من فکر میکنم
جاذبهی تو از خاک نبوده
از آسمان بوده
از سیب نبوده
از دستهات بوده
از خندههات
موهات
و نگاه برهنهات
که بر تنم میریخت.
"عباس معروفی"
...
دست
هایت را
اگر
به من می دادی
مسافرها
از
پنجره های قطار
به
اشتیاق
ایستگاه
را نگاه می کردند
دست
هایت را
اگر
به من می دادی
هیچ
کودکی در خیابان
گم
نمی شد
جای
دست هات
در
زندگی من خالی است
و
خالی عمیق
و
عمیق تر می شود
تو
باید بدانی
سال
ها از هر دست و لیوانی
آب
خورده ام
که
بغض ها را بشویم
و
امروز دریا شده ام
و
امروز برای جنازه ها
ساحلی
ندارم
تو
باید بدانی
دست
هایی که غرق می شوند
برای
خداحافظی تکان نمی خورند!
"بهزاد
عبدی"
از
کتاب: زیبایی ات غمگینم می کند
نشر
چشمه / چاپ اول 1394
(متن کامل شعر در ادامه مطلب)
ادامه مطلب ...
من می روم با دست هایت
چتری برای پروانه ها بسازم
دیگر چه می شود که نام گل های باغچه را به خاطر نیاورم؟
یا اصلا ندانم که کدام شاعر شب تاب
قافیه ها را از قاب غمگین پنجره پر داد؟
من که خوب می دانم
بادبادک بی تاب تمام ترانه ها
همیشه پر پشت بام خلوت خاطره های تو می افتد
دیگر چه فرق می کند که بدانم
باد از کدام طرف می وزد.
از: یغما گلرویی
دفتر: گفتم بمان، نماند
دستهات
مال من؟
با
دستهای من بنویس
با
دستهای من غذا بخور
با
دستهای من موهات را مرتب کن
با
دستهای من به زندگی فرمان بده
فقط
دستهات را
از
تنم بر ندار!
@
برو
از
اینجا برو
فقط
یک بار برگرد و نگاهم کن
کوتاه
اگر
توانستی باز هم برو.
@
همه
جا دنبالت میگردم
حتا
در ذهن آدمهای غریبه
که
از کنارم عبور میکنند
و
مرا نمیبینند
پس
کجایی آقای من!
چرا
همه جا هستی
و
من
تو
را نمیبینم؟
@
میشود
وقتی از کنارم میگذری
موهام
را بهم بریزی
بعد
مرتبشان کنی؟
چرا
بوسم نمی کنی؟
@
تنم
مال تو
بوسم
نکن ببین
چگونه
برای لبهات
گریه
میکند تنم
نفسهات
مال من؟
@
راه برو
بگذار تماشا کنم تو را
نه، راه نرو
می ترسم پلک بزنم
دیگر نباشی!
@
میشود اسمارتیزهای رنگی را
بریزم
توی یقهات
بعد
دنبالشان بگردم؟
تو
را به خدا
نگذار
گمت کنم!
@
چقدر
دنیا ناامن شده!
بگذار
دستهات را
پنهان
کنم توی جیبهام
بگذار
قشنگیات را قورت بدهم
دنیا
ناامن شده
بانوی
من!
@
تو
نباشی
آنقدر
گریه میکنم
که
خدا دنبالت بگردد و دعوایت کند
بعد
خودم براش زبان در میآورم.
"عباس معروفی – پونه ایرانی"
از کتاب: نامه های عاشقانه / نشر گردون / 2011 / آلمان
دست های تو
شادخواری سه شاعر حکیم است
که جام تلخ
در کام شیرین می ریزند
تا داستان دلدادگی مرا ببافند.
اشک های من
گریه های سه زن زیباست
که از دلتنگی ات
در قلب من
نام تو را مزه مزه می کنند
بانوی من!
جشن المکاشفه ی
سه پادشاه بزرگ
چشم های توست.
به سلامتی خودت
بنوش.
"عباس معروفی"
تنهایی تو را
دست های من تاب نمی آورد
"کافی ست انار دلت ترک بخورد"
دانه دانه هاش
بریزد در دهان من
تا سرخی صدای خنده هام
رنگ تو باشد
خودت را از آغوش من نگیر
آقای من!
دنیا در دستان توست
که آغاز می شود.
"عباس معروفی"
نه برای من
نه برای تو
نه برای حوا و آدم
...
ببین!
دیگر نمیتوانی چشمهام را
از دلتنگی باز کنی.
حتا اگر یک سیب
مانده باشد
رانده میشوم.
...
سیب یا گندم؟
همیشه بهانهای هست.
شکوفهی بادام
غم چشمهات
خندیدن انار
و اینهمه بهانه
که باز خوانده شوم
به آغوش تو
و زمین را کشف کنم
با سرانگشتهام.
زمین نه،
نقطه نقطهی تنت.
...
بانوی زیبای من!
دستهای تو
سیب را
دلانگیز میکند
"عباس معروفی"
وقتی هستی
دست های من
مهریه ی تن
توست.
وقتی نیستی
دلم می خواهد
دست هام را
از زندگی ام
کنار بگذارم
وقتی هستی
دست های من
به اندامت چه
می آید
وقتی نیستی
این دست های
از تو بی خبر
گیاهی مرده
است
که خواب آن
را برده است
حالا
دست های تو
کجاست
که از آن
سراغ تنم را بگیرم ؟
"عباس معروفی"
که تمثیل تو باشد
زلالی چشم هات
بی پایانی آسمان
مهربانی دست هات
نوازش گندمزار
و همین چیزهای بی پایان.
نمی دانستم دلتنگیات
قلبم را مچاله می کند
نمی دانستم وگرنه
از راه دیگری
جلو راهت سبز می شدم
تمهیدی، تولد دوباره ای، فکری
تا دوباره
در شمایلی دیگر
عاشقت شوم.
گفته بودم دوستت دارم؟
"عباس معروفی"
دستانت را می خواهم
برای تنم
که دلتنگ نگاه توست
و لبهام
نمی داند چه رنگی ببوسد
که زیباتر جلوه کنی
شاید شرابی
که مست کند شبانه های ما را
شاید ارغوانی
که مرا یاد لبهات بیندازد
مدام
به تو فکر کنم
به بوسه هات
و مدام
در خوابت به سپیدی قو
شناور باشم آرام.
"عباس معروفی"
نمیشود لباسهام
را
همینجور که تنم است
بپوشانم به
تن تو؟
و لباسهات
را
همینجور که
تنت است
بپوشم به
تنم؟
میشود جوری
توی لباسها گیر بیفتیم
که برای
بیرون آمدن
چارهای جز
عشقبازی نباشد؟
نمیشود از
هر طرف بچرخم
لبهای تو
برابرم باشد؟
میشود از هر
طرف بیایی
با چشمهام
ببوسمت؟
...
"عباس معروفی"
(متن کامل شعر در ادامه مطلب)
ادامه مطلب ...ای مهربانتر از من
با من
در دستهای تو
آیا کدام رمز بشارت نهفته بود ؟
کز من دریغ کردی
تنها
تویی
مثل پرنده های بهاری در آفتاب
مثل زلال قطره باران صبحدم
مثل نسیم سرد سحر
مثل سحر آب
آواز مهربانی تو با من
در کوچه باغهای محبت
مثل شکوفه های سپید سیب
ایثار سادگی است
افسوس آیا چه کس تو را
از مهربان شدن با من
مایوس می کند؟
"حمید مصدق"