دروغ گفتهام اگر
بگویم
جهان
به زیبایی قصههای کودکیست،
پینوکیو،
یک روز آدم میشود،
کفشِ
بلور، همیشه با سایزِ پای سیندرلا جور در میآید
و
شاهزادهای، از راه میرسد
تا
به بوسهای، سفیدبرفی را از خوابِ جادو بیدار کند.
دروغ گفتهام اگر بگویمت
که در همیندم
دختری سیزدهساله
تنش را چوبِ حراج نمیزند در کنار خیابان
و مردی تبخیر نمیکند
واپسین نفس خود را
بر تکهای زرورق…
ما
در گردبادی از زخم زندهگی میکنیم
و
وزنههای حقیقت به پای رؤیاهامان
زنجیر
شدهاند،
اما
زندهگی آدامسی نیست که با بیمزه شدن
بتوانیم
بر سنگفرش خیابان تـُفش کنیم!
ما
موظف به نیلوفرِ آبی بودنیم
چه
در مُردآبِ لجن بسته،
چه
در آبنمای یک پارک…
باید
گل کنیم و عطر بپاشیم
وگرنه
عفونت، جهان را ویران خواهد کرد…
به
تو دروغ نمیگویم،
ما
همانطور که به قلهها میاندیشیم
در
حال فرو رفتنیم…
اما
با "دوست داشتن تو"
رویشِ
جفتی بال را حس میکنم
بر
شانههای خود …
"یغما گلرویی"
از کتاب: باران برای تو می بارد
+ رنگ آبی، بخشهایی است که در کتاب حذف شده!
--------------------------------------------------------------
پی نوشت (91.05.25):
سلام به همه دوستان عزیز. چند هفتهی اخیر بخاطر مشغله زیاد کاری، فرصت رسیدگی به وبلاگ و پاسخ به کامنتهای دوستانی که همیشه به من لطف داشته و دارند رو نداشتم. عذر من رو از این بابت بپذیرید.
از فردا تعطیلات تابستانی ما به مدت دو هفته شروع میشه و عازم سفریم. شاید در این مدت نتونم به اینجا سر بزنم. انشاا... تا بعد از تعطیلات....
در پناه حق
بر من
خرده مگیر
اگر پنجره را به روی
آفتاب همیشه مهربان با من
می بندم
اگر سرگردان می شوم
در خیالی
که مچاله شده است
کز کرده است بی تو
و اگر ماه هاست
نگاه نکرده ام
به آسمانی که "تو" اش
کم است
نفس های من
به سوی تو
بال و پر می زند
بر من خرده مگیر
همیشه همین است
روزهای بی عشق من
روزهای بی تو ...
شعر از: وفا
در دایره ی
تاریک فنجان فال
عکس فانوس
ستاره و عطر اطلسی افتاده است
شاید شروع
نور
نشانهیی از
بازگشت نگاه گرم تو باشد
باید به
طراوت تقویم های کهنه سفر کنم
تقویم ناب
ترین ترانه ی نمناک
قویم سبزترین
سلام اول صبح
تقویم دور
دیدار بوسه و دست
شاید در
ازدحام روزها
یا در انتهای
همان کوچه ی شاد شمشادها
شاعری دلشکار
را ببینم
که شیرین
ترین نام جهان را زیر لب تکرار می کند
و تلخ می
گرید
"یغما گلرویی"
دوستت نمی دارم چنان که گل سرخی باشی از نمک
زبرجد باشی یا پرتاب آتشی از درون گل میخک
دوستت می دارم آن چنان که گاهی چیزهای غریبی را
میان سایه و روح با رمز و راز دوست می دارند
تو را دوست دارم
همانند گلی
که هرگز شکفته نشد ولی
در خود نور پنهان گلی را دارد.
ممنون از عشق تو
شمیم راستینی از عطر
برخاسته از زمین
که می روید در روحم سیاه
دوستت می دارم بی آنکه بدانم چه وقت و چگونه
و از کجا
دوستت می دارم ساده و بی پیرایه، بی هیچ سد و
غروری؛
این گونه دوست می دارمت،
چرا که برای عشق ورزیدن راهی جز این نمی دانم
که در آن
من وجود ندارم
و تو...
چنان نزدیکی که دستهای تو
روی سینه ام، دست من است
چنان نزدیکی که چشمهایت بهم می آیند
وقتی به خواب میروم...
"پابلو نرودا"