چشمانت
راز آتش بود.
در التهاب قلب ویران شده ام
و لبانت چون دشنه ای سوزان
که مرهم تمام زخم های قبل از تو با من بود !
و آنقدر با آتش دوست داشتن
و عطر تنت زندگی کرده ام
که همه چیز را از یاد برده ام جز تو
و حالا دیگر هراسی ندارم
از این همه سوختن
از این همه زخم
و خاکسترِ خاطراتی که
از من و تو به جای خواهد ماند.
"محدثه بلوکی"
از کتاب: آزادی، چون رقصی در باد... / 1397
رفتنت
هجوم صاعقه ها بود
و تنم
درختی که
آتش گرفته بود ...
((محمد شیرین زاده))
ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﻢ
کسی را ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﻢ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ،
ﺁﻧﻘﺪﺭ ﮐﻪ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺷﺐ ﻫﺎﯼ ﻟﻌﻨﺘﯽ
ﺁﻏﻮﺷﺶ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﻭ ﯾﮏ ﺩﻧﯿﺎ ﺧﺴﺘگی ام ﺑﮕﺸﺎﯾﺪ ؛
ﻫﯿﭻ ﻧﮕﻮﯾﺪ ﻭ ﻫﯿﭻ ﻧﭙﺮﺳﺪ
ﻓﻘﻂ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﺑﮕﯿﺮﺩ ﺑﻌﺪ ﻫﻤﺎﻧﺠﺎ ﺑﻤﯿﺮﻡ
ﺗﺎ ﻧﺒﯿﻨﻢ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﺭﺍ … ﺭﻭﺯهایی ﮐﻪ ﺩﺭﻭﻍ می گوﯾﺪ ،
روزهایی که تنها می شوم!
ﺭﻭﺯهایی ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺩﻭﺳﺘﻢ ﻧﺪﺍﺭﺩ ،
ﺭﻭﺯﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﻧﻤﯽ ﮔﯿﺮﺩ،
ﺭﻭﺯهایی ﮐﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ !...
#آرمان_پویان