یک اتفاق
ساده بود
تحمّل دیگران را نداشتیم
خزیدیم زیر پوست هم!
حرفی نبود
پس شعر خواندیم
مقصدی نبود
ناچار در راه گم شدیم
بارانی نبود
با ذوق باریدیم
رنگین کمانی نبود
چشمهای ما بود فوارهی رنگ و نور
پیش از ما عشق
تنها یک اتفاق ساده بود
"حامد نیازی"
از کتاب: یک اتفاق ساده / انتشارات آرنا / 1398
یلدا شبی
ست مُردد
میان رفتن و ماندن، که نمی داند
ما را کنار هم تماشا کند یا به آغوش صبح برسد!
یلدا شبی ست کوتاه
که از حسادت موهای تو کش می آید به تن ماه!
یلدا شبی ست عاشق
که شعرهایم را با عطر پیرهنت
برای یک دنیا می خواند!
یلدا شبی ست دلتنگ
که پشت پنجره با صدای مرغ سحر سیگار می کشد!
یلدا شبی ست رویایی
وقتی قرار است برای تماشا کردن تو از راه بیاید!
یلدا شبی ست که بیشتر دوستت خواهم داشت
طولانی تر کنارم خواهی ماند
و دیرتر پشت پلکهایم به خواب خواهی رفت!
یلدا معجزه ای ست که به عشق ایمان بیاوریم
پس دوستم داشته باش
شبیه یلدا
با طعم عشق
با عطر ترنج.
"منتسب به حامد نیازی"
----------------------------------------------------
پ.ن: این شعر در فضای مجازی به نام آقای نیازی منتشر شده است. اما من منبع موثقی برایش پیدا نکردم. در کانال تلگرام آقای نیازی هم نیست!
تو که نمی دانی عطر بهار نارنجم
گاهی انقدر دلتنگت هستم
که می خواهم یقه ات را بگیرم
و از آن قاب عکس خاکستری بیرون بکشمت
در آغوش بگیرمت و بیخیال همه ی دنیا بشوم
سوار عطر خیال ببرمت آن طرف کائنات
میان همان شعرها که فقط خدا می نویسد!
آنجا که من باشم و تو
من از تو بگویم و تو ناز کنی
و من...
از خوشی بمیرم!
"حامد نیازی"
با تو بودن چقدر خوب است؛
و صدای تو وقتی میخوانی ام،
مثل عطر خاک باران خورده،
مثل لمس دکمه ی پیراهنت در تاریکی،
مثل فکر بوسه ات،
هوس انگیز!
با تو بودن چقدر خوب است!
آنقدر که مسافر خواهم شد
اگر تمام جاده ها به سوی تو یک طرفه باشد!
"حامد نیازی"
از کتاب: نامه های سوخته
من گنجشککان ایوان تو را
به نام کوچک می شناسم
و می دانم کوچک ترینشان مدتی ست
از دهان تو دانه می گیرد
و بزرگترینشان از دستهای تو بال!
شادا که اینان
با شعر سیر می شوند
با شعر سخن می گویند
و عاشقانه پر می کشند با شعر
گویی تمام گنجشک های عاشق این شهر
فرزندان من و تو هستند!
"حامد نیازی"
کاش می گفتی
چقدر باران را دوست داری
تا جیبهایم را پر از ابر کنم
یا چقدر باغچه را
تا در دستهایم گل بکارم
کاش میگفتی چقدر
دریا را دوست داری
تا پشت پلکهایم ساحل بسازم
"حامد نیازی"
از کتاب: یک اتفاق ساده
@Hamed_niyazii
تقدیم به عشق ...
چه بگویم!
به
گلدان شمعدانی
که
تشنه ی دستهای توست
به
پنجره ی دلتنگ هوایت
و
به پاییز
که
از دوری چشم هایت می بارد
چه
بگویم!
به
شعری که از نبودِ لبهایت می نالد
به
شبی که آغوشت را کم دارد
و
به دقایق بی تو
چه
بگویم!
به
خدایی که این عشق
در
تحملش نیست!
و
به بوسه ام بر پیشانی ات
در
دل قاب عکس بی جان
به
تو که دوری
دوری
و دور ...
چه
بگویم!
به
من که وقتی حتی تو را
در یک پیراهن با خود ندارم، غمگینم.
مرا
در آغوش بگیر
تا
بگویم به فاصله ها
از
هوایی که
بین ما جاریست متنفرم ...!
"حامد نیازی"
برگرفته از کانال
@baran_e_del
مرا ترجیح بده
به قدم زدن و غرق شدن در موسیقی
به خندیدن؛
رقصیدن؛
مرا ترجیح بده به این کتاب ها
به داستان ها؛
به نشستن و از باران گفتن ...
مرا ترجیح بده !
به لذت استشمام عطر اقاقی ها
به تماشای غروب
به بافتن رویا
مرا ترجیح بده به زندگی
به خواب به مهتاب
مرا به همه ی دنیا ترجیح بده
من ارزشش را دارم !
تنها منم که تو را بدون مرز
بدون حد
بدون قانون دوست دارم !
مرا ترجیح بده به خواندن همین جملات ...
"حامد نیازی"
برگرفته از وبسایت شاعر
اقرار میکنم
آغاز تنهایی من اولین کلام تو بود
همان دوستت دارم معروف!
و آغاز ویرانیام
حادثهی آغوشت
که چون دانههای تسبیحی نخ بریده
جهانم از هم پاشید!
اقرار میکنم
در رویایم هم دیگر سرابی!
زیرا مانند هر شب،
ساعت آمدن صبح را به شب اشتباه میگویی!
اقرار میکنم
نام تو را عشق نوشتم
ولی مرگ خوانده میشوی!
اعتراف میکنم عاشق بودم
چونان بیگناهی که
به دست خویش طناب دار خود را میبافد!
"حامد نیازی"
بند کفشهایت
زمین را نگاه داشتهست معلق
و گردی چشمهایت گویی
مدار آمدن روز و شب است
سپید و سیاه!
سایه خانهاش کجاست؟
یا مه؟
ابر از کدام سرزمین میآید؟
یا باران؟
ستاره از کدام سو میوزد؟
یا جویبار؟
میخواهم به تو بیاندیشم
و جواب هزار پرسش بی پاسخ را دریابم
اما در یادم
چنانی که گویی
پیش از تو تنها سکوت بودهست
پیش از آنکه کسی تو را به نام بخواند
حروف،
کلمات،
جملات،
و اشعار بی معنا بودهاند!
نام تو مادر تمام دوستت دارمهاست
و از چهرهی تو زاده شد
نگاه معنیدار!
"حامد نیازی"
برگرفته از وبسایت شاعر
می گویم دوستت دارم
و تو چونان گلدان اطلسی
که در صبحگاهان آب مینوشد
زیباتر میشوی!
آنگاه خورشید از بین برگهایت
به جهان دست میساید
و میروبد از خاک، باران را!
میگویم دوستت دارم
بازوانت انگور میدهند
هوای مست گونهات،
که به آغوشم افتاد،
شعر میخوانم
تا هوا زنده بماند
آب زنده بماند
خورشید زنده بماند
انگور زنده بماند
و اتاق چشم ببندد
تا شاید اطلسی با طعمی گس!
بگوید من نیز…
"حامد نیازی"
برگرفته از وبسایت شاعر
در حال دوست داشتن توام
مثل ...
چادر نماز بی بی به عبادتش!
مثل ...
شعر به چشم هایت!
مثل ...
دوستت دارم به لبهایم!
مثل ...
نفس به اسمت!
نه!
مثل اسمت به نفسم!
"حامد نیازی"
به دیدارم بیا
و برایم دستهایت را سوغات بیاور
تا پس از این معجزه
پاییز را به جهنم بسپارم
که عشق از هر آتشی سوزان تر خواهد بود!
به دیدارم بیا
و برایم خدا را هدیه بیاور
تا پس از این حادثه
خدا به من
به تو
و به ما
ایمان بیاورد
که عشق میتواند گاهی در یک عصر پاییزی
از دست های من
که خفته اند در جیب های تو...
به جهان نازل شود!
"حامد نیازی"
امشب
با خیال تو در این پیراهن هم آغوشم!
به خدا نوشتم ...
نسیم نوزد!
ماه تاب نتابد!
ستاره ها ندرخشند!
مرغ سحر نخواند!
چشمه نجوشد!
و یاس های باغچه عطر نیفشانند!
به خدا نوشتم...
صدای پایش در کوچه نپیچد!
خورشید راه فردا را گم کند!
و جهان بایستد از حرکت!
خدا پاسخ داد
تو پنجره را برایم باز بگذار
تا خلقت عشق را تماشا کنم...
باقی اش با من!
امشب با خیال تو ...
در این پیراهن عشق را خلق میکنم!
باقی اش با خدا!
"حامد نیازی"
بیا،
و مرا هم با خود بیاور از رویا!
بیا،
و دستم را بگیر تا گُم نکنم جاده ی برگشت را!
بیا،
که این سفر تنها به آمدن ختم می شود!
بیا و بگذار ماجرایمان شنیدنی شود
بگذار پرستوها از ما بیاموزند کوچِ حقیقی را،
بیا تا رویایی بنفش بسازیم
بیا تا آمدن معنا پیدا کند
برای باران
برای پاییز
برای عشق
بیا تا عشق بیاید
بیا تا خدا برایمان تمام شهر را آذین ببندد
تا برگها زیر پایت فرش شوند
و پاییز عاشقانه به جهانمان سلام کند
بیا تا نشان بدهیم به خدا
پاییز بی رنگِ بنفش زیبا نیست!
بیا و مرا هم با خود بیاور از رویا!
#حامد_نیازی
برگرفته از کانال:
@baran_e_del
عشق باید به من بیاموزد،
چگونه بیش از این تو را دوست بدارم و نمیرم!
چگونه تنها تو را ببینم!
تو را بخواهم.
عشق باید به من بیاموزد،
چگونه بیش از این تو را ببوسم و تمام نشوی!
چگونه تنها از آنِ من باشی و کم نیایی!
تو را زندگی کنم.
عشق باید به من بیاموزد،
چگونه عاشق باشم،
وگرنه از منِ دیوانه یتو بیش از این برنمی آید،
که گوش دنیا را پُر کنم از تو و
حرفهایی که خودت به جانم انداخته ای!
عشق باید به من بیاموزد تو را...
"حامد نیازی"
میگویم دوستت دارم،
طوری نگاهم کن
گویی خدا...
بنده ای را وقتِ عبادت می نگرد!
همان قدر عاشقانه،
همان قدر مهربان،
لبخند بزن و بگذار تماشایت کنم
چون عاشقی که...
وقتِ باران به آسمان چشم دوخته
همان قدر با لذت
همان قدر پُر آرزو
دستم را بگیر و بگو دوستم داری،
طوری که خدا در آینه بِنگرد و به خویش بگوید
"دو نفر" آفریدنِ این ها از ابتدا اشتباه بود!
"حامد نیازی"
آنقدر عاشقم کرده ای
که میدانم یک روز
خواهم گفت...
در این سالها من تو را بیشتر بوسیده ام
و تو کمتر!
آنقدر عاشق شده ای که خواهی گفت
تو هم کمتر در آغوشم گرفته ای!
آن قدر عاشقیم که قهر میکنیم و
با هم از خانه میزنیم بیرون!
راستی زیبا...
یک جای خوب برای قهر دوتایی سراغ داری؟
جایی که هوایش
هوای بوسه باشد و آغوش و عشق!؟
"حامد نیازی"
که هستی؟
که به باران میگویی بیا
ابر میبارد
به عشق میگویی بیا
پاییز میرسد
به شب میگویی بیا
خواب میپرد
که هستی؟
که به خدا میگویی بیا
اقاقی جوانه میزند
به مستی میگویی بیا
تاک سَر در خُم میکُند
و به شعر میگویی بیا
من میرسم با قلبی که تو را میخواند!
که هستی که زمین دورِ چشمهایت میگردد
و ماهتاب رو به لبهایت در سجود است!؟
کیستی...
که جز عشق تو را هرچه بنامم کفر است!
"حامد نیازی"