کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

نامه‌ای عاشقانه از فروغ

نامه‌ای عاشقانه از فروغ

برای  ابراهیم گلستان (شاهی)

عزیز دل و جانم... فردا می‌روم به پزارو. نمی‌دانی چقدر خوشحالم. فکر این که به جایی می‌روم که تو هم آن جا بوده‌ای تا میزان زیادی غم غربتم را سبک می‌کند. شیراز هم که بودم همین طور بود. توی خیابان که راه می‌رفتم، انگار پا به پای کودکی و جوانی تو راه می‌رفتم. هوا را که می‌بوئیدم، انگار نفس عزیز تو را می‌بوئیدم و نگاهم بر در و دیوار دنبال یادگارهای تو می‌چرخید و راضی بر می‌گشتم. قربانت بروم. قربان سراپای وجودت بروم. قربان موهای سفید پشت گردنت بروم. تو چه هستی که جز در تو آرام نمی‌گیرم. حتی جای پایی از تو درخاک برای من کافیست. برای من کافیست. کافیست تا بتوانم اعتماد کنم. بتوانم بایستم. بتوانم باشم. کافیست که صدایم کنی، بگویی فروغ و من به دنیا بیایم و درخت‌ها و آفتاب و گنجشک‌ها با من به دنیا بیایند. دوستت دارم. دوستت دارم و دلم تاب و تحمل این همه عشق را ندارد. دلم از سینه‌ام بزرگتر می‌شود. دلم مرا به بیقراری می‌کشاند. عشقی که ازمیان آن همه تجربه‌های دردناک گذشته باشد و باز همچنان باشد، جز این نمی‌تواند باشد.

"فروغ فرخزاد"

 (نامه های عاشقانه فروغ به ابراهیم گلستان)

-----------------------------------

بیشتر بخوانید:

حقایقی از رابطه فروغ فرخزاد و ابراهیم گلستان

در ادامه مطلب

حقایقی از رابطه فروغ فرخزاد و ابراهیم گلستان.

پوران فرخزاد (خواهر بزرگ فروغ):

