خیال داشتنت
مثل یک شب آرام و رویایی است
که ستاره ها در آن می رقصند و
ماه مثل درختی کهن
از اعماق دریا بیرون می آ ید
خیال داشتن تو عطر گلی ست
در آستانه بهار که
از خواب بیدار می شود
و شعر را روی دست من می کارد !
خیال داشتنت یک راه بی پایان است
که هیچگاه به انتها نمی رسد
و در این راه هر قدم که بر می دارم
دورتر که نمی گردم هیچ،
از خودم به تو نزدیک تر می شوم!
خیال داشتن تو دشتی است
همیشه سبز و پر طراوت
حتی در دل زمستان برفی!
"ناشناس"
برگرفته از پیج: m.nourzadeh29_12_1360
تا می توانی به درخت تکیه کن... روزی همین درخت دار می شود!
----------------------------------------
فکر کردم که من چه یادی دارم، چرا یادم به وسعت همهٔ تاریخ است؟ چرا آدمها در یاد من زندگی می کنند و من در یاد هیچ کس نیستم؟
----------------------------------------
چه می دانم، مردی بود که به خاطر موهاش باد سختی درگرفته بود. خدا نکند که طبیعت بخواهد موهای گندمزار را شانه بزند... خدا بخواهد که باد سرِ بازی داشته باشد، حالا یا با موهای او یا با دل من، چه فرقی میکند؟ اگر او اثیری نبود و از افسانه ها درنمی آمد، آن همه دانایی و هوش را از کجا آورده بود؟... و اگر کم توقع نبود، هر دوی ما سرنوشتی یکسان میداشتیم، چه او پیغمبر من میبود چه من خدای او میشدم. و روزگار چه بازی بدی با ما داشت.
----------------------------------------
دیوانهٔ خواب بودم و خواب از من میگریخت. عذابی که تمامی نداشت. مثل یک بادبادک رها شده در آسمان ذره ذره می مردم و ذره ذره جان می گرفتم. مرگ و زندگی دست به دست هم برای بافتن لباسی تلاش می کردند که هیچ کدامشان را نمی توانستم بپوشم! گفتم سرزمین خواب کجاست ای غریبه؟ با این فکرها دانستم که برگشته ام. با خودم، با گذشته و با یاد او کلنجار می رفتم. برمیگشتم به جایی که رها شده بودم. کسی صدام می کرد. باز هم بین قطره هایی که از جایی می چکید بوی خاک می آمد، مزه خواب زدگی توی دهنم مانده بود، دلم میخواست دردی می داشتم که می توانستم مچاله شوم و گریه کنم. گاه ناله ای آدم را تسکین می دهد، امّا من نمیتوانستم.
"عباس معروفی"
از کتاب سال بلوا