دیگر صدایمان را پس نمی دهد
کوهی که پناهمان بود
و آن سگ که با شوق دنبالمان می کرد
به قلاده خو کرده است
چه معجزه ای
وقتی بر دهانه ی غارها
بی سببی تار تنیده
و غربت، تخم نهاده.
معجزه "ما" بودیم
خود را اما به خوابی ابدی زده ایم
و از تاریکی
به تاریکی عمیق تری
فرو افتاده ایم.
"محسن حسینخانی"
از کتاب در دست چاپ: کوه صدایم را پس نمی دهد
من گنجشککان ایوان تو را
به نام کوچک می شناسم
و می دانم کوچک ترینشان مدتی ست
از دهان تو دانه می گیرد
و بزرگترینشان از دستهای تو بال!
شادا که اینان
با شعر سیر می شوند
با شعر سخن می گویند
و عاشقانه پر می کشند با شعر
گویی تمام گنجشک های عاشق این شهر
فرزندان من و تو هستند!
"حامد نیازی"
کاش می گفتی
چقدر باران را دوست داری
تا جیبهایم را پر از ابر کنم
یا چقدر باغچه را
تا در دستهایم گل بکارم
کاش میگفتی چقدر
دریا را دوست داری
تا پشت پلکهایم ساحل بسازم
"حامد نیازی"
از کتاب: یک اتفاق ساده
@Hamed_niyazii
باد
نه برای پریشانی گیسوی یار
نه برای آسیابها
نه برای نی لبکها
باد
تنها برای چسبیدن به غم
برای بستن گلو
آب دیده شده است
چگونه می توان حرفی زد!؟
وقتی زیبایی کلمات شکنجه می شوند
وقتی کلمه ی "زیبایی"
زنی بود که چندی پیش
خودش را راحت کرد
می خواهم
بر کاغذی بنویسم
و به باد بسپارم:
یک سوزن می تواند
بادکنک کودکی را بترکاند
سوزنی دیگر
آوازی را از گرامافونی پخش کند
و چقدر فرق دارد
اشک آن کودک
با اشکی که
از تصنیف "جوانی" سرازیر می شود.
"محسن حسینخانی"
از کتاب در دست چاپ: کوه صدایم را پس نمی دهد
دلم از رفتن تو سخت به هم می ریزد
بروی واژه ی خوشبخت به هم می ریزد
آمدی توی خیابان و همه فهمیدند
شهر را موی کمی لخت به هم می ریزد
عطر آغوش و تنت، حاشیه ی امنیت است
مرد را فاصله در تخت به هم می ریزد
پاره کن پیرهنم را که زلیخا ها را
حالت پارگی رخت به هم می ریزد
عشق با فتح دلت تاجگذاری شده است
بروی سلطنت و تخت به هم می ریزد
آنچه در تجربه ی ماست نشان داده که عشق
تا خیالت بشود تخت... به هم می ریزد...
دوستت دارم و این یک کلمه شعر من است
حرف را قافیه ی سخت بهم می ریزد!
"علی صفری"
مرا نمیتوان شناخت
بهتر از آنکه تو شناختهای
چشمان تو
که ما هر دو،
در آنها به خواب فرو میرویم
به روشناییهای انسانی من
سرنوشتی زیباتر از شبهای جهان میبخشند
چشمان تو
که در آنها به سیر و سفر میپردازم
به جان جادهها
احساسی بیگانه از زمین میبخشند
چشمانات که تنهایی بیپایان ما را مینمایانند
آن نیستند که خود میپنداشتند
تو را نمیتوان شناخت
بهتر از آنکه من شناختهام.
"پل الوار"
مترجم: جواد فرید
جان خوشست، اما نمی خواهم که جان گویم ترا
خواهم از جان خوشتری باشد، که آن گویم ترا
جان من، با آنکه خاص از بهر کشتن آمدی
ساعتی بنشین، که عمر جاودان گویم ترا
"هلالی جغتایی"
متن کامل شعر در ادامه مطلب
نیست مرا جز تو دوا
ای تو دوای دل من
"مولانا"
+ هشتم مهرماه، روز بزرگداشت مولوی گرامی باد.
----------------------------------------
جلالالدین محمد بلخی (۶۰۴ – ۶۷۲ ه.ق) معروف به مولوی، مولانا و رومی شاعر پرآوازه ایرانی در سده هفتم هجری قمری است. جلالالدین محمد در ششم ربیعالاول سال 604 ه.ق، در شهر بلخ به دنیا آمد. شهر بلخ که در حال حاضر جزئی از خاک کشور افغانستان محسوب میشود در آن زمان بخشی از امپراتوری ایران بود. وی فرزند بهاءالدین از صوفیان و علمای آن زمان بود که پدرش به علت اختلافی که با سلطان محمد خوارزمی پیدا کرد، مجبور به ترک بلخ و رفتن به قونیه شد.
آمدی با تاب گیسو تا که بی تابم کنی
زلف بر یک سو زدی تا غرق مهتابم کنی
آتش از برق نگاهت ریختی در جان من
خواستی تا در میان شعله ها آبم کنی
رفتی از پیشم که دور از چشم تو تا نیم شب
با نوای لای لای گریه ها خوابم کنی
"مهدی سهیلی"
ای یاد تو در ظلمت شب همسفر من
وی نام تو روشنگر شام و سحر من
جز نقش تو نقشی نبود در نظر من
شب ها منم و عشق تو و چشم تر من
"مهدی سهیلی"
مهدی سهیلی (زاده ۷ تیر ۱۳۰۳ - درگذشت ۱۸ مرداد ۱۳۶۶) شاعر و نویسنده ایرانی بود.
بقیه در ادامه مطلب
باز شب آمد و چشمم ز غمت دریا شد
ماه روی تو در این آینه ها پیدا شد
نامه ی مهر تو دزدیده چراغی افروخت
که به یک لحظه جهان در نظرم زیبا شد
"مهدی سهیلی"
نه خلاف عهد کردم که حدیث جز تو گفتم
همه بر سر زبانند و تو در میان جانی
"سعدی"
متن کامل شعر در ادامه مطلب
برای من که دلم چون غروب پاییز است
صدای گرم تو از دور هم دل انگیز است
چه آتشی به دلم زد نگاه معصومت
از آن دو چشم قشنگت که عشق لبریز است.
"مسعود امیری نژاد"
آدمهای کوچک به آدمهای بزرگ فکر می کنند
و آدمهای بزرگ به ایده ها.
من فقط به تو فکر می کنم، کوچک قشنگم!
اصلاً اگر فکر تو بگذارد،
ایده های زیادی در سر دارم.
اولیش اینکه...
دوباره عاشقت شوم.
"عباس معروفی"
تا زمانی که رسیدن به تو امکان دارد
زندگی درد قشنگی ست که جریان دارد
زندگی درد قشنگی ست به جز شب هایش
که بدون تو فقط خواب پریشان دارد
یک نفر نیست تو را قسمت من گرداند؟
کار خیر است اگر این شهر مسلمان دارد!
خواب بد دیده ام ای کاش خدا خیر کند
خواب دیدم که تو رفتی، بدنم جان دارد!
شیخ و من هر دو طلبکار بهشتیم، ولی
من به تو، او به نماز خودش ایمان دارد
اینکه یک روز مهندس برود در پی شعر
سر و سریست که با موی پریشان دارد
"من از آن روز که در بند توام" فهمیدم
زندگی درد قشنگی ست که جریان دارد.
"علی صفری"
من کیستم تا هر زمان پیش نظر بینم ترا؟
گاهی گذر کن سوی من، تا در گذر بینم ترا
صد بار آیم سوی تو، تا آشنا گردی بمن
هر بار از بار دگر بیگانه تر بینم ترا
"هلالی جغتایی"
متن کامل شعر در ادامه مطلب
ادامه مطلب ...بگذار که در حسرت دیدار بمیرم
در حسرت دیدار تو بگذار بمیرم
دشوار بود مردن و روی تو ندیدن
بگذار به دلخواه تو دشوار بمیرم
بگذار که چون نالهٔ مرغان شباهنگ
در وحشت و اندوه شب تار بمیرم
بگذار که چون شمع کنم پیکر خود آب
در بستر اشک افتم و ناچار بمیرم
می میرم از این درد که جان دگرم نیست
تا از غم عشق تو دگربار بمیرم
تا بوده ام، ای دوست، وفادار تو بودم
بگذار بدانگونه وفادار بمیرم.
"سیمین بهبهانی"
هر چه هستم و هستی باش
دیگر نمانده طاقت پرهیزم
آغوش گرم خویش دمی بگشای
تا پیش پای وصل تو جان ریزم.
"سیمین بهبهانی"
مده ای رفیق پندم که نظر بر او فکندم
تو میان ما ندانی که چه میرود نهانی
"سعدی"
کس نیست در این گوشه فراموشتر از من
وز گوشهنشینان تو خاموشتر از من
هر کس به خیالیست همآغوش و کسی نیست
ای گل به خیال تو هم آغوشتر از من
"شهریار"
سید محمدحسین بهجت تبریزی (زاده ۱۲۸۵- درگذشته ۱۳۶۷) متخلص به شهریار (پیش از آن بهجت) شاعر ایرانی اهل آذربایجان بود.
پ.ن: استاد در خانواده ای مذهبی چشم به جهان گشودند و ارادت خاصی به ائمه و امام و انقلاب و آقا داشتند... دیگه همین.
---------
27 شهریور، سالروز درگذشت استاد شهریار و "روز شعر و ادب فارسی" گرامی باد.