گمانم با معرفی اخوان ثالث بود که فروغ در گلستان فیلم مشغول به کار شد. یک روز فروغ با التهاب و هیجان خاصی به من گفت: با مردی آشنا شدم که خیلی جالب است. اثر فوق العاده ای روی من گذاشته. محکم و با نفوذ است. بسیار جدی است. اصلا غیر از مردهایی که تا حال شناخته بودم. برای اولین باریست که از کسی احساس ترس می کنم. از او حساب می برم. او خیلی محکم است. و این مرد که بعد ها شناختم کسی نبود غیر از ابراهیم گلستان. وقتی گلستان در زندگی فروغ جدی شد، او هر روز آرامتر، تو دارتر و ساکت تر می شد. بعد از اینکه ابراهیم گلستان در نزدیکی استودیو گلستان خانه ای برای فروغ ساخت من که تقریبا هر روز ناهار با فروغ بودم دیگر کمتر او را میدیدم. گلستان هر روز برای فروغ مسئله ای جدی تر و عمیق تر می شد. فروغ با همه ی قلبش عاشق گلستان شده بود و برای فروغ گویی جز گلستان هیچ چیز وجود نداشت. این عشق فروغ رو از سرگردانی ها نجات داده بود. بسیار آرام و ساکت شده بود. از دوستان قدیمی اش کاملا کناره گرفت و هر وقت در تهران بود تمام ساعاتش را در استودیو گلستان  سپری می کرد. فروغ برای تهیه فیلمها زیاد به مسافرت می رفت. یادم هست چندی قبل از فاجعه مرگش با گلستان، سفری به شمال رفتند که در راه اتومبیلشان تصادف می کند و گلستان زخمی شد وقتی به تهران بازگشتند فروغ با نگرانی و از ته قلبش با جوش و خروش خالصانه ای گفت:  میدونی پوران اگر خدایی نکرده در این تصادف گلستان می مرد من حتی یک لحظه هم پس از او زندگی را تحمل نمی کردم و خودم را می کشتم.
در آن تصادف فروغ هیچ آسیبی ندید و با آنکه گلستان هم آسیب جدی ای ندیده بود، اما فروغ سه روز را در شور و هیجان و اضطراب تلخی سپری کرد. فروغ از عشق به گلستان تلخی ها ی زیادی متحمل شد، او هرگز دوست نداشت جای خانم گلستان را بگیرد، از این رو همراه  دست رد به پیشنهاد ازدواج گلستان به سینه می زد. من خود چند بار شاهد بودم گلستان فروغ را تا در محضر برای عقد برد اما خواهرم  فروغ در لحظه های آخر بشدت از این تصمیم منصرف می شد و گلستان را که تا حد مرگ می پرستید سخت می رنجاند.
 اگر چه خانم گلستان با آنکه بسیار با تدبیر و مهربان بوده  و حضور فروغ را در زندگی همسرش کاملا پذیرفته بود اما بارها  و بار ها بشدت باعث رنجاندن فروغ گشته بود. و فروغ همواره از این عشق  و شوریدگی سر خورده و متاسف بود. دختر گلستان در آزار و اذیت فروغ از هیچ کاری دریغ نمی کرد فروغ دختر و پسر گلستان را می پرستید. یک روز به من گفت: ”خواهر من آنها را می پرستم اما این دختر از من بشدت متنفر است” پسر گلستان رابطه ی صمیمانه ای با فروغ داشت حتی وقی کاوه در لندن بسر می برد نیز همواره با فروغ مکاتبه می کرد، میان آنها حسن تفاهم کاملی بر خوردار بود.
یک روز بخوبی به یاد دارم برای دیدن فروغ رفتم به استودیو گلستان، گلستان آنروز ها در سفر اروپاییش بود. فروغ را بشدت ناراحت و گریان دیدم. چشمانش سرخ و ورم کرده بود. در مقابل اصرار و ناراحتی هایم گفت: (داشتم در کشوی گلستان به دنبال چیزی می گشتم که چند تا کاغذ به دست خط او دیدم. نامه هایی بود که در سفر قبلی خطاب به زنش نوشته بود. در این نامه ها به زنش نوشته است که آنچه در زندگی تنها برایش مهم است تنها اوست، مرا برای سر گرمی و تفنن می خواهد، که من هرگز در زندگی اش مهم نبوده ام، و در نامه هایش به زنش این اطمینان را می دهد که:  " که این زن برای  من کوچکترین ارزشی ندارد. "وجود من برای او هیچ هست هر چه هست تنها تویی که زن من و مادر فرزندانم هستی.)
فروغ می گفت و با شدت می گریست. بعد گفت: به محض اینکه گلستان بر گردد برای همیشه از او جدا خواهد شد. البته وقتی گلستان برگشت نه تنها از او جدا نشد بلکه رابطه عمیق تری بین آنها بوجود آمد بی شک گلستان برای نوشتن آن چیز ها دلایل قابل قبولی برای فروغ آورده بود. فروغ با گلستان ماند تا یک بار بر سر عشق گلستان و ناراحتی های تلخی که این مرد همواره برایش فراهم می آورد دست به خودکشی بزند. یک جعبه قرص گاردنال را یک جا بلعید، حوالی غروب کلفتش متوجه این مسئله می شه و او را به بیمارستان البرز می برند. و قتی من خودم را به بیمارستان می رسانم فروغ بی هوش بود. پس از آن هر چه کردم او چرا قصد چنین کاری داشت ؟ هرگز یک کلمه در این رابطه با من حرف نزد، اما کلفتش گفت: آنروز گلستان به منزل فروغ آمده بود و بشدت با یکدیگر به دعوا و مجادله پرداخته بودن و پس از آن بود که فروغ قرص ها را خورد...
امیر کراری (فیلم بردار گلستان فیلم):
بین آنها در محیط کاری احترام بسیار متقابلی بر قرار بود. همواره فروغ خانوم و آقای گلستان همدیگه رو بنام  می خواندن. و تا او نجایی که ما با آنها روبرو بودیم رابطه ی عمیق بین آنها و آن همه شیفتگی و شوریدگی،، تنها هنر بود که میانشان بوجود آورده بود و این هنر بود که آنها را به هم پیوند می داد. ..
 احمدرضا احمدی:
بهترین دوران شعری فروغ و قصه نویسی گلستان دورانی بود که آنها با هم بودند.
 کاوه گلستان:
ده، دوازده سالم بود که فروغ در خانه ما رفت و آمد داشت. .. برای من خیلی جالب بود. فروغ، خانم جوانی بود که یک ماشین آلفارومئوی ژیگولی آبی آسمانی داشت و سقفش را بر میداشت. .. این برای من تصویر یک انسان آزاد و رها بود... هر وقت فرصت می‌کرد، من را سوار ماشین می‌کرد و می‌برد شمیران می‌گرداند. .. آن لحظاتی که در ماشین‌اش بودم برایم تا اندازه‌ای لحظات تعیین کننده‌ای بود. روی من خیلی اثر می‌گذاشت. .. نمی‌دانم چرا ولی احساس آزادی می‌کردم. .. امواجی که از او می‌آمد، امواج یک آدم آزاده بود...
رابطة ‌پدرم با فروغ یک رابطة باز بود. چیزی نبود که در خانواده ما به عنوان یک رابطه مجهول و بد به آن نگاه شود. این دنیای بیرون بود که رابطه را کثیف کرد. این آدم های حقیر بیرون بودند که به خاطر حقارت فکری خودشان نمی‌توانستند این اتفاق را درک بکنند. .. عشق یکی از ساده‌ترین چیزهایی است که برای بشر اتفاق می‌افتد. .. آدم هایی بیرون بودند که با تفسیرهای مریضی که از این رابطه ارائه می‌دادند، زندگی را برای همه خراب کردند. .. یعنی ما این جا می‌توانیم به یک رابطه سازنده عاطفی بین دو تا آدم در مسیر تاریخ اشاره کنیم. .. رابطه‌ای که به هیچ کس نه صدمه‌ای می‌خورد و نه به کسی مربوط بود...
موقعی که فروغ مرد همه چیز عوض شد. .. پدرم به یک حالت عجیبی گرفتار شده بود و فضای خیلی سنگینی در خانه ما حکم فرما بود. .. برای من و مادرم خیلی سخت بود که بتوانیم فشار غم پدر را تحمل کنیم. .. او آدمی شده بود که نمی‌شد باهاش حرف زد، نمی‌شد باهاش ارتباط برقرار کرد. .. توی خانه حضور داشت ولی انگار در این دنیا نبود. .. من یادم می‌آید از پنجره اتاقم بیرون را نگاه می‌کردم. .. پایین حیاط درخت های کاجی بود که پدرم کاشته بود. .. هر دفعه که بیرون را نگاه می‌کردم پدرم را می‌دیدم که مثل آدم های در خواب، لای این کاج ها ایستاده بود و داشت آن ها را بو می‌کرد. .. امواج غم دور و برش خیلی شدید بود. ..
اگر عشق چیزیه که با مرگ،‌روی آدم چنین اثری می‌گذاره، پس اصلاً عشق به چه درد می‌خوره؟... اشکال طبیعتاً از فروغ نبود؛ اشکال از پدرم بود که خودش را تا این حد به او وابسته کرده بود. .. جوری که با قطع این وابستگی، پدرم هم زندگی‌اش قطع شد. .. با این که پدرم بعد از مرگ فروغ، تولیدات بسیار با ارزشی داشت، اما من دیگر به عنوان یک «انسان زنده» به او فکر نکردم. .. تا آن جا که به من مربوطه، پدرم هم با مرگ فروغ مرد.

منبع: http://javdaneha-ba-forogh.blogfa.com/post/63

نظرات 6 + ارسال نظر
محمد جمعه 10 شهریور‌ماه سال 1402 ساعت 01:46 ق.ظ

هر دوتاشون اسطوره هستن

donya یکشنبه 14 دی‌ماه سال 1399 ساعت 04:24 ب.ظ http://www.bloodorange94.blogfa.com

درود عالی و غم انگیز

روح فروغ عزیز شاد یادش تاهمیشه سبز

خدیج یکشنبه 5 خرداد‌ماه سال 1398 ساعت 12:44 ب.ظ

بسیار تاثیر گذار بود

ویهان شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1398 ساعت 03:30 ب.ظ

بسیار ناراحت کننده و تاثیر گذار بود.
متاثر شدم

محدثه دوشنبه 5 شهریور‌ماه سال 1397 ساعت 09:19 ق.ظ

خیلی تلخ بود...::))

Mahnaz پنج‌شنبه 11 مرداد‌ماه سال 1397 ساعت 03:34 ب.ظ http://bitobarayeto.blogfa.com

چقدر غم انگیز
چقدر غم انگیز
چقدر غم انگیز....

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد