«بهترین شعرهایی که خواندهام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-
درباره من
نام: نیما، .....................................................
متولد: 9 اسفند 54، ........................................
محل سکونت: تهران، .......................................
وضعیت تاهل: متاهل .......................................
ایمیل: nima_m406[at]yahoo[dot]com
...................................................................
در میان باور همه که کوچه های عشق خالی از تک درخت های عاشق است، من درختی یافته ام که هر روز بر روی پیکره اش مشق عشق با نوک مهر می زنم، در میان باور همه که می گویند اگر از عشق بگویی سکوتی مبهم تو را قورت خواهد داد، ولی من با فریاد عشق در میان این کوچه باغ پر هیاهو فریاد زدم، فریاد زدم که دوستت دارم ای ستاره همیشه مهتابی من، چرا که در این کوچه ها تنها پروانه ها قدم می گذارند که رقص شاپرکها را به وادی عشق تنها به عشق هایی مثل تو تقدیم کنند. و به راستی که عجب رنگارنگ شدن از طبیعت عشق قشنگ است...
...................................................................
ادامه...
بــلاتکلیفم…
مــثل کتاب فــراموش شده ای
که روی نــیمکت یک پارک سوت و کور ،
بــاد دیــوانه ،
نــخوانده ورقــش مــیزند…
هر ورقــش ،
بــیت بــیت غــزلش ، قــصه ء من ….
خدا خواهش میکنم مرا ببر
خدا مرا به دوردست
روی بالهای فرشتگان ببر
خواهش میکنم
جائی که عشق با مرگ در جدال نیست
تا این عشقِ پاک ، تسلیم نشود
جائی که همیشه گلهای سرخ شکفته میشود
مانند یاقوتهایی که آنها را پوشانیده باشد
جایی که ماه جرقه زند و بگرید
برای پیوستن به عاشقان
میخواهم به آن
سرزمینِ دور بروم ، جائی که پسرانِ نوجوان
در حال دویدن ، برای عشق رنج میکشند
جایی که دختران نوجوان
در عصرهایی که جشن است
میان پنجره های پُر از گُل نشسته اند
و پنهانی میگریند ، با اندوهی آسمانی
لحظه ای هر دو سنگ شدیم , دو مجسمه که گذاشته اند گوشه ی فلکه , برای قشنگی و به نشانه ی عشق و زندگی .نگاهم را به چشم هاش دوختم , بعد لب هاش , بعد موهای خاک گرفته اش و هر چه بیشتر نگاه میکردم , بیشتر در تاریکی فرو میرفتم , در تاریکی بی انتهایی که هوای خنکی به پوست تب زده ی آدم می وزاند , و هیچ صدایی نیست , و آدم هر چه میرود تمامی ندارد ...باد هم نمی وزید , اما موهاش روی ابروهاش می لغزید . حتا چند پر از موها تا دم چشم هاش هم بود .
بــلاتکلیفم…
مــثل کتاب فــراموش شده ای
که روی نــیمکت یک پارک سوت و کور ،
بــاد دیــوانه ،
نــخوانده ورقــش مــیزند…
هر ورقــش ،
بــیت بــیت غــزلش ، قــصه ء من ….
زیباست...
مثل همیشه
خدا خواهش میکنم مرا ببر
خدا مرا به دوردست
روی بالهای فرشتگان ببر
خواهش میکنم
جائی که عشق با مرگ در جدال نیست
تا این عشقِ پاک ، تسلیم نشود
جائی که همیشه گلهای سرخ شکفته میشود
مانند یاقوتهایی که آنها را پوشانیده باشد
جایی که ماه جرقه زند و بگرید
برای پیوستن به عاشقان
میخواهم به آن
سرزمینِ دور بروم ، جائی که پسرانِ نوجوان
در حال دویدن ، برای عشق رنج میکشند
جایی که دختران نوجوان
در عصرهایی که جشن است
میان پنجره های پُر از گُل نشسته اند
و پنهانی میگریند ، با اندوهی آسمانی
" آنا ماریا اُرتزه "
لحظه ای هر دو سنگ شدیم , دو مجسمه که گذاشته اند گوشه ی فلکه , برای قشنگی و به نشانه ی عشق و زندگی .نگاهم را به چشم هاش دوختم , بعد لب هاش , بعد موهای خاک گرفته اش و هر چه بیشتر نگاه میکردم , بیشتر در تاریکی فرو میرفتم , در تاریکی بی انتهایی که هوای خنکی به پوست تب زده ی آدم می وزاند , و هیچ صدایی نیست , و آدم هر چه میرود تمامی ندارد ...باد هم نمی وزید , اما موهاش روی ابروهاش می لغزید . حتا چند پر از موها تا دم چشم هاش هم بود .
توی دلم گفتم کی موهات را شانه میزند ؟
سال بلوا/عباس معروفی
تصویر در قصیده
غم ازدرون مرا متلاشی کرد
کاهیده قطره قطره تنم در زلال اشک
من پیشرفت کاهش جان را درون دل
احساس می کنم ...
احساس می کنم ،
که تو بخشیده ای به من
این پرشکوه جوشش پر شوکت غرور
در من نه انتظار و نه امیدی
امید بازگشت تو ؟
بی حاصل !
من از تو بی نیازتر از مردگان گور ...
دیگر به من مبخش
احساس دوست داشتن جاودانه را
با سکر بی خیالی
اعصاب خویش را
تخدیر می کنم
من قامت بلند تو را در قصیده ای
با نقش قلب سنگ تو تصویر می کنم
" حمید مصدق "
نگذار دیگران نام تو را بدانند
همین زلال چشمانت
برای پچ پچ هزار ساله آنان کافیست... " شاملو "
سلام
زیباست