آرزو می کنم خنده ات
یغما گلرویی و همسرش آتنا حبیبی
دکمههای پیراهنم
خواب انگشتان تو را میبینند
و کفشهایم میسوزند
در آرزوی پابه پایی با کفشهای تو!
شالِ من
نمیتواند خاطرهی شانههایت را از خاطر ببرد،
شلوارم دنبال میکند مرا در خانه
و میخواهد دوباره
او را به قدم زدن در کنار تو ببرم...
پس چگونه انتظار داری از تو نخواهم
به من وعدهی دیداری بدهی؟
"یغما گلرویی"
دلبری؛
حتا در
بهشت زهرا...
وقتی در جامهی سیاهت
با چشمان غمزده
مُردهای را مشایعت میکنی،
تمام آمپلیفایرها لال میشوند
و من از یاد میبرم
جنازههای ترمهپوشی را
که با صفی از لباسهای سیاهِ بدرقهگر
از کنارم میگذرند...
بر سنگِ هر گوری قدم میگذاری،
می دانم آن مُرده
به بهشت میرود!
میدانم قاریانِ کور حتا
در پشتِ عینکهای سیاهشان
از زیبایی تو باخبرند
و کودکان گلفروش
- بیخیال شکمهای گرسنهی خود-
آرزو دارند تمام گلهای سرخشان را بر سرت بریزند...
بهشت زهرا
زیباترین نقطهی جهان است
وقتی تو از آنجا میگذری
و مرگ
چیز مهمی نیست
اگر دست
در دست تو داشته باشم!
"یغما گلرویی"
از کتاب: باران برای تو می بارد
یغما گلرویی ، متولد ۶ مرداد ۱۳۵۴ ، ارومیه
** یغمای عزیز، تولدت مبارک **
خلخالی از بوسه می بستم به پایت
اگر اینجا بودی
و طعم تازه می گرفت زنده گی ام
با دو شاه بلوط چشمانت ...
اگر اینجا بودی
تقویم رومیزی ام را دور می انداختم
و می گذاشتم ساعت دیواری به خواب رود
پس میزان می کردم زنده گی ام را با نفس های تو
و هیچ عزا و عید و جمعه ای تعطیل نمی کرد
علاقه ی مرا ...
اما تو اینجا نیستی
و تقویم من از عزا لبریز است!
تو اینجا نیستی
و زنگ ساعت دیواری
ناقوس مرگ را تداعی می کند!
پس می پژمرند بوسه هایی که برایت می فرستم
در فاصله میان خانه هامان
چرا که
تو اینجا نیستی ...
کاش می دانستی
که نبودن تو
نابودی من است!
"یغما گلرویی"
از کتاب: باران برای تو می بارد
اگر شبی فانوس نفسهای من خاموش شد،
اگر به حجله آشنایی،
در حوالی خیابان خاطره برخوردی
و عده ای به تو گفتند:
-کبوترت در حسرت پر کشیدن پرپر زد!
تو حرفشان را باور نکن!
تمام این سالها کنار من بودی!
کنار دلتنگی دفاترم!
در گلدان چینی اتاقم!
در دلم...
تو با من نبودی و من با تو بودم!
مگر نه که با هم بودن،
همین علاقه ساده سرودن فاصله است؟
من هم هر شب،
شعرهای نو سروده باران و بوسه را
برای تو خواندم!
هر شب، شب بخیری به تو گفتم
و جواب ِ تو را،
از آن سوی سکوت ِ خوابهایم شنیدم!
تازه همین عکس ِ طاقچه نشین ِ تو،
همصحبت ِ تمام دقایق تنهایی من بود!
فرقی نداشت که فاصله دستهامان
چند فانوس ِ ستاره باشد،
پس دلواپس انزوای این روزهای من نشو،
اگر به حجله ای خیس
در حوالی خیابان خاطره برخوردی!
"یغما گلرویى"
برای مجله شعر نمینویسم
در شبِ شعر ها شرکت نمیکنم،
به نگاه منتقدها اهمیت نمیدهم
پیله ای از شعر می بافم دورِ خود
بی آرزوی پروانه شدن!
و در سلولِ خود ساخته میمیرم
به امید آن که ابریشمش
شالی شود
بر شانه های تو...!
"یغما گلرویی"
از کتاب: باران برای تو می بارد
استکان شکسته
چای را
در خود نگه نمی دارد.
درخت تبر خورده
میوه نمی دهد.
صندلی فرسوده
تکیه گاه خسته ای نمی شود.
تار سیم بریده
گوشه ای را
به خاطر نمی آورد.
من اما
همچنان
سرشار شعرهای عاشقانه ام
برای تو.
"یغما گلرویی"
-------------------------------------------
دفتر عشق:
چقدر تنهاست..
شاعری که
عاشقانه هایش دست به دست می چرخند
به دست تو اما نمی رسند!
"رضا کاظمی"
...
دوست دارم که یک شبه
شصت سال را سپری کنم،
بعد
بیایم و با عصایی در دست،
کنار
خیابانی شلوغ منتظرت شوم،
تا
تو بیایی،
مرا
نشناسی،
ولی
دستم را بگیری و
از ازدحام خیابان عبورم دهی!
حالا
می روم که بخوابم!
خدا
را چه دیده ای!
شاید
فردا
به
هیئت پیرمردی برخواستم!
تو
هم از فردا،
دست
تمام پیرمردان وامانده در کنار خیابان را بگیر!
دلواپس
نباش!
آشنایی
نخواهم داد!
قول
می دهم آنقدر پیر شده باشم،
که
از نگاه کردن به چشم هایم نیز،
مرا
نشناسی!
شب
بخیر!
"یغما گلرویی"
از مجموعه: مگر تو با ما بودی!؟
(پیش از پریروز شدن ِ امروز)
(شعر کامل در ادامه مطلب)
کتابهایم را بر هم می نهم
تا از آنها تختگاهی بیافرینم
و در این پست آباد، بر آن بایستم
تا تو
ـتنها تو!ـ
مرا ببینی!
ور نه شعر
جز خودزنی نامتناهی تازیانه نیست
در محکمه ای که قاضی و محکوم هر دو منم
و پُتککِ حکمم را
جز به مجازات خویش
بر میز نمی کوفم!
کتابهایم را بر هم می نهم
تا بر تختگاه خودساخته ام بایستم
و تو را
در مهتابی بالادست
بوسه ای بفرستم!
"یغما گلرویی"
از مجموعه: اینجا ایران است و من تو را دوست می دارم
دفتر اول: من وارث تمام بردهگان جهانم! / ترانه 27
دستم را بگیر!
همین
دست
برایت
ترانه عاشقانه نوشته؛
همین
دست سوخته
در
حسرت لمس دست های تو؛
همین
دست
پاک
کرده اشک هایی را
که
در نبودت به گونه دویدند...
این
دست
بوی
ترکه های کلاس سوم را می دهد هنوز؛
این
دست پینه بسته
از
نوشتن مداوم نام تو...
دستم
را بگیر
و
از خیابان زندهگی
بگذران مرا...
"یغما گلرویی"
از کتاب: باران برای تو می بارد
-----------------------------------------------
پ.ن: کتابهایی را که دوست دارم می گذارم دم دست، روی میز کارم که جلوی چشم باشد تا هر از گاهی ورقی بزنم و بخوانم. معمولا هم زمان یک یا دو کتاب بیشتر نیست. کتاب "باران برای تو می بارد" را نمایشگاه کتاب پارسال خریدم. از آن روز تا حالا این کتاب همیشه پای ثابت میز کارم بوده تا هر وقت دلم شعر خوب خواست بازش کنم و با خودم زمزمه کنم: ممنون که هستی یغمای عزیز!
انگار من پشت میزِ کافهای
در حال خواندن شعری بودهام
و تو در آن سوی میز،
سر بر دستانت گذاشته گوش میکردهای...
شِکر کدام شعر عاشقانه را به فنجانت بریزم،
که جور دربیاید با چای چشم های تو؟
معنای پنهان شده در گاتهای زرتشت
که زایندهرود از شانهات میگذرد!
تنها تو میتوانی بزرگترین آرزوی مرا
در عکسی به کوچکیِ یک قوطی کبریت
خلاصه کنی!
وقتی گونهات را بر ساعدت تکیه میدهی
باران از راست به چپ میبارد،
خورشید از چپ به راست طلوع میکند
و خطِ فارسی از پایین به بالا نوشته میشود...
و من گم میکنم دستِ چپ و راستم را
وقتی تو -در عکسی حتا -
کهرباهای دوگانهی چشمانت را به من میدوزی!
میتوانم
به احترامِ نگاهت
نظمِ جهان را به هم بزنم!
بنویسم!
بالا
به
پایین
از
را
فارسی
میتوانم
میتوانم باران را وادار کنم افقی ببارد
و به خورشید فرمان دهم از چپ به راست طلوع کند
تا تو دوباره همه چیز را عادی ببینی!
همه چیز را به جز من
که دیوانهوار
در حال زیر و رو کردن جهانم برای تو
و هرگز به چشمت نمیآیم!
"یغما گلرویی"
از مجموعه: باران برای تو می بارد / پرتره پنج
امروز،
چرکنویس ِ پاک ِ یکی از
نامه های قدیمی را
پیدا کردم!
کاغذش هنوز،
از آواز ِ آن همه واژه
بی دریغ
سنگین بود!
از باران ِ آن همه دریا!
از اشتیاق ِ آن همه اشک
چقدر ساده برایت ترانه
می خواندم!
چقدر لب های تو
در رعایت ِ تبسم بی ریا
بودند!
چقدر جوانه رؤیا
در باغچه ی بیداریمان
سبز می شد!
هنوز هم سرحال که باشم،
کسی را پیدا می کنم
و از آن روزهای بی
برگشت برایش می گویم!
نمی دانی مرور دیدارهای
پشتِ سر، چه کیفی دارد!
به خاطر آوردن ِ خواب های
هر دم ِ رؤیا...
همیشه قدم های تو را
تا حوالی همان شمشادهای
سبز ِ سر ِ کوچه می شمردم،
بعد بر می گشتم
و به یاد ترانه ی تازه
ای می افتادم!
حالا، بعضی از آن ترانه
ها،
دیگر همسن و سال ِ سفر
کردن ِ تواند!
می بینی؟ عزیز!
برگِ تانخورده ِ آن
چرکنویس قدیمی,
دوباره از شکستن ِ شیشه
ی پر اشک ِ بغض ِ من تر شد!
می بینی!
"یغما گلرویی"
از مجموعه: مگر تو با ما بودی !؟
در باران که به خانه برمیگردی،
از
صاعقهها نترس!
آنها
صاعقه نیستند
فلاشهای
دوربینِ خداوندند
که
دائم در حال عکس گرفتن از توست!
فردا
که از خانه بیرون بیایی
باران
بند آمده است
و
تصویرت در چالآبهای کوچکِ خیابان
انعکاسِ
تاج محل را
در
حوضِ مرمرش کمرنگ میکند...
تو
عابری عادی
در
خیابان پاییز نیستی!
فرشتهای
هستی که بالهایش را
پشتِ
مانتویی سیاه پنهان میکند
و
مقنعهاش معبدِ اینکاست
که
خورشید را در خود دارد!
تعجبی
ندارد اگر عابران دیگر
این
همه را نمیبینند،
طعمِ
عسل را باید از زنبور کارگری پرسید
که
برای به دوش کشیدن شهد
کیلومترها
راه را
از
گلی به گلی پر زده باشد...
من
زنبورِ کندویی بودم
که
تو را
از
آن دزدیدند!
"یغما گلرویی"
ﺑﻪ ﺁﺗﻨﺎﯼ ﻋﺰﯾﺰﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻭﺯِ ﻣﯿﻼﺩﺵ:
ﺑﺎ
ﺻﻔﺮ ﺩﺭﺻﺪ ﺍﻟﮑﻞِ ﺍﯾﻦ ﺁﺑﺠﻮﯼ ﻭﻃﻨﯽ
ﮐﺴﯽ ﻣﺴﺖ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ ﺍﻣﺎ
ﺗﻤﺎﺷﺎﯼ ﻻﮎ ﺯﺩﻧﺖ
ﺗﻠﻮﺧﻮﺭِ ﭘﺲﮐﻮﭼﻪﻫﺎﯼ ﺟﻬﺎﻧﻢ ﻣﯽﮐﻨﺪ.
ﻧﻪ ﺗﻮ ﻣﺎﻩِ ﻣﻐﺮﻭﺭﯼ
ﮐﻪ ﭘﻠﻨﮓِ ﺻﺨﺮﻩﻧﻮﺭﺩﻡ ﮐﻨﯽ
ﺑﻪ ﺳﻘﻮﻁ ﺁﺯﺍﺩﻫﺎﯼ ﺍﺣﻤﻘﺎﻧﻪﯼ ﺳﻮﺯﻧﺎﮎ،
ﻧﻪ ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﭘﺸﺖِ ﺍﯾﻦ ﺭﯾﺶِ ﺟﻮﮔﻨﺪﻣﯽ
ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﻧﻔﺲ ﻣﯽﮐﺸﺪ
ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﻫﺮﮔﺰ
ﺁﺵِ ﺍﯾﺴﺘﮕﺎﻩِ ﻫﻔﺖِ ﺗﻮﭼﺎﻝ ﺭﺍ ﻣﺰﻩ ﻣﺰﻩ ﮐﻨﺪ.
ﭘﺲ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ
ﺑﺎ ﺩﺳﺘﻪﮔﻠﯽ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ
« ﭘﻠﻨﮓِ ﺻﻮﺭﺗﯽ» ﺗﻮ ﺑﺎﻗﯽ ﺑﻤﺎﻧﻢ
ﺩﺭ ﺟﻬﺎﻧﯽ مضحک ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﺳﻤﺎﻧﺶ ﻣﺪﺍﻡ
ﭘﯿﺎﻧﻮﻫﺎ ﺳﻘﻮﻁ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ
ﻭ ﻣﺎ ﺭﺍ ﻧﻤﯽﮐﺸﻨﺪ.
ﻣﯽﺑﯿﻨﯽ !
ﺯﯾﺮِ ﺷﻼﻕ ﻫﻢ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﻢ
ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻨﻢ ﺻﻮﺭﺗﺖ
ﺧﻨﺪﻩﻫﺎﯼ ﭘﻨﺞ ﺳﺎﻟﮕﯽﺍﺵ ﺭﺍ
ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺑﯿﺎﻭﺭﺩ.
ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﻢ ﺑﺎ ﺑﻮﺳﻪﺍﯼ
ﺍﺯ ﮐﺎﺑﻮﺱِ ﮐﻬﻨﻪ ﺑﯿﺪﺍﺭﺕ ﮐﻨﻢ.
ﺗﻨﻬﺎ ﺳﻔﯿﺪﺑﺮﻓﯽِ ﺍﯾﻦ ﻟﯽﻟﯽِ ﭘﻮﺕِ ﻫﻔﺘﺎﺩ ﻣﯿﻠﯿﻮﻥ ﻧﻔﺮﯼ
ﮐﻪ ﮔﺎﻟﯿﻮﺭﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﻫﻤﯿﺸﻪ
ﺑﻪ ﭼﻬﺎﺭﻣﯿﺦ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺍﺳﺖ.
ﭘﺲ ﺑﯽﺧﯿﺎﻝِ ﺗﻤﺎﻡِ ﭘﺎﮐﺖﻫﺎﯾﯽ
ﮐﻪ ﻧﺸﺎﻥِ ﺗﺮﺍﺯﻭ ﺑﺮ ﺧﻮﺩ ﺩﺍﺭﻧﺪ،
ﺑﯽﺧﯿﺎﻝِ
ﻣﺒﻠﻎِ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﺍﺯ ﻣﯿﺰﺍﻥِ ﻣﻮﺟﻮﺩﯼ ﺷﻤﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺳﺖ
ﺑﯽﺧﯿﺎﻝِ ﺍﻟﻤﺎﺱِ ﺍﺗﻤﯽِ ﺍﯾﻦ ﺣﻠﻘﻪ ﮐﻪ ﻣﺎ ﺩﺭ ﻣﺪﺍﺭﺵ
ﺭﻭﯼ ﺍﺳﺘﻔﺮﺍﻍِ ﻣﻮﺟﻮﺩﺍﺕِ ﻏﺎﺭﻧﺸﯿﻦ
ﺗﺎﻧﮕﻮ ﻣﯽﺭﻗﺼﯿﻢ.
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﮐﺴﯽ ﻧﺪﺍﻧﺪ
ﺍﺯ ﮔﯿﺎﻩﺧﻮﺍﺭﯼِ ﻣﺎ ﻧﯿﺴﺖ
ﮐﻪ ﺩﺭ یخچال ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ
ﭘﺮﻧﺪﻩ ﭘﺮ ﻧﻤﯽﺯﻧﺪ!
ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﯿﻢ ﯾﮏ ﺩﻝِ ﺳﯿﺮ ﺑﺨﻨﺪﯾﻢ
ﺑﻪ ﺭﯾﺶِ ﺗﻤﺎﻡِ ﺭﺷﺘﻪﻫﺎﯼ ﭘﻨﺒﻪ ﺷﺪﻩ
ﻭ ﺭﻭﺯﻧﺎﻣﻪﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﺭﻭﻍﻫﺎﯾﺸﺎﻥ
ﻣﺜﻞِ ﭘﺮِ ﺳﯿﻤﺮﻍ
ﺩﺭ ﺷﻮﻣﯿﻨﻪﺍﯼ ﮐﻪ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ ﺁﺗﺶ ﺑﺰﻧﯿﻢ.
ﺁﻥﻭﻗﺖ ﺑﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺗﻦِ ﻟﮑﻨﺘﻪ
ﻗﻠﻤﺪﻭﺷﺖ ﻣﯽﮐﻨﻢ
ﻭ ﺁﻥﻗﺪﺭ ﺩﻭﺭِ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽﮔﺮﺩﺍﻧﻤﺖ
ﺗﺎ ﻻﮎِ ﻧﺎﺧﻦﻫﺎﯾﺖ ﺧﺸﮏ ﺷﻮﺩ.
“ﯾﻐﻤﺎ ﮔﻠﺮﻭﯾﯽ”
ا ۱۳ خرداد ۱۳۹۴
منبع: صفحه فیسبوک یغما گلرویی
+ پ.ن: عشقتان ماندگار یغمای عزیز
نامم
را به خاطر ندارم
و نمیدانم لب که باز کنم
به کدام زبان سخن خواهم گفت،
به کدام زبان دعا خواهم خواند،
به کدام زبان دشنام خواهم داد...
تختِ بیمارستانی را میمانم
که به خاطر نمیآورد
بیماران مردهاش را...
رنگِ چشمان مادرم را به یاد ندارم
و نمیدانم که پدر
پیپ میکشید، یا سیگار؟
من در تابستان به دنیا آمدم
یا پاییز؟
در سال هزار و سیصد و پنجاه و چهار،
یا پنجاه و چهار هزار و سیصد و یک؟
...
به اتوبوسی قراضه میمانم
که چهرهی یکی از مسافرانش را حتا
در یاد ندارد...
تو را اما به خاطر میآورم
و میدانم روسریات
در دیدار نخستمان چه رنگی داشت
و یشمِ ناخن کدام انگشتت را
در اضطراب آمدن جویده بودی!
به حافظه دارم هنوز
عطر فرانسوی تو
و زنگِ ایرانی صدایت را
وقتی سلام مرا جواب میگفتی!
میتوانم به تو بگویم که در آن لحظه
چند برگ
از چنارهای خیابانی که در آن بودیم
به زمین افتادند
و چند کلاغ
بر نرده های خاک گرفتهی پارک نشستند
حتا میتوانم خبرت بدهم
قلبت چند بار در دقیقه میزد
و چند مژه
تیلهی چشمانت را درخود گرفته بودند!
جهان را میشود از یاد برد دقیقهای
و میتوان فراموش کرد
شمارهی شناسنامه،
حسابِ بانکی
و نمرهی تلفن خانهی خود را
اما کارِ دشوارِ به خاطر نیاوردن تو
تنها از دستِ مرگ ساخته است.چ
مرگ هم که وقتی تو با منی
از کنارم میگذرد
و خود را به ندیدن میزند
آنگاه در بهشت
فرشتهگان کوچک را توبیخ میکند
برای نشانی اشتباهی که به او دادهاند
و در دل
به لپهای گُل انداختهشان میخندد!
فراموش کردن تو ساده نیست
چون فراموش کردن این نفسها
که گویی تکرار میشوند
تا تو را بسرایند...
"یغما گلرویی"
رود گنگ
با آفتاب منعکسش
از موهایت می گذرد!
رودی که از آن می نوشم
در آن غسل می کنم،
می میرم.
دو بلدرچین در چشمانت داری
که دستان سرد مرا پناه می دهند
در عبور از زمستان های زندگی،
صدای تو شالی ست
که دور شانه های من می پیچد!
و لب هایت
مسیر کافه های پاریس را نشان می دهند.
اما تمام این ها
توصیف کامل تو نیست!
تو چیزی فراتری...
از آن چشم ها، موها، لب ها.
تو تپانچه ای هستی در دست من
که با آن
مرگ را از پا در می آورم!
"یغما گلرویی"
از کتاب: باران برای تو می بارد
----------------------------------------------------
+ عبارت های آبی رنگ، در کتاب حذف شده اند!
شناختن
تو
حتا
در شلوغی مترو...
گویی
خدا فشار داد دگمه ی "توقف" را
و
یخ بست
خنده
بر لبان کودکی
که
دست در دست مادرش
به
سمت باجه ی بلیت می رفت
...
از
حرکت ماندند تمام "عابران"
و
ازدحام ایستگاه از تپش افتاد
حتا
ترمز گرفت قطاری که می گذشت!
تنها
تو قدم بر می داشتی همچنان
و
من می شنیدم ضرب قدم هایت را
همان
صدایی که عمری آشناتر بود
از
صدای نفس هایم برای من ...
...
لبخند
زدی و چال های گونه ات
زیباترین
دلیل سرودن بود
نه!
دشوار
نبود شناختن تو
حتا
در شلوغی مترو ...!
"یغما گلرویی"
از کتاب: باران برای تو می بارد
{برگزیده ای از شعر "متروی صادقیه" با دو تغییر کوچک (که در گیومه " " آمده) با اجازه یغمای عزیز البته}
---------------------------------------------------------------
پی نوشت:
خیلی وقت بود که کتاب شعر به این زیبایی نخونده بودم! بسیاااااار زیباست این کتاب. معمولا من وقتی یک کتاب شعر ِ خوب رو می گیرم دستم، شاید به 20 درصد اشعارش نمره خوب یا عالی بدم، 30 درصد متوسط و مابقی ضعیف. اما به جرات می تونم بگم مجموعه "باران برای تو می بارد" اونقدر شعر قشنگ و حس های ناب عاشقانه داره که به کل ِ کتاب، نمره 100 و عالی رو میشه داد.
بسیاری از شعرا، بعد از سرودن چند مجموعه شعر، دیگر حرفی برای گفتن ندارن و باقی ش میشه تکرار مکررات. اما یغما نشون داد که میشه از یک شاعر بعد از سرودن چندین و چند مجموعه، هنوز هم شعر خوب دید و خوند.
دست مریزاد و درود بر تو یغما ی عزیزززز
...
در غیاب تو ترانه های تکان دهنده نوشتم،
به تماشاى کشورهای جهان رفتم،
خانه خریدم
مردِ خانه شدم
اما هنوز جای تو در تک تک دقیقه ها خالی ست،
شعرها برای زیبا شدن به تکه ای از تو محتاجند
و نوشتن پلی ست که مرا به تو می رساند...
چه کسی باور می کرد در نبود تو تقویم ها ورق بخورند
و من هر سال شمع های تولدم را فوت کنم
بی آن که صدای کف زدنت در گوشم بپیچد؟
دیگر احتمال بازگشتن تو لطیفه ای ست
که دوستان قدیمی مرا با آن دست می اندازند
و آن قدر در خلأ غیبتت مرده ام
که هیچ زنگ تلفنی مرا از جا نمی پراند !
"یغما گلرویی"
از کتاب: باران برای تو میبارد / چاپ اول: 1388
یک روز،
بلکه پنجاه سال دیگر
موهای نوه ات را نوازش می کنی
در ایوان پاییز
و به شعرهای شاعری می اندیشی
که در جوانی ات عاشق تو بود
شاعری که اگر زنده بود
هنوز هم می توانست
موهای سپیدت را
به نخستین برف زمستان تشبیه کند
و در چین دور چشمانت
حروف مقدس نقر شده
بر کتیبه های کهن را بیابد...
یک روز
بلکه پنجاه سال دیگر
ترانه ی من را از رادیو خواهی شنید
در برنامه ی "مروری بر ترانه های کهن" شاید
و بار دیگر به یاد خواهی آورد
سطر هایی را
که به صله ی یک لبخند تو نوشته شدند.
تو مرا به یاد خواهی آورد بدون شک
و این شعر
در آن روز
تازه ترین شعرم
برای تو خواهد بود...
"یغما گلرویی"
از کتاب: باران برای تو می بارد