تمام قاصدک ها هم می دانند
که در ازدحام غیاب ناگزیرت
زیر تبسّم همین آسمان پرستاره
صبر ایوبی ام را کاسه کاسه پر از ترانه کرده ام..
حالا که آب دلتنگی ام
از سر همه ی دریاها گذشته است،
آن چمدان پراشتیاق را
از جامه های آغشته به عطر علاقه پر کن.
باور کن
بالاتر از سیاهی چشم هایت
رنگ آبی آسمانی ست
که برای پر پروازت آغوش گشوده است !
"ماندانا پیرزاده"
مرداد ماه 95
(برگرفته از صفحه فیسبوک شاعر)
افق تا افق فاصله وُ
جایت
که حتی یک لحظه هم خالی نیست
چشم دوخته ام
به انتظار آن اتفاق تماشایی وُ
تاب می آورم.
خدا را چه دیدی
شاید هم آمدی وُ
گره کور این دوست داشتنِ ناتمام را
با دستهای تمامت باز کردی.
"ماندانا پیرزاده"
(بهار 95)
(برگرفته از صفحه فیسبوک شاعر)
مداد بوی چوب
کاغذ بوی خاک
و لحظه ها
بوی دلتنگی می دهند
واژه ها اما
مدام
عطر یاد تو را
روی دفترم می پاشند
و بی هیچ تمهیدی
شعری شبیه تو
از سرانگشتانم چکه می کند.
"ماندانا پیرزاده"
(بهار 95)
(برگرفته از صفحه فیسبوک شاعر)
قصه این است
روبروی هزار آیینه هم که بایستم
تصویر تو را می بینم.
ترجیع بند دلم شده ای نازنین!
می روم و می آیم و از تو می نویسم
گرچه فاصله ی بین ما اندک نیست
و دست دلم به تو نمی رسد
هر بار که ماه را ببینم آرام می شوم
دلخوش به اینکه آسمان ما یکی است
حالا که نیستی چه فرقی می کند
روز باشد یا شب؟
بهار باشد یا پاییز؟
قصه این است که در گذر همه ی فصل ها
من، دلم فقط تو را می خواهد.
"ماندانا پیرزاده"
حالا که به اندازۀ تمام فصل های بی تو بودن
قابِ
چهرۀ آرامت
تاقچه
نشینِ دلم شده است
چتر
خیال تو را
در
کوچه های شب زدۀ بی باران
باز
می کنم
بگذار
عابرانِ عاقل
لبخند
تمسخرشان را بزنند و رد شوند .
خاطرات
تو تاریخ انقضا ندارند
هر
وقت که بیایند
می
توانند آستین های مرا
از
اشک خیس کنند
به
همین راحتی ...
"ماندانا پیرزاده"