هرچه هست،
جز تقدیری که مَنَش می شناسم، نیست!
دست هایم را برای دست های تو آفریده اند
لبانم را برای یادآوری بوسه، به وقت آرامش.
هی بانو!
سادگی، آوازی نیست که
در ازدحام این زندگان زمزمه اش کنیم.
هرچه بود،
جز تقدیری که تو را بازت به من می شناسد،
نشانی نیست!
رخسار باکره در پیاله آب، وسوسه لبریز آفرینه نور،
و من که آموخته ام تا چون ماه را
در سایه سار پسین نظاره کنم.
هی بانو...!
"سید علی صالحی"
از کتاب: عاشق شدن در دی ماه، مردن به وقت شهریور
دست های تو
یادگاری هایی شگفت انگیزند
از سکونت ماه بر خاک
وقتی زندگی تاریک می شود
به دست های تو فکر می کنم
وقتی کارها گره می خورند
درها باز نمی شوند
به دست های تو فکر می کنم
دست های تو
بال هایی منند
برای فرار از زمین در روز مبادا
به دست های سفید تو فکر می کنم!
"رسول یونان"
برگرفته از کانال شعر استاتیرا
@aastatira
دستهای تو انگار
پرچمهای صلحاند
بر خرابهی روزهای من
که جز نشانهای از گنجها در او باقی نیست
زورقها و نگهبانانی
که باروت کشفشده را به جزیرهی دور می برند.
دستهای تو انگار
سیمهای تارند
که ترانههای حرام را پنهانی
در آتش رودخانههایشان حفظ میکنند،
رودهایی روشن
که صورت سربازهای شکستخورده را
در آتش زخمها میشویند.
دستهای تو
صبحی روشناند
صبح جمعهی پاییز
که زیر ملافهی سردی به موسیقی دوری گوش میکنم.
ای سرمای صبح
که شمدهای سفید را بر اندامم رواج میدهی
به پاس همین دستهاست
که تو را
دوست دارم.
"شمس لنگرودی"
+ شمد: پارچه نازک سفید که هنگام استراحت روی خود می اندازند.
...
به دست های تو
وقتی دگمه ی پیراهنم را می دوزند
یک سر سوزن شک ندارم
وقتی کمک می کنی بارانی ام را بپوشم.
دست های تو روی شانه هایم با منند
در خیابان های شهر رهایم نمی کنند
دست های تو وُ
چتری که برایم خریده ای
باران های وحشی زیادی را متمدن کرده اند.
دست های تو
ماهرند
یک شهر دم گرفته را
بدل به نوشیدنی می کنند.
وقتی شکر را
در لیوان شربت هم می زنی
در من
مسائل زیادی شیرین می شود.
"حسن آذری"
(بخشی از شعر بلند انتقال وراثت / تیرماه 1392)
هوس کرده ام
زنگ در تمامی دفاتر قبول آگهی را
به منظور ارسال پیام تبریکی
بفشارم
و سفارش کنم
با فونت درشت
به هموطنان عزیز تبریک بگویند:
که من
گم شده ام
بی ردی از راهی
که به دست های تو می رسید
از: مهدیه لطیفی
برگرفته از وبلاگ:
دریا دریا مهربانیات را میخواهم
نه برای دستهام
نه برای موهام
نه برای تنم
برای درختها
تا بهار بیاید.
و تو فکر میکنی
زندگی چند بار اتفاق میافتد؟
و تو فکر میکنی
یک سیب چند بار میافتد
تا نیوتن به سیب گاز بزند
و بفهمد
چه شیرین میبود
اگر میتوانستیم
به آسمان سقوط کنیم؟
چند بار؟
راستی
دریای دستهات
آبی زمینی است؟
میدانی
سیاه هم که باشد
روشنی زندگی من است.
و تو فکر میکنی
من چند بار
به دامن تو میافتم؟
...
من فکر میکنم
جاذبهی تو از خاک نبوده
از آسمان بوده
از سیب نبوده
از دستهات بوده
از خندههات
موهات
و نگاه برهنهات
که بر تنم میریخت.
"عباس معروفی"
دست های تو
تصمیم بود
باید میگرفتم
و
دور میشدم.
"شمس لنگرودی"
---------------------------------------------------------
دفتر عشق:
تمام غصه ها از همان
جایی آغاز می شوند که،
ترازو بر می داری می افتی به جان دوست داشتنت .
انـدازه مـی گـیـری !
حسـاب و کـتـاب مـی کـنـی !
مقـایـسـه مـی کـنـی !
و خدا نـکـنـد حسـاب و کـتـابـت بـرسـد بـه
آنـجـا کـه زیـادتر دوستش داشته ای ،
کـه زیـادتـر گذشـتـه ای ،
که زیـادتـر بـخـشـیـده ای ،
به قـدر یـک ذره ،
یک ثانیه حتی !
درست از همانجاست که توقع آغاز می شود
و توقع آغاز همه ی رنج هایی است که ما می
بریم…!
"منبع: نت"