تو می دانی
از مرگ نمی
ترسم
فقط
حیف است هزار
سال بخوابم
و خواب تو را
نبینم...
"عباس معروفی"
چه حال خوشی داشت،
چه
حوصــله ای !
این
مـوهــا، این چشم هــا ....
خودت
می فهمــی؟
من
همه اینها را دوست دارم.
"عباس معروفی"
از کتاب: سال بلوا
شده نبودن تو.
@
همه چیز را مثل موهات
به باد بسپار
دلت را به من.
یادت نرود
مال منی!
این رنگهای
نو به نو
این جنگهای
ویرانگر
این سنگهای
مرگ و زندگی
همه
حواس آدم را
پرت میکنند
از اسب.
میترسم
نگاهت
حواس مرا پرت
کند
میترسم
یادم برود
مال منی
در آغوشت
بگویم
کی میآیی؟
بپرسی
کجا؟
و من بگویم
با اسب.
"عباس معروفی - پونه ایرانی"
از کتاب: نامه های عاشقانه
حسرت دستهات مانده به چشمهام،
به خوابهام،
به کش و قوسهای تنم.
در حسرت دستهات پرپر میزنم...
"عباس معروفی"
و انگشتانت
نقطه نقطه ی تنم را
به صدا در می آورد...
"عباس معروفی"
--------------------------------------------------------
دفتر عشق:
آغوشم را باز کردهام
اگر نیایی
به مترسکی میمانم !
"منبع: نت"
+ الان چند روزه که درگیر این آهنگم!: (بیشتر توو ماشین :) )
"سکوت" با صدای کامران مولایی، لینک دانلود
تن تو
معبد ستایش من است
که بابوسه هام
با چشم هام
با دست هام
به عرش می رسانمش.
دهان تو
کائنات زیباترین واژگان است
معبد وقار و ناز
خانه ی پرتقال و خرمالوست
با دست هام، خودم
پرتقال و خرمالو
به دهانت می گذارم
بانوی من!
بگذار رذیلت های حکیمانه
در روزنامه های زرد
از یاد برود
بگذار نسخه با باد برود.
لب های تو
وقتی اسم مرا صدا می کنی
چشمه ی زلال طبیعت است
آواز پر جبرئیل
گلخانه ی خدا.
"عباس معروفی"
هیچ کس
دگمههای مرا
باز نکرده
بود
جز تو
که می بستی و
باز میکردی
نمیدیدی
دگمهی آستینت
به یقهام
دوخته شده
و نگاهت بر
لبهام
دال یادم
رفته بود یا میم؟
بوسیدن که
یادم نمی رود
عشق من!
"عباس معروفی"
دستهات
مال من؟
با
دستهای من بنویس
با
دستهای من غذا بخور
با
دستهای من موهات را مرتب کن
با
دستهای من به زندگی فرمان بده
فقط
دستهات را
از
تنم بر ندار!
@
برو
از
اینجا برو
فقط
یک بار برگرد و نگاهم کن
کوتاه
اگر
توانستی باز هم برو.
@
همه
جا دنبالت میگردم
حتا
در ذهن آدمهای غریبه
که
از کنارم عبور میکنند
و
مرا نمیبینند
پس
کجایی آقای من!
چرا
همه جا هستی
و
من
تو
را نمیبینم؟
@
میشود
وقتی از کنارم میگذری
موهام
را بهم بریزی
بعد
مرتبشان کنی؟
چرا
بوسم نمی کنی؟
@
تنم
مال تو
بوسم
نکن ببین
چگونه
برای لبهات
گریه
میکند تنم
نفسهات
مال من؟
@
راه برو
بگذار تماشا کنم تو را
نه، راه نرو
می ترسم پلک بزنم
دیگر نباشی!
@
میشود اسمارتیزهای رنگی را
بریزم
توی یقهات
بعد
دنبالشان بگردم؟
تو
را به خدا
نگذار
گمت کنم!
@
چقدر
دنیا ناامن شده!
بگذار
دستهات را
پنهان
کنم توی جیبهام
بگذار
قشنگیات را قورت بدهم
دنیا
ناامن شده
بانوی
من!
@
تو
نباشی
آنقدر
گریه میکنم
که
خدا دنبالت بگردد و دعوایت کند
بعد
خودم براش زبان در میآورم.
"عباس معروفی – پونه ایرانی"
از کتاب: نامه های عاشقانه / نشر گردون / 2011 / آلمان
حتا اگر
توی این دنیا
نباشم.
بانوی من!
هر وقت
به دوست
داشتن فکر میکنم
ابدیت
و تمامی شبها
با نام تو
بر سینهام
سنجاق میشود.
میدانی؟
میدانی از
وقتی دلبستهات شدهام
همه جا
بوی پرتقال و
بهشت میدهد؟
"عباس معروفی"
تو باشی
خدا میشوم
مالک شبهای
تو
نه مالک یومالدین
ایاک اعبدُ و
ایاک استعین
راه دیگری
نمیشناسم
مستقیم
به خانهات
میآیم
تنت را میپرورم
و دنیا را
با دستهای
مهربان تو
میآفرینم
حتا خودم را.
"عباس معروفی"
خیال
خوابیدن در آغوشت
یا
حتا صدات
آقای
من!
در
آغوشِ صدات هم
میتوانم
بخوابم
و
همهی دنیا را
مال
خودم بدانم.
@
حالا
پرواز کردهای
بر
بال فرشتگان نشسته
پیلهبسته
پروانهای؟
نه
عقاب
من!
تکسوار
بی نقاب من!
@
این
منم
که
گمشدهام
یا
تویی
که
پیدا نمیشوی؟
@
دلم صدات را می خواهد
بوی موهات را می خواهد
وقتی خوابی
پشت آن پلک های معصوم
آرامش نفس هات را می خواهد
اینجا در غیبت تو
سرم را در لباست فرو می برم
و آرام نمی گیرم
دست هات کجاست گل من؟
دلم دست هات را می خواهد.
"عباس معروفی – پونه ایرانی"
از کتاب: نامه های عاشقانه / نشر گردون / 2011 / آلمان
هیچ کس زودتر
از من
لبخند نمی زند
به روی تو
حتی بیداری
@
تو میدانی
از مرگ نمیترسم
فقط حیف است
هزار سال بخوابم
و خواب تو را نبینم
@
هیچکس زودتر از من
به باز شدن چشمهات نمیرسد
حتی خورشید!
@
وقتی نیستی
بهانه میگیرد دلم
تلخ میشود
سر راه
یک چیز شیرین هم بخر
نان و یک چیز شیرین
@
دوستت داشتم
یا بوسم کردی؟
@
در آینه
گلی بر سینهام
خندان و صورتی
شکفت
دستهام
یادت نیست
کجا حلقه شد؟
@
کی از بغلم رفتی
که نفهمیدم
و از سرما
مردم؟
@
چتر نداشتم
قطره قطره در خودم
میچکیدم
@
دیگر دلم در تنم
بند نمیشود
آقای من!
به دادم برس
@
برف امان نمیداد
میسوختی در تب
ملافه را پس زدم
نه برف امان میداد
نه آن ملافهی سفید
@
دستهام را صلیب میکنم
جلو میزت
رو به زندگی
و هر چیز سخت
@
مصلوب میشوم
با تاجی از گل
و رد انگشتانت
تنم را
شیار شیار
شعله ور میکند
@
یک وقت
اشتباهی مرا پاک نکنی
هر وقت پاک کن دستت بود
بگو از روی کاغذت بروم کنار
@
وقتی هستی
همهی هستیام را
با لبم
میگذارم روی شانههات
@
اگر روزی
جز شادی تو
چیز دیگری ازت خواستم
به عشق من
به دستانت شک کن
@
وقتی هستی
نگاهم تاب نمیآورد
مثل رنگ
روی تنت شُره میکنم
وقتی هستی
هیچ چیز کم نیست
خدا هم هست آن بیرون
جای پاش هم هست بر برف
چقدر رقصیده بود آن شب!
@
تمام کسانی که آن شب سرد
جا پای خدا را بر برفها و مرغزار گریان دیدند
می دانند که این آیات افسانه نیست!
"عباس معروفی-پونه ایرانی"
(حروف بزرگ از عباس معروفی و حروف کوچک از پونه ایرانی)
از کتاب: نامه های عاشقانه / نشر گردون / 2011
بخواب تا نگاهت کنم
و برای هر
نفس تو
بوسهای
بنشانم به طعم ...
هرچه تو
بخواهی
نفسم به تو
بند است
بند دلم پاره
میشود که نباشی
انگشتهات را
پنجره کن
و مرا صدا
بزن
از پشت آنهمه
چشم
بخواب آقای
من!
چقدر خورشید
را انتظار میکشم
تا چشمانت را
باز کنی
روی بند دلت
راه میروم
بی ترس از
افتادن
بی ترس از
سقوط
یادم بده
تا من هم
بگویم
که چگونه با
جست و خیزهای دلم
آسایش را
از روح و
روانم گرفتهام
روی دلت پا
میگذارم
بی هراس از
بودن
راه میروم
روی بند
و میرقصم
رخت شسته
نیستم با گیرهای سرخ یا سبز
که باد موهام
را به بازی گرفته باشد
راه میروم
روی بند
بخواب آقای
من!
خدا به من
رحم میکند
تو اما رحم
نکن!
و بودن
چه هراسناک
شده
بی تو
عشق من!
"عباس معروفی"
دست های تو
شادخواری سه شاعر حکیم است
که جام تلخ
در کام شیرین می ریزند
تا داستان دلدادگی مرا ببافند.
اشک های من
گریه های سه زن زیباست
که از دلتنگی ات
در قلب من
نام تو را مزه مزه می کنند
بانوی من!
جشن المکاشفه ی
سه پادشاه بزرگ
چشم های توست.
به سلامتی خودت
بنوش.
"عباس معروفی"
تنهایی تو را
دست های من تاب نمی آورد
"کافی ست انار دلت ترک بخورد"
دانه دانه هاش
بریزد در دهان من
تا سرخی صدای خنده هام
رنگ تو باشد
خودت را از آغوش من نگیر
آقای من!
دنیا در دستان توست
که آغاز می شود.
"عباس معروفی"
در آغوش تو
می خواهم همه ی دنیایم
آغوش تو باشد
آقای من!
دنیایم را از من نگیر.
@
همینجور که ساده نگاه کنی
یا اخمالو
حتا در خواب
گوشه های لبهات
می خندد
نگاهت می کنم نگاهت می کنم
و مست به خواب می روم.
@
می شود صدایت را
همیشه در خواب من
جا بگذاری؟
"عباس معروفی"
نه برای من
نه برای تو
نه برای حوا و آدم
...
ببین!
دیگر نمیتوانی چشمهام را
از دلتنگی باز کنی.
حتا اگر یک سیب
مانده باشد
رانده میشوم.
...
سیب یا گندم؟
همیشه بهانهای هست.
شکوفهی بادام
غم چشمهات
خندیدن انار
و اینهمه بهانه
که باز خوانده شوم
به آغوش تو
و زمین را کشف کنم
با سرانگشتهام.
زمین نه،
نقطه نقطهی تنت.
...
بانوی زیبای من!
دستهای تو
سیب را
دلانگیز میکند
"عباس معروفی"
امسال بهار
فهمیدم با تقدیر نمی شود درافتاد
و با نگاه تو نمی شود درافتاد
و با آمدنت نمی شود درافتاد
این که در آغوش تو
خوابت را می بینم
یعنی مدام در سرنوشتم راه می روی؟
امسال بهار
فهمیدم وقتی کنار هم راه می رویم
بارانی از
شکوفه های شکوه
بر سرمان می بارد.
امسال بهار
برگ معجزه را
از این عشق تغزلی
نشانت می دهم
گل من!
و برگ برنده را
از نگاهت می دزدم.
امسال بهار
هزاره ی عشقم را با تو
جشن می گیرم
و برای بودنت
می میرم.
"عباس معروفی"
ببین!
تو جاودانه شدی
این قلب برای تو می تپد
این دست ها تنت را
به حافظه ی جانش سپرده
این نگاه رد آمدنت را
از ته خیابان می گیرد هر روز
این قلم برای تو
می چرخد هنوز
در دلم شاعری
همچو شمع شعله می کشد
پروانه ی نارنجی من!
هر قطره که می چکم
یک شعر به دامنت می افتد
بزن به موهات
و راه بیفت
می خواهم آمدنت را
قاب کنم.
"عباس معروفی"