دوستت دارم...
و باز دوستت میدارم
الفبای دلت معنای نشکن را نمی فهمد/ نجمه زارع
-------------------------------------
شبیه قطره بارانی که آهن را نمی فهمد
دلم فرق رفیق و فرق دشمن را نمی فهمد
نگاهی شیشه ای دارم به سنگ مردمک هایت
الفبای دلت معنای «نشکن!» را نمی فهمد
هزاران بار دیگر هم بگویی: «دوستت دارم»
کسی معنای این حرف مبرهن را نمی فهمد
من ابراهیم عشقم، مردم اسماعیل دلهاشان
محبت مانده شمشیری که گردن را نمی فهمد
چراغ چشمهایت را برایم پست کن دیگر
نگاهم فرق شب با روز روشن را نمی فهمد
دلم خون است تا حدی که وقتی از تو می گویم
فقط یک روح سرشارم که این تن را نمی فهمد
برای خویش دنیایی شبیه آرزو دارم
کسی من را نمی فهمد... کسی من را نمی فهمد
خیلی قشنگ بود.....
مرسی
בرב בلهایت را بـﮧ هیچکس نگو...
چون یــاב میگیرنـב ؛ چگونـﮧ בلت
را بـﮧ בرב آورنــב ...!
وقتی تو نیستی ...
شادی کلام نامفهومی ست !
و " دوستت میدارم " رازی ست
که در میان حنجره ام دق میکند
و من چگونه بی تو نگیرد دلم ؟
اینجا که ساعت وآیینه و هوا ... به تو معتادند ... " حسین منزوی "
سالهاست که من
نوشتنِ بی اشتباهِ باران را
به تشنه ترین بوته های بازمانده یاد داده ام
همین خار و خاشاکِ خسته ی امروز
فردا برای خودشان سوسن و نسترن خواهند شد...