با چشمی خالی به دیدارت آمدم
دره ای بودم که مه حرفش را مکدر کرده بود
گیاهی نامکشوف
که تنهایی برگهایش را تلخ
و رنج
ساقه هایش را سمت خاک بازگرداند
تو باد و باران توأمان بودی
تو را دیدم
و گریه نجاتم داد.
تو در
مسیر زندگیام قرار گرفتی
و من تنها میتوانستم
جلوی قلبم را نگیریم
و بیهیچ ملاحظهای دوستت داشته باشم
هیچ ماهی یی با باله هایش
نمیتواند جریان رودخانه ای را تغییر دهد
تو را دوست دارم
و این خلاف جریان زندگی ست
از ما چیزی نخواهد ماند
اما شاید آنان که
معشوق خود را بیشتر بوسیده اند
از خاکشان گل های بیشتری بروید
باد، وقت وزیدن از کنارشان
مشتی به تبرک بردارد
تا پر کند
حجمی خالی از تنهایی را.
"محسن حسینخانی"
از کتاب: ماهبان
اگر طعم لبان تو نبود
چگونه عطرهای زنانه را میشناختم؟
شیرین و نرم...
لمس دست هایت اگر نمی بود
چگونه راه درست را می دیدم
و صدای تو است
دلیل شکفتن لاله ی گوش من
تو یاد دادی ام حس آمیزی را
و شعر قشنگترین حسی است
که یاد تو به قلبم آمیخته.
"محسن حسینخانی"
از کتاب: کوه صدایم را پس نمی دهد / نشر مروارید / چاپ اول: زمستان 1402
-----------------------------
*: حسآمیزی (به انگلیسی: Synesthesia) در آرایههای ادبی، آمیختن دو یا چند حس است در کلام؛ به گونهای که ایجاد موسیقی معنوی به تأثیر سخن بیفزاید.
دشت های سبز را دوست دارم
خرگوش های سپید را
که جست و خیز می کنند
و در بوته ها پنهان می شوند
من بهار را
به خاطر پیراهن سبز تو
که دو خرگوش سپید
در آن پنهان شده اند
دوست دارم.
"محسن حسینخانی"
از کتاب: کوه صدایم را پس نمی دهد / نشر مروارید / چاپ اول: زمستان 1402
می خندی
دسته ای حواصیل
بر دریاچه ای
که عمقش سیاهش کرده
فرود می آیند
دهانم غاری متروکه
که سال های سال
اجدادم به قصد شکار
ترکش کرده اند
دهانم چاهی خشک
می ترسم کبوترش شوی
و بیرون نیایی
می ترسم با بوسه ای
شکارش کنی
نزدیک می شوی
دستم را
در صورتت می شویم
کمی از تنهایی جهان
را آب می برد.
"محسن حسینخانی"
(۱۵ بهمن ۱۴۰۲)
آفتاب داشت از همان
جای همیشگی طلوع می کرد
و هیولای روزمرگی
دهانش را برای بلعیدن رویاهایم
باز کرده بود
تو آمدی
و چشم هایت
جای آفتاب نشستند
تنها تو می توانستی این چنین
دهان روزمرگی را ببندی.
"محسن حسینخانی"
از کتاب در دست چاپ: کوه صدایم را پس نمی دهد
1)
گفتند خانه ی تو
آن طرف دریاست
قایق من
کوچک بود و خسته
قلبم اما برای تو
بزرگ و تپنده
قایق را رها کردم
و دل به دریا زدم.
2)
بی هیچ نشانی
دنبال تو میگردم
و خاطرم جمع است
به شیرینی خاطره ی مانده بر لبانم
به پاهایم
که از آخرین دیدار
شادمانه بازگشتند
دنبال تو می گردم
و می دانم
ردپای هر زنبوری
گرده ی همان گلی ست
که بوسیده.
3)
اگر شعری از من
خوب از آب در می آید
به خاط توست!
چرا که کلمات قدردانند
اگر ساده می نویسم
فهمیده ام
که در هر سادگی
رنجی نهفته است
و در هر رنج
سادگیی
و این را
چهره ی تو به من آموخت.
"محسن حسینخانی"
از کتاب در دست چاپ: کوه صدایم را پس نمی دهد
دیگر صدایمان را پس نمی دهد
کوهی که پناهمان بود
و آن سگ که با شوق دنبالمان می کرد
به قلاده خو کرده است
چه معجزه ای
وقتی بر دهانه ی غارها
بی سببی تار تنیده
و غربت، تخم نهاده.
معجزه "ما" بودیم
خود را اما به خوابی ابدی زده ایم
و از تاریکی
به تاریکی عمیق تری
فرو افتاده ایم.
"محسن حسینخانی"
از کتاب در دست چاپ: کوه صدایم را پس نمی دهد
باد
نه برای پریشانی گیسوی یار
نه برای آسیابها
نه برای نی لبکها
باد
تنها برای چسبیدن به غم
برای بستن گلو
آب دیده شده است
چگونه می توان حرفی زد!؟
وقتی زیبایی کلمات شکنجه می شوند
وقتی کلمه ی "زیبایی"
زنی بود که چندی پیش
خودش را راحت کرد
می خواهم
بر کاغذی بنویسم
و به باد بسپارم:
یک سوزن می تواند
بادکنک کودکی را بترکاند
سوزنی دیگر
آوازی را از گرامافونی پخش کند
و چقدر فرق دارد
اشک آن کودک
با اشکی که
از تصنیف "جوانی" سرازیر می شود.
"محسن حسینخانی"
از کتاب در دست چاپ: کوه صدایم را پس نمی دهد
آفتاب
از همان جای همیشگی طلوع می کرد
و هیولای روزمرگی
دهانش را
برای بلعیدن رویاهام
باز کرده بود
تو آمدی
و چشم هایت
جای آفتاب را گرفتند
تنها تو می توانستی اینچنین
دهان تاریک روزمرگی را ببندی.
"محسن حسینخانی"
از کتاب در دست چاپ: کوه صدایم را پس نمی دهد / نشر مروارید
باد به باد می رسد
دوست داشتنش را آغوش می کند، می چرخد
ابر به ابر می رسد
دوست داشتنش را گریه می کند، می بارد
من به تو می رسم
دوست داشتنم را بوسه می کنم
می چرخم
می بارم.
"محسن حسینخانی"
از کتاب: یورتمه در دشت دلتنگی / نشر مروارید / 1400
غریزه از اولین نسل ها به ارث می رسد
نیاکان من
تمام کوه ها، جنگل ها
تمام راه ها را برای یافتن محبوب شان دویده اند
حالا من به تو می رسم
و قلبم تند می زند.
"محسن حسینخانی"
از کتاب: یورتمه در دشت دلتنگی / نشر مروارید / 1400
دیواری خالی بودم
آمدی
پیراهنت را آویختی بر من
و بخشی از تنهایی ام پوشانده شد
عکست را آویختی بر من
و خاطره ای به دنیا آمد
غمت را
شادی ات را ...
بمان
تا درد نکشد دلم
درد نکشد دیوارِ آویخته از میخ.
"محسن حسینخانی"
از کتاب: یورتمه در دشت دلتنگی / نشر مروارید / 1400
گفتند
خانه ی تو
در مسیر رودخانه است
و من سوار بر قایقم پارو زدم
کم کم
نیزارها و مرغ آبی ها محو شدند
جیغ مرغ های دریایی
و سوت کشتی ها
جای آواز قورباغه ها را گرفتند
گفتند خانه تو
آن طرف دریاست
قایق من کوچک بود و خسته
قلبم اما برای تو بزرگ و تپنده
قایق را رها کردم
و دل به دریا زدم
"محسن حسینخانی"
تمام شعر ها دروغند
دروغی خنده دار!
باد چه کار دارد به موهای تو!
باران به خاطره ات!
من به چش مهایت!
اصلا آ نقدر ها هم که فکر می کردم
زیبا نیستی
تمام شعرها دروغند
دروغی خند هدار