مــرا بــس است،
یــک صنــدلــی بــرای نشستــن، کنــار تــو...
"حسین منزوی"
(شعر کامل، در ادامه مطلب)
متن کامل شعر:از روز دستبرد به باغ و بهار تو
دارم غنیمت
از تو گلی یادگار تو
تقویم را
معطل پاییز کرده است
در من مرور
باغ همیشه بهار تو
از باغ رد
شدی که کشد سر مه تا ابد
بر چشم های
میشی نرگس غبار تو
فرهاد کو که
کوه به شیرین رهات کند
از یک نگاه
کردن شوریده وار تو
کم کم به سنگ
سرد سیه می شود بدل
خورشید هم
نچرخد اگر در مدار تو
چشمی به تخت
و پخت ندارم. مرا بس است
یک صندلی
برای نشستن کنار تو
"حسین منزوی"
درین تکرار بارانی
دلم ...
یک چتر می خواهد
و خیابانی
به درازای تنهائیم
که بغضم را
زیر آن قدم بزنم
شاید کسی بی چتر
در انتهای خیابان
دلش گرفته است !
بیا واز خیر خواندن خواب و تعبیر ترانه ام بگذر
تو که از بادیه ی بادها برنمی گردی
دیگر چه کار بهکار عطر گلاب گریه های من داری ؟
بگذار شاعری
در این سوی سیاهی مدام خواب تو را ببینید
مگر چه می شود ؟
چه می شود که هی بگویم بیا و نیایی ؟
من به همکلامی با کاغذ
و همین عکس سیاه و سفید قاب خاتم راضیم
تو رضایت نمی دهی ؟
باور کن گریستن تقدیر تمام شاعران است
یغما گلرویی