کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

سال بلوا - عباس معروفی

تا می توانی به درخت تکیه کن... روزی همین درخت دار می شود!
----------------------------------------
فکر کردم که من چه یادی دارم، چرا یادم به وسعت همهٔ تاریخ است؟ چرا آدمها در یاد من زندگی می کنند و من در یاد هیچ کس نیستم؟
----------------------------------------
چه می دانم، مردی بود که به خاطر موهاش باد سختی درگرفته بود. خدا نکند که طبیعت بخواهد موهای گندمزار را شانه بزند... خدا بخواهد که باد سرِ بازی داشته باشد، حالا یا با موهای او یا با دل من، چه فرقی میکند؟ اگر او اثیری نبود و از افسانه ها درنمی آمد، آن همه دانایی و هوش را از کجا آورده بود؟... و اگر کم توقع نبود، هر دوی ما سرنوشتی یکسان میداشتیم، چه او پیغمبر من میبود چه من خدای او میشدم. و روزگار چه بازی بدی با ما داشت.
----------------------------------------
دیوانهٔ خواب بودم و خواب از من میگریخت. عذابی که تمامی نداشت. مثل یک بادبادک رها شده در آسمان ذره ذره می مردم و ذره ذره جان می گرفتم. مرگ و زندگی دست به دست هم برای بافتن لباسی تلاش می کردند که هیچ کدامشان را نمی توانستم بپوشم! گفتم سرزمین خواب کجاست ای غریبه؟ با این فکرها دانستم که برگشته ام. با خودم، با گذشته و با یاد او کلنجار می رفتم. برمیگشتم به جایی که رها شده بودم. کسی صدام می کرد. باز هم بین قطره هایی که از جایی می چکید بوی خاک می آمد، مزه خواب زدگی توی دهنم مانده بود، دلم میخواست دردی می داشتم که می توانستم مچاله شوم و گریه کنم. گاه ناله ای آدم را تسکین می دهد، امّا من نمیتوانستم.

"عباس معروفی"
از کتاب سال بلوا

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد