کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

برگرد و برایم شعری بخوان

مرگ در برگ ها زرد می شود
در آدم ها سفید
و در من، درست رنگ تو را گرفته

پیش از آنکه مشت های گره کرده ام
از پندار زندگی تهی شوند
برگرد
و برایم شعری بخوان
برگرد
تا صدایت در دستم گلی شود
رو به همه تلخی ها

روزی باز می گردی
تا رنگ های رفته را
به زندگی ام بازگردانی
روزی دیر
آنقدر دیر که می ترسم
در میان سطرهای غبار گرفته
از یاد واژه ها هم رفته باشی.

 

"میلاد خان‌میرزایی"

نظرات 4 + ارسال نظر
میلاد دوشنبه 18 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 01:46 ق.ظ http://bahman14.blogfa.com

ادرس را از یاد بردم که بگذارم...:)
حواس پرت است دیگر..چه می شود کرد...ببخش...

میلاد دوشنبه 18 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 01:45 ق.ظ

سلام نیمای خوب...
مدت زیادی است که مهمان این جا هستم...گه گاه سراغی از این خانه میگیرم...می خوانم...می بینم..و دلم آرام می شود...
به خصوص مسیقی زیبایی که در پس کلمات تکرار می شود...
اول از همه بگویم که خواهش مرا بپذیر و این موسیقی ناب را عوض نکن هرگز...که دوست می دارمش...زیاد..

و دوم اینکه آدرسی را برایت می گذارم..از خانه ای که دارم.....شعر که شاید نتوان خواند شان...اما خب..از کلماتم...تو خوب میخوانی شان...می دانم..
ممنونم پیش پیش...
خوب باشی...نگاهت را سپاس...

آقا میلاد عزیز
سلام و سپاس بیکران
به خانه دلتان سر زدم و بسیار لذت بردم.
اگر بگویم که چشم دلم مدتها بود که مهمان چنین قلم توانا و دلنوشته های زیبایی نشده بود، بیراه نگفتم.
مانا باشید

گلاریشا دوشنبه 18 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 01:38 ق.ظ http://glarisha.blogfa.com

سلام دوست خوب
خوشحال می شم اگه تبادل لینک باهم داشته باشیم
موفق باشی

یه دوست یکشنبه 17 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 09:57 ب.ظ

سلام. اگه حس کردی این نوشت زیباست بذار توی وبلاگتون...

....................................................................................

بزرگ ترین سوال این روزهای اطرافیانم شده ای....

بیچاره من! هنوز می ترسم بگویم که عاشقت شده ام

چه رسد به گفتن قصه شکستنم...

درد نفهمیدن عشقم

درد نپذیرفتنم

درد شکستنم به کنار...

کنایه ها را چه کنم؟

تو چه میدانی الان ساعت چند است

تو چه میدانی با اشک از نرسیدن نوشتن چه دشوار است...

نمیدانی...

من می نویسم و تو در خواب بی تفاوتی خود بمان

من می گریم و تو در عصر سنگی خود بمان

مبادا به کوه شیشه ای دل من دل ببندی...

دیگر نمیدانم اشک هایم را چه بگویم

هرشب می پرسند ما تاوان کدام گناهیم

دروغ هایم را دگر باور ندارند

پس چرا ساکتیَ؟

گناه من چه بود گلم

دل دادن به تو.....؟

در عصر سنگی خود بمان

سلام دوست عزیز
و سپاس برای ارسال و معرفی این شعر زیبا

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد