... گاهی پیش می آید که دلت یک اتفاق خوب می خواهد. اتفاقی که از روزمرگی نجاتت دهد. اتفاقی که حالت را خوب کند. حتا حاضری در هوای یخ زده ی زمستان پیاده قدم بزنی. به هوای اینکه آفتابی بتابد و تو را گرم کند. نمی دانی چه می خواهی! فقط می گویی منتظر یک اتفاق تازه هستی .به ترنمی دلبسته می شوی و روزی هزار بار با گوش جان آن نوای موسیقی را می شنوی اما باز هم نمی دانی که چه می خواهی! آشفته و بی قرار هستی و باز هم نمی دانی که چه می خواهی!
من راز این بی قراری ات را می دانم. دلت یک دوست می خواهد. کسی را که فقط بشود با او چند کلام حرف زد. شاید هم گاهی دلت یواشکی چیز بیشتری بخواهد! شاید هم دلت به سرش زده باز عاشق شود!...
"شیما سبحانی"
(از مجموعه در دست چاپ "خیال بافی ها")
جالب نبود نوشته هاتون خیلی ساده و خالی از هر آرایه ای بود
عالی بود با اجازه و به اسم خود شما کپی کردم
عالی بود مرسی من کپی کردم با اجازه
مثل همیشه یک انتخاب فوق العاده ...
من تازه با وبلاگ شما آشنا شدم....بااینکه وبلاگهای شعر زیادی هستن اما وبلاگ شمارو بیستر دوس داشتم بااینکه من اصلا از شعرو شاعری سردر نمیارم و فقط وفقط خواننده هستم.....خسته نباشید دست مریزاد
سپاس از نگاه پرمهر شما دوست من