بهار به بهار ...
در معبر اردیبهشت،
سراغت را
از بنفشه های وحشی گرفتم
و میان شکوفه های نارنج
در جستجویت بودم !
در پاییز یافتمت ...
تنها شکوفه ی جهان
که در پاییز روییدی !
از: سید علی صالحی
--------------------------------------
+ همیشه تو آسمون، از یه ارتفاعی به بعد، دیگه هیچ ابری وجود نداره؛
پس هر وقت آسمون دلت ابری شد، با ابرها نجنگ! فقط کمی اوج بگیر…
با فنجانی چای هم می توان مست شد!
اگر اویی که باید باشد،
باشد ...
از: حسین پناهی
بوی صبح میدهی،
و گنجشکها
در خندههایت پرواز میکنند.
حسودیام میشود
به خیابانها و درختهایی،
که هر صبح
بدرقهات میکنند...
حسودیام میشود
به شعرها و ترانههایی که میخوانی
- خوشا به حال کلماتی،
که در ذهن تو زیست میکنند!-
دلم میخواهد
یکبار دیگر
شعر را
خیابان را
تمام شهر را،
با کودک مهربان دستهایت
از اول،
قدم بزنم...
"مریم ملک دار"
برگرفته از وبلاگ:
http://sedigh-ghotbi.blogfa.com
-------------------------------------------------------------
پی نوشت، 94.02.15 :
دوست عزیزم "سروش" کامنت گذاشتند و گفتند که این شعر برای آقای حامد ویسی است. با سرچ در گوگل به صفحه شخصی اقای ویسی در سایت شعر نو رسیدم. بله این شعر در دفتر اشعار ایشان ثبت شده بود اما چیزی که مانع شد تا این شعر رو به نام ایشان ثبت کنم این بود که چند شعر در دفاتر آقای ویسی دیدم که متعلق به خودشان نبوده و از اشعار دیگران کپی کرده بودند!! مثل شعری از ازاد نوروزی و شعری از گروس که با شعری دیگر منسوب به حسین پناهی را با هم ادغام کرده و به نام خودشان ثبت کرده بودند!
بنابراین با اینکه منبع معتبری برای اثبات اینکه این شعر برای خانم ملک دار است، نیافتم اما با توجه به قرائن مشهود و مشکوک! انتساب این شعر به آقای حامد ویسی هم ممکن نیست مگر اینکه به نحوی اثبات شود.
با تشکر از سروش عزیز
می نویسم چنان زیبایی
که صخره ها سر راهت آب می شوند
تا با تو راهی دریا شوند
کرجی ها به صخره پناه می برند تا پیشت بمانند و به بستر دریا نیفتند
می نویسم چنان زیبایی
که تمامی آب ها دهانه ی دریا جمع می شوند تا ورود تو را ببینند
ای رود !
انگشتت را به من ده
به ساحل شعرهای من قدم نه
نمی توانم از تو چنان بگویم که دفتر اشعارم تر شود
انگشتت را به من ده
بر پله های دفتر من قدم نه
می خواهم گل هایی در شعرم بروید
که کرک ملتهبش را
زیر سرانگشتانم حس کنم
از: شمس لنگرودی
جنگل سبز چشمانت
هیاهوی آهوی چموشی را به دستم داد،
تا ورق ورق از تو بنویسم...
و در بیشه زار آغوشت
سرمست از شهد لبانت،
بغل بغل واژه های معطر عشق را،
بچینم... به پایت ریزم
و تاجی از میخک های احساس،
بر پیچکِ زلف مُشکینت بگذارم
وه! که چه تربناک می شود،
نبض سرانگشتانم از واژه ی "تو"
از: زهره طغیانی
92/9/1