کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

نامه های مریم حیدرزاده / نامه سوم

به نام او که آن قدر آه کشیدم تا تو را برایم فرستاد. نمی دانم شاید سلام...

گاهی دلم می خواهد بدانی حال من چگونه است اما بدان که من همیشه حال تو را می دانم. اغلب دلم برایت تنگ می شود. هر لحظه یک بار تنفست می کنم. جای تعجب نیست یک دیوانه دارد با تو حرف می زند. خودت قضاوت کن که اول دیوانه نبود و حالا خوشحال است که تو دیوانه اش کردی. ای وحی محض٬ الهام تمام٬ ای خود حقیقت٬ ای سوال همه جواب ها و ای جواب همه سوال ها٬ زمستان است و ماه ِ به بار نشستن شکوفه های کال درخت نیاز.

دیروز آسمان به دخترکی معصوم که رویاهای عاشقانه اش برای همیشه میان شدت اعتماد به مسافری رهگذر جا ماند. نقل های سپید
بر سرمان ریخت تا دخترک یک بار هم که شده بخش کوچکی از آرزو هایش را گل داده ببیند. دیروز باران هم بارید و من به یاد درس لطیف عصر هفت سالگی پشت پنجره ماندنم تا او بیاید. آن وقت ها می گفتند او در باران آمد و من از آن وقت تا وقتی تو آمدی انتظارت را می کشیدم بی آنکه بدانم گمشده ام کیست و دیروز هرچه نگاه به پنجره ریختم او نیامد و یا نه دیوانگی ست ببخش٬ تو نیامدی. می دانم قرار نبود بیایی و چه زیبا می شود کسی وقتی بیاید که قرار نیست...
راستی آن چیزی که سال ها پیش بردی حالا کجاست؟ این گونه نگاهم نکن٬ دلم را می گویم. تنهایی گاهی سبب می شود که در دامنه های زندگی اتراق کنی و باز تحملت را بر شانه های کوه بگذاری تا خستگی ات کمی در برود. راستی چه حکمتی ست که من بیشتر٬ غروب ها دلم برای تو تنگ می شود؟! نه فکر کنی که خورشیدی٬ نه عزیزم خورشید شب ها می رود و گل های آفتاب گردان را به حال خودشان می گذارد .اما جالب ست که تو مهتاب هم نیستی که روز ها بروی٬ در حقیقت تو هیچوقت نمی روی که قرار باشد بیایی .
اولین باری که رفتی هنوز این معما را نمی دانستم اما آن وقت که با لحن فریادی ات مانع چکیدن اولین تگرگ اشکم شدی فهمیدم رفتن نوعی ماندن ست و تو رفتی که بمانی و ماندی٬ آن قدر ماندی و از آن سوی دور دست های مدیترانه برایم خواندی که من با تو و بی تو برای تو نوشتم. آن قدر بی پاسخ گذاشتی و گذشتی که آخرش نه بخاطر من راستش نمی دانم به خاطر که٬ -شاید به خاطر خودت- برگشتی و همین مثل آن یک دانه عکست که کنار دیوان حافظ و روی طاقچه خود نمایی می کند کلی غنیمت است. بمان اما این بار نه دیگر از آن ماندن هایی که رفتن دارد. این بار به زبان عامیانه بمان٬ به زبان همه که وقتی تنها می شوند ماندن کسی را زیر لب با صاحب آسمان ها در میان می گذارند٬ یک بار هم به خاطر کسی که یک عمر برایت مرد٬ بمان. اما لااقل بگو٬ بنویس٬ نقاشی کن یا اشاره کن که به خاطر او مانده ای. منت چشمان تو هم عالمی دارد. مافوق عالم رویا
در انتظار در انتظار نگذاشتنت.

 

"مریم حیدرزاده"

از کتاب: نامه هایی که پاره کردم / نامه سوم

نظرات 1 + ارسال نظر
سید چهارشنبه 5 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 04:22 ب.ظ http://maemol.persianblog.ir

عالی بود ... بسیار زیبا

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد