من از دور دست ها آمده ام
از مزارع گندم
از کرت های جاری
و از سرزمینی که آسمانش تنها دو پیراهن دارد
روزها آبی می پوشد
و شبها پیراهنی بلند
که تاب می خورد در رقص هزار و یک ستاره ی روشن.
من از دوردست ها آمده ام،
از کوچه های کودکی،
از شهر رنگین قصه های پدر در شبهای کشدار زمستان
و از چشمان هستی بخش مادرم
که تمام مهربانی ش را در نگاهش به من می بخشید!
باورم کن که شعر در من طغیان یگانگی است
و حماسه ی دوست داشتن
من دیگر گونه دوست می دارم
و دیگر گونه یگانه ام
مرا تنها می توان با من سنجید و تو را تنها با تو!
که سالهاست در جستجوی تو بودم.
با تو آبی می بینم تمام بینایی ام را.
چشمانت شکوه شکیبایی،
گیسوانت ادامه ی باران ها...
و دلت ترانه ی دریاهاست!
زمزمه ی سرانگشتان باد در خواب خوش گیسوانت
زیبایی شاعرانه ای ست که دلم را به بازی می گیرد
و نجابت کلامت آنچنان که هر کلام دیگری را بی رنگ می کند.
در چشم انداز هرکجای طبیعت تو را می بینم،
در چشمه، در رود، در دریا، در گل،
در درخت، در جنگل، در دره،
در دشت، در کوه...
با اینهمه هنوز در تو حیرانم!
که تمامی عشقی در یک وجود
و تمامی آرزویی در یک لباس!
"محمدرضا عبدالملکیان"
-----------------------------------------
پ.ن: اگر مرگ من فرا رسید و ما همدیگر را ندیدیم این را بدان که من تو را بسیار آرزو کردم...