رود
قصیدهی بامدادی را
در دلتای شب
مکرر میکند
و روز
از آخرین نفس شب پر انتظار
آغاز میشود
و -اینک- سپیده دمی که شعله چراغ مرا
در طاقچه بیرنگ میکند
تا مرغکان بومی رنگ را
در بوتههای قالی از سکوت خواب برانگیزد،
پنداری آفتابی است
که به آشتی
در خون من طالع می شود
***
اینک محراب مذهبی جاودانی که در آن
عابد و معبود عبادت و معبد
جلوهای یکسان دارند:
بنده پرستش خدای میکند
هم از آن گونه
که خدای
بنده را
***
از برای تو، مفهومی نیست
نه لحظهای:
پروانه ئیست که بال میزند
یا رود خانهای که در حال گذر است
هیچ چیز تکرار نمیشود
و
عمر به پایان می رسد:
پروانه
بر شکوفهای نشست
و رود به دریا پیوست
("شاملوی بزرگ" / شبانه 10 - از مجموعه آیدا ، درخت، خنجر و خاطره)
لهجه عشق گرفته ام
بس که با تو زیسته ام....
بیا
مرا در آغوش خود بگیر.
دلم یک بغل خاطره می خواهد....
من لحظه ها ، ثانیه ها ، دقیقه ها را با نفس های تو شمارش می کنم تو که باشی من دیگر به ساعت نیاز ندارم