دوستت ﺩﺍﺭﻡ
ﻣﺪﺍﻡ
ﺍﺯ ﺫﻫﻨﻢ ﻣﯽﺭﯾﺰﺩ ﺗﻮﯼ ﺩﺳﺖﻫﺎﻡ
ﺑﺎﻫﺎﺵ
ﭼﮑﺎﺭ ﮐﻨﻢ؟
ﻣﯽﺷﻮﺩ
ﺑﮕﺬﺍﺭﻣﺶ ﮔﻮﺷﻪﻫﺎﯼ ﻟﺒﺖ؟
ﺑﻌﺪ
ﺑﺮﺵ ﺩﺍﺭﻡ
ﻧﮕﺎﻫﺖ
ﮐﻨﻢ
ﻭ
ﻧﺪﺍﻧﻢ ﭼﻪ ﺧﺎﮐﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﻡ ﺑﺮﯾﺰﻡ؟
"عباس معروفی"
وقتی آدم یک نفر را دوست داشته باشد بیشتر تنهاست.
چون نمی تواند به هیچ کس جز به همان آدم بگوید که چه احساسی دارد.
و اگر آن آدم کسی باشد که تو را به سکوت تشویق می کند، تنهایی تو کامل می شود.
"عباس معروفی"
(از کتاب: سمفونی مردگان)
آخرین بار
که داشتی تنت را
به من شیرفهم میکردی
فهمیدم پرواز
دستنیافتنی نیست
پرندهام را بغل کردم
و در عطر نارنجهات
شناور شدم.
"عباس معروفی"
-----------------------------------------------------------
دفتر عشق:
گاهی با دویدن برای رسیدن به کسی،
نفسی برای ماندن در کنار او نخواهی داشت!
پس با کسی بمان
که نصف راه را به سمتت دویده باشد...
"ناشناس"
"عباس معروفی"
ﺗﺎ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﻟﺐ ﻫﺎﺕ
ﺣﻮﺍﺳﺖ ﺭﺍ ﭘﺮﺕ ﮐﺮﺩﻩ؟
ﺗﺎ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ
ﺩﻟﺘﻨﮓ "ﺗـــﻮ" ﺑﻮﺩﻩ ﺍﯼ
ﺗﺎ ﺑﻔﻬﻤﯽ ﭼﻪ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻢ؟
یکبار ﺑﺨﻮﺍﺏ،
ﺟﺎﯼ ﻣﻦ ﺑﻨﺸﯿﻦ ﻭ
ﺑﻪ ﻧﻔﺲ ﮐﺸﯿﺪﻥ ﺁﺭﺍﻣﺖ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ...
"ﻋﺒﺎﺱ ﻣﻌﺮﻭﻓﯽ"
-----------------------------------------------------
دفتر عشق:
...
گاهی اگر از خواب میپرم
و
به تو خیره میشوم
یعنی
صبح به این زودی
در
حد مرگ دوستت دارم.
"آرش شفاهی"
...
با تو هیچ وقت از شک نخواهم گفت
از دلم می گویم
دلی که بی حیا
جلو چشمانت برهنه می چرخد
و با هر نگاه تو
وسط چشمخانهی پر اشکم
خندهی شادی سر می دهد
...
لبخندی بزن تا در افق
همچو خورشید تا همیشه پیدا باشی
می دانی؟
از آن رو نمی خوابم
که با تو هیچگاه شب نمی آید
با تو همیشه روزم
@
همه راه
اگر آتش و آب باشد
حتی اگر خدا
گل کوچکی در سراب باشد
در مقصدش
تو ایستاده ای
دختر اردیبهشت!
فقط بگو
کجای زمین می رسم به تو؟
"عباس معروفی - پونه ایرانی"
(حروف بزرگ از عباس معروفی و حروف کوچک از پونه ایرانی)
از کتاب: نامه های عاشقانه / نشر گردون / 2011
-------------------------------------------------------------------------
دفتر عشق:
+ مرا به یاد آور آنگاه که خواهم رفت، آنگاه که به سرزمین سکوت خواهم رفت، آنگاه که دستان تو دیگر جایی برای آرمیدن من نخواهد بود... کریستینا روزتی
++ هنوز عطر موی تو نرفته از هوای من، این روز ها بی تاب تر از همیشه می گذرد "ناشناس" ...
عشقم
به تو
خارج
از تحمل خداست!
بگو چه کنم؟
آقای من!
@
خوش
بهحال آن مرد
که
در زندگیش
تو
راه بروی
خوش
به حال مردی
که
براش
تو
شیرینزبانی کنی
خوش
به حال مردی
که
دستهای قشنگ تو
دگمههای
پیرهنش را
باز
کند، ببندد
تا
لبهات به نجوایی بخندد.
خوش
به حال من!
@
حسرت
دستهات مانده
به
چشمهام
به
خوابهام
به
کش و قوسهای تنم.
در
حسرت دستهات
پرپر
میزنم.
@
چقدر
برات قصه بگویم
چقدر
ببوسمت
نوازشت
کنم
موهات
را نفس بکشم
تا
خوابت ببرد؟...
چقدر نگاهت کنم سیر
نگاهت
کنم
تا
خوابم ببرد؟
"عباس معروفی-پونه ایرانی"
(حروف بزرگ از عباس معروفی و حروف کوچک از پونه ایرانی)
از کتاب: نامه های عاشقانه / نشر گردون / 2011
چرا وقتی می روی
همه جا تاریک می شود؟
انگار از اول مرده بودم
و ترسیده بودم
و تو هم نبودی…
نه اینکه گریه کنم، نه
فقط دارم تعریف می کنم چرا بغض کرده بودم
و آرام نمی گرفتم
@
چه آرزوی دل انگیزی ست!
نوشتن افسانه ای عاشقانه
بر پوست تنت
و خواندن آن
برای تو …
چه آرزوی شورانگیزیست!
تملّک قیمتی ترین کتاب خطی جهان
ورق زدنش،
دست به آن کشیدن،
و همین نوازش ساده
که زیر نگاهم لبخند بزنی …
چه افسانه ی قشنگی
به تنت می نویسم
بانوی من !
چه قشنگ به تنت افسانه می خوانم.
@
می دانی؟
حتا صدای قلبم هم نمی آمد
انگار همه اش را برای نفس هات شمرده باشم
حالا تمام شده بود …
نه اینکه ترسیده باشم، نه
فقط می خواستم بگویم چرا نصف شب پاشدم
و رفتم زیر تخت خوابیدم
که خدا مرا
بی تو نبیند!
@
دست های تو
مرا به خدا می رساند
و دستهای من
مرا به تو
پله پله پُر می شوم
از خودم، از تنم
ساغری می شوم به دستت
نگاهت را بر تنم بریز ...
و بنوش.
@
نه اینکه دلتنگ نشده باشم، نه
فقط
میخواستم بدانی
آره
آقای من!
انگار
که ساعت از همان اول
بی
قرارتر از من بود
که
نفهمیدم چرا یکباره
معنیاش
از زندگی من افتاد
نه
اینکه تقصیر من باشد
نه
به خدا
از
همان اول هم که آمدی
روزها
را رنگی رنگی میکردم
که
زودتر بیایم توی بغلت
@
می خواهی با خیالت زندگی کنم؟
دستت
را بگیرم
ببرم
رستوران مکزیکی؟
چی
سفارش بدهم
که
بیشتر از من دوست داشته باشی؟
یک
لقمه بگذارم دهن تو
یک
لحظه نگاهت کنم؟
چی
می نوشی؟
@
...
می
دانی؟
هیچ
کدام از اینها را که گفتم
اصلاً
نمی خواهم
فقط
باش
همین.
"عباس معروفی-پونه ایرانی"
(حروف بزرگ از عباس معروفی و حروف کوچک از پونه ایرانی)
از کتاب: نامه های عاشقانه / نشر گردون / 2011
بانوی
من!
از
شانههات شروع کنم برسم به دستهات
یا
از دستهات بروم بالا؟
یک
وقت نگاهم نکنی!
دستپاچه
میشوم
لبهات
را میبوسم
نوشتههات
را بزرگ میکنم
میچسبانم
به آینه
که
به جای خودم
تو
لبخند بزنی
من؟
من
با صدای نفس کشیدنت هم
عاشقی
می کنم
حتی
اگر آرام و بی صدا
خودم
را بگذارم در دستهات
و
بروم
حتی
وقتی از کنارت رد شوم
برای
پرت نشدن حواست
بوی
تنت را پُک بزنم
نه!
تو
را با هیچ چیز عوض نمیکنم
حتی
با زندگی
...
این
سه تا نقطه را برای تو گذاشتهام
عشق
من!
همیشه
اینها نشانهی سانسور نیست
هزار
حرف و تصویر و خاطره
در
آن خوابیده
مثل
من که وقتی نگاهت کنم
سه
نقطه بیشتر نمیبینم
تو
من
و
خدا
که
از دیوانگی سر به بیابان گذاشت!
"عباس معروفی"
ﺗﻮ اﻧﺘﺨﺎب ﻣﻦ ﻧﺒﻮدی
ﻋﺸﻖ من!
ﺳﺮﻧﻮﺷﺘﻢ ﺑﻮدی
ﺗﻨﻬﺎ اﻧﮕﻴﺰه ﻣﺎﻧﺪﻧﻢ
در اﻳﻦ واﻧﻔﺴﺎی ﺷﻠﻮغ
در اﻳﻦ زﻧﺪﮔﻲ ﺑﻲ اﻋﺘﺒﺎر …
"عباس معروفی"
شهرزاد من!
وقتی نیستی
فکر میکنم تو آمدهای
من هم آمدهام
ولی شکل نیافته هستی
هنوز جهان را نساختهاند
و من به دنبال زمین میگردم
که با انگشت روی زمین خط بکشم
بر تنت
و بگویم خانهی ما اینجاست.
"عباس معروفی"
که وجود تنم را شهادت میدهد
عشق من!
گفته بودم بدون دستهات
نیست میشوم؟
نگاهم کن...
"عباس معروفی"
برگرفته از وبلاگ:
معمار هیجان
کجا بروم که صدای آمدنت را بشنوم ؟
کجا بایستم که راه رفتنت را ببینم ؟
کجا بخوابم که صدای نفسهات بیاید؟
کجا بچرخم که در آغوش تو پیدا شوم؟
کجا چشم باز کنم که در منظرم قاب شوی؟
کجایی ؟
کجایی که هیچ چیزی قشنگتر از تماشای تو نیست؟
کجا بمیرم
که با بوسههای تو چشم باز کنم؟
کجایی؟؟
"عباس معروفی"
بین
مرگِ من و بوسههای تو گیج شود!
آنهمه
شراب یادت رفت
قلبم
را مشت کنی
قطره
قطره بچکانی
در
جامی که دستت بود؟
میخواهم
تو را جوری پرستش کنم
که
خدا خودش را از اول خلق کند
آنهمه
رنگ یادت رفت
یکیش
را تنت کنی
دنبال
دگمه نگردد دستم؟
میخواهم
خدا را توی بغلت پرپر کنم
آنهمه
خدا یادت رفت
یک
آدم هست برای ستایش تو؟
میخواهم
موهام را شانه نزنم
انگشتهات
گیر بیفتد لای موهام
آنهمه
بوی جنگل یادت رفت
در
موهات گم شوم
نترسی
یک وقت؟
میخواهم
کاری کنم
که
خدا مرا ببرد توی لباسهای تو
و
تو
توی
لباسهای پاره پارهی من
دنبال
خودت بگردی
آنهمه
جوهر
چرا یادم رفت
دستهای
جوهریام را
به
زندگیات بکشم!؟
"عباس معروفی"
وقتی نیستی
در شهرها در خیابان ها
دنبالت می گردم
گل قشنگم!
و هر تکه ات را در زنی می یابم
همه ی نام ها تویی...
همه ی چهره ها تویی..
تمام صداها از توست.
دیروز چشم هایت را
در قطاری دیدم
که نگاهم کرد و گذشت
امروز حوله بر تن
در راهرو ایستاده بودی
با موهای خیس و همان خنده ها
فردا لب هات را پیدا می کنم
شاید هم دست هات.
مثل تکه های پازل
هر روز بخشی از تو رو می شود
گونه ای، رنگی، رویی،
دستی، لبخندی، مویی،
نگاهی...
گاهی عطر تنت
می پیچد در سرم
دلم می ریزد
در هر کس نشانه ای داری
همه را نمی توانم در یکی جمع کنم
همه را یکجا می خواهم...
اصلاً ...
تو را می خواهم.
"عباس معروفی"
میبینم که خفتهای
خدا میآید و میگوید:
داری چکار میکنی؟
بهش میخندم و میگویم:
دیدی باز نفهمیدی که ما دو نفریم؟
به نگاهت راضیام
به صدات
به بودنت
آنقدر راضیام
که تکههای خوشبختیام را
پیدا میکنم؛
یک سنجاق سر
یک دگمه
یک آینه
یک پنجره
و یک مرد
که در آغوش تو
خواب تو را میبیند...
"عباس معروفی"
چشمان تو
معنای تمام جمله های ناتمامی ست
که عاشقان جهان
دستپاچه در لحظه دیدار فراموشی گرفتند
و از گفتار بازماندند...
کاش می توانستم
ای کاش خودم را
در چشم های تو حلق آویز کنم!
"عباس معروفی"
تو خوابیده ای آرام
و من پشت پلک تو آنقدر می بارم
تا پنجره را باز کنی ..
دستهات را زیر باران بگیری و
بخندی ...
"عباس معروفی"
همه ی کوچه ها را گشته ام
ایستگاه ها، فرودگاه ها، پارک ها
کافه های شلوغ
پاتوق های کوچک
خیابان ها و میدان ها
حالا من
به آسمان هم
نگاه نمی کنم
زیرا در آنجا هم نیستی
آب شده ای در چشم هام
یک قطره ی پاک.
خانه را هم گشته ام
بانوی من!
می شود کمد لباس را باز کنم
تو آنجا باشی و بخندی باز؟
می شود؟
"عباس معروفی"