ما دیر رسیدیم به هم
خیلی دیر
آنقدر که پاهایم
برای رسیدن به تو
میدود اما نمیرسد
دستانم
دل آشفتگیهایم را
در دل شب تاب میدهد
تا آرام گیرم
چشمانم
همیشه نگران احساس توست
و طفلک دلم
مدام غم دوست داشتنت را
به جان میخرد
نازنینم
کمی از مهرت را
برای من نگه دار
من تمام جانم را
برایت کنار گذاشتهام...
"سارا قبادی"
آیدای خوشگلم!
آن قدر خوشگل که، خودم را از تماشای هر چیز زیبایی بی نیاز می بینم. ....
شبی عالی را گذرانده ام. عصرش تو را دیده ام که بسیار شاد و سرحال بودی. با من مهربان تر از همیشه.- شبش را با هم "همکاری" کرده ایم. درست مثل زن و شوهری که در کارهای خودشان به هم کمک می کنند... توی استودیو را می گویم، که تو برای من ترجمه کردی و من نوشتم.- ....
شب بسیار عالی و قشنگی را گذرانده ام ... و حالا، نزدیک صبح، ناگهان دلم هوای تو را کرده. راستش را بخواهی، ناگهان فکر کردم تو کنار منی. چه قدر تو را دوست می دارم، خدای من.
چه قدر! چه قدر!
یک حالت لزج و گریزان، یک احساس مستی، یک جور مستی شهوی در همه ی رگ و پی من دوید. تصور این که تو کنار منی، حالی نظیر یک جور کامکاری جسمی، یک کشش دور و دراز در اعصاب، نمی دانم چه بگویم، یک احساس جسمی لذت بخش را در من برانگیخت.- آه، اگر واقعا کنار من بودی! ....
مشامم از عطر آغوش تو پر است، همان عطری که تو ناقلا هیچ وقت نمی گذاری به مراد دلم از آن سیراب شوم. دست هایم بوی اطلسی های تو را به خود گرفته است و همه ی پست و بلند اندامت را با پست و بلند اندام خودم حس می کنم ... حس می کنم که مثل گربه ی کوچولوی شیطانی در آغوش من چپیده ای و من با همه ی تنم تو را در بر گرفته ام... احساس دست نوازشگرت (که این جور موقع ها با من دشمنی دارد) دلم را از غمی که نزدیک دو سال است تلخیش را چکه چکه می چشم پر کرد:-
آخر چرا تو نباید الان پیش من باشی!؟
تو همزاد من هستی. من سایه یی هستم که بر اثر وجود تو بر زمین افتاده ام، زیر پاهایت و اگر تو نباشی، من نیستم.-
تو را دوست، دوست، دوست می دارم.
....
احمد
تهران- 27 مهرماه...
از نامه های "احمد شاملو" به آیدا
کتاب: مثل خون در رگ های من / ص 87
نیاز دارم به شنیدن صدای تو
اشتیاق به بودن در کنار تو
و درد سودا زده ای
از سر نبودن نشانه های باز آمدن تو
شکیبایی،
شکنجه ی من است
نیازی مبرم دارم به تو،
ای پرنده عشق
به مهر تابناکت بر روز یخ زده ام
به دست یاری دهنده ات بر زخم هایم
که راویشان هستم
آه!
نیاز،
درد،
اشتیاق
بوسه های پر دوامت، مایه ی حیات من
ناکامم بگذار تا بمیرم با بهار
از وقتی که رفته ای، گل من، دوست دارم که باز آیی
تا آرام کنی معبد اندیشه را
که با نور ازلیاش نابود می کند مرا
"میگوئل هرناندز"
شاه دلم
گدا مَکُش، من شدهام گدای تو
گرچه ستم کنی به من، جان و تنم فدای تو
مِهر تو از وجود من، با غم دل نمیرود
مِهر منت به دل نشد، هرچه کنم برای تو
از همهکس گذر کنم، از تو گذر نمیشود
مشکل تو وفای من، مشکل من جفای تو
کن نظری که تشنهام، بهر وصال عشق تو
من نکنم نظر به کس، جز رخ دلربای تو
جانِ من و جهان من، رویِ سپیدِ تو شدهست
عاقبتم چنین شود، مرگ من و بقای تو
از تو برآید از دلم، هر نفس و تنفسم
من نروم ز کوی تو تا که شوم فنای تو
دست ز تو نمیکشم تا که وصال من دهی
هرچه کنی بکن به من، راضیام از رضای تو
"ناشناس"
شعر از: علی حیدری فارسانی
از کتاب بوی نور
پی نوشت1:برخی منابع این شعر را به مو لا نا نسبت داده اند که صحیح نیست.
پی نوشت 2 (اردیبهشت 1404): منبع شناسایی شاعر: وبلاگ "مرجع شعر فارسی"
https://persianpoetry.blogfa.com/post/7976/
شبیه روح سبز درختان در تن افکار عاشقانه ام می پیچی و باغ احساس مرا به آبی عمیق آسمان می بری. مثل ابری که چون پرنده هرگز نمی خوابد، در من پدیدار می شوی و مثل آسمان پائیزی قلبم را از هوائی به هوائی دیگر روانه می کنی. دلم می خواهد یکی از آن ابرهای صورتی را بگیرم، تو را درآن بپیچم وُ به دست نسیم بسپارم تا برای گل های تشنه ام باران های تازه بیاوری و از دریاها سایه های خیس وُ خنک بچینی برای واژه های تب دارم. آسمان پائین می آید و در اعجاز غروب خورشید پرده های ابر به آرامی گشوده می شوند و تو چون ماهی تنها بر اریکۀ شب هایم تکیه می زنی و ستارۀ چشمانت که چون شبنم بر گل های بهشت می درخشد روح مرا چراغانی می کند و اشک من آتش می گیرد. به تو می اندیشم و تو چون نیلوفر بر آب های گرم وُ آرام رگ هایم شکوفا می شوی، مرا از هیاهوی دنیا می گیری وُ به خلوت رؤیا می سپاری. در طوفان لحظه ها دلم آرام می گیرد وقتی می دانم تو چون خورشید پشت ابرها منتظری و مثل دختر خندان رنگین کمان زندگانی را به لطافت می کشی و فردا را رنگ می زنی. هرگز از آسمان تو خسته نمی شوم، تو پر از خاطرات خورشید و ماهی. همیشه کسی جایی در من آسمان را می خواند! آنجا که جز زیبایی چیزی مرا احاطه نمی کند!
"پرویز صادقی"
از تمام نداشتهها
میتوانی به من فکر کنی
چگونه دستم را میگیری؟
چگونه آغوشت را برویم میگشایی؟
چگونه سرت را به سینهام میفشاری؟
مرا دوستتر بدار...
انگار که همین حالا از دستت خواهم رفت...
"آبا عابدین"
آیدای نازنین و گرامی من! ....
به تو نگاه می کنم. خوابیده ای و چشم هایی را که من دوست می دارم بر هم نهاده ای. می دانم که پشت این پلک های بسته نگاهی است که چون بر من افتد سرشار از گلایه و سرزنش می شود. اما من، نه، من مستوجب این سرزنش نیستم: نگذار آن چشم هایی که روزگاری مرا با بیش ترین عشق های جهان نگاه می کردند، حالا کمرم را زیر بار ملامت دو تا کنند.
به آن چشم های درشت جان داری که همیشه، تا زنده ام، الهام بخش شعر و زندگی من خواهند بود. بگو که من آن ها را شاد و جرقه افکن می خواسته ام. به آن ها بگو که چه قدر دوست شان دارم، بگو که آن ها آفتابند و من آفتابگردان، و هنگامی که از من غایبند، چه طور سرگشته و بی چاره و پریشان می شوم. ....
به آن ها بگو که یک لحظه غیبت شان را تاب نمی آورم.
به آن ها بگو که سرچشمه مستی و موفقیت من هستند. به آن ها بگو که برای کشتن من، برای مردن من، همین قدر کافی است که آتش خشمی از آن ها بجهد، بگو که برای غرقه کردن من کافی است که تنها و تنها، قطره ای اشکی از گوشه ی آن دو چشم بجوشد.
به آن ها بگو !
به شان بگو که احمد تو، مردی است تنها با یک هدف: خنداندن آن چشم ها!
و روزی که بتوانم آن چشم ها را از خنده ی شادی و نیک بختی سرشار ببینم، همه ی جهان را صاحب شده ام.
به آن ها بگو!
احمد تو.
با هزارها بوسه برای آن دوتا_
و پایین تر: برای آن لب ها که به من می گویند:
دوستت دارم.
16 بهمن 1345
از نامه های "احمد شاملو" به آیدا
کتاب: مثل خون در رگ های من / ص 141
میخواستم دنیا را عوض کنم
دنیا عوض شد
اما کار من نبود
میخواستم انسان را دگرگون کنم
انسانها دگرگون شدند
نه آنگونه که من میخواستم
حالا دیگر
فقط میخواهم
تو را نگهدارم
همانگونه که بودی
بی هیچ تغییری
پیچیده در رویاهای کاغذیام
و تو
میدانم
عوض نخواهی شد
همانگونه که بودی
گریزپا
پرطغیان و تغیّر
ویرانگر
رودخانهی آتش...!
"شهاب مقربین"
از کتاب: این دفتر را باد ورق خواهد زد / نشر آهنگ دیگر
یک جنگل مداد
حرف داشتم اگر
سوخته کبریت تو
امانم می داد.
"مریم نوابی نژاد"
از کتاب: یک جنگل مداد حرف داشتم اگر ...
روزی من عاشقانه ترین ترانه ی تاریخ را خواهم سرود
ترانه ای که عاشقان در گوش هم زمزمه می کنند و
از فرط عشق و به شکرانه ی آن
در آغوش هم اشک خواهند ریخت و
همدیگر را تنگ تر به بر خواهند کشید
روزی که دیگر با شنیدنش
هیچ کس به هیچ چیزی جز دوست داشتن نمی اندیشد
ترانه ای که سخت ترین انسانها را
به نرمخوترین موجوداتی بدل می کند
که غیر از عشق رویایی در سر ندارند
ترانه ای خواهم نوشت
ترانه ای که طعم آغوشش هوسناک نیست
ترانه ای که کوچه های شهر را
از عطر خود لبریز خواهد کرد
و کودکان با زمزمه اش
عشق ورزیدن را تمرین می کنند
روزی من عاشقانه ترین ترانه ی تاریخ را خواهم سرود
روزی که برای آن
هیچ کس نام مرا جستجو نخواهد کرد
همه پیِ تو می گردند
پی ِتو
که تنها دلیل سرودن عاشقانه ترین ترانه ی تاریخی!
"مصطفی زاهدی"
از کتاب: دست هایش بوی نرگس می داد
به تو فکر می کنم
و می دانم
فرصت اندک است
برای "دوست داشتنت"
به تو فکر می کنم
هر لحظه، هر روز
در خیابان، در اتاق،
کنار میز صبحانه، روی تختم
و روز به روز پیرتر می شوم
بدون آنکه بفهمم
بدون آنکه بدانی
چقدر اندیشیدن به تو شیرین است
حتی زمانی که جلو جوخه ی آتش ایستاده باشم
فکرت آدم را
از دنیا
از زندگی
از مردن غافل می کند.
"مجتبی رمضانی"
اگر سکوت
این گسترهی بیستاره
مجالی دهد
میخواهم بگویم سلام
اگر دلواپسی
آن همه ترانهی بیتعبیر
مهلتی دهد
میخواهم از بیپناهی پروانه
برایت بگویم
از کوچههای بیچراغ
از این حصار
از این ترانهی تار
مدتی بود
که دست و دلم
به تدارک ترانه نمیرفت
کمکم این حکایت دیده و دل
که ورد زبان کوچهنشینان است
باورم شده بود
باورم شده بود
که دیگر صدای تو را
در سکوت تنهایی نخواهم شنید
راستی در این هفتههای بیترانه
کجا بودی؟
کجا بودی که صدای من
و این دفتر سفید
به گوشت نمیرسید؟
آخر این رسم و روال رفاقت است؟
که در نیمه راه رویا رهایم کنی؟
میدانم
تمام اهالی این حوالی
گهگاه عاشق می شوند
اما شمار آنهایی
که عاشق میمانند
از انگشتان دستم بیشتر نیست
یکیشان همان شاعری
که گمان میکرد
در دوردست دریا امیدی نیست
میترسیدم خدای نکرده
آنقدر در غربت گریههایم بمانی
تا از سکوی سرودن تصویرت
سقوط کنم...
"سید علی صالحی"
آنقدر که دنیا را ریاضی می بینی
محاسبه بلد نیستم
بگو چقدر می ارزد
شکوفه ای که رو به تنهایی این اتاق
تبسم کرده؟
چقدر ضرب و تقسیم لازم است
تا بشود شر فاصله ها را
از روی زمین کم کرد؟
بگو هر صد کیلومتر چقدر می سوزاند
پرنده ای که
راه لانه اش را گم کرده؟
"مریم نوابی نژاد"
از کتاب: یک جنگل مداد حرف داشتم اگر ...
دیگر بهانه نمی گیرم
فقط
دلم می گیرد وقتی
در گیر واگیر ِ این دنیا
دلت
گیر ِ دیگری شده است…
"مصطفی زاهدی"
از کتاب: دست هایش بوی نرگس می داد
دور بودیم
دور
صدای هم را نمیشنیدیم
نزدیک شدیم
تکان خوردنِ لبها را میدیدیم
صدای هم را نمیشنیدیم
نزدیکتر شدیم
صدای هم را میشنیدیم
کلماتِ هم را نمیفهمیدیم
نزدیکتر شدیم
کلماتِ هم را میفهمیدیم
طعمِ کلماتِ هم را نمیدانستیم
نزدیکتر شدیم
آنقدر که لبها را به هم دوختیم
و کلمات به هم پیچیدند
کلماتِ پیچیده دورمان کردند
دور...
"شهاب مقربین"
۶ خرداد ۱۳۸۸
از کتاب: سوت زدن در تاریکی
حال این روزهایم حال غریبی ست
من چند روزیست دنیا و آدمهایش را جور دیگری می بینم
انگار چیزهایی در من گم می شود و
چیزهای دیگری جایش را می گیرد
چند وقتیست حس می کنم
رنگ ها معنای تازه تری پیدا کرده اند
من فکر می کنم
چند وقتیست باران، پاییز، مهتاب و مه
مفهوم دیگری دارند
شاید باورت نشود اما
چند روزیست احساس می کنم راههای نرفته
زیبایی بیشتری می توانند داشته باشند
من چند وقتیست که می بینم
غیر از رنگ چشم های تو
چشمها می توانند
رنگ های دیگری هم به خود بگیرند
موهای دیگران می تواند روشن تر یا تیره تر از موهای تو باشد
و زیبایی در انحصار هیچ کس نیست!
حال این روزهای من شبیه حال زندانیِ ابد خورده ایست
که نوید آزادی به گوشش رسیده است!
باور کن!
این منم که این حرفها را می زنم!
دیگر کور نیستم
چند وقتیست حتی فکر می کنم
می توانم کسی را بیش از تو هم دوست داشته باشم!
تو ذره ذره در من محو می شوی
و من این روزها
حال بهتری دارم.
مصطفی زاهدی
از کتاب: دست هایش بوی نرگس می داد
امروز برای تو پیراهنی خریدهام
لطیف وُ نرم
مثل چشمهایت
که تابستان به تنت نرسد
فردا برای تو شال میگیرم
که باد موهایت را جایی تعریف نکند
دیروز هم که دیدی
چهقدر برای تو ناز خریدم!
حالا بخواب !
میخواهم برای خود یک خوابِ آبدار بخرم.
"افشین صالحی"
دریا صدا که می زندم وقت کار نیست
دیگر مرا به مشغله ای اختیار نیست
پر می کشم به جانب هم بغضِ هر شبم
آیینه ای که هیچ زمانش غبار نیست
دریا و من چقدر شبیه ایم گرچه باز
من سخت بی قرارم و او بی قرار نیست
با او چه خوب می شود از حال خویش گفت
دریا که از اهالی این روزگار نیست
امشب ولی هوای جنون موج می زند
دریا سرش به هیچ سری سازگار نیست
ای کاش از تو هیچ نمی گفتم اش ببین
دریا هم این چنین که منم بردبار نیست
"محمدعلی بهمنی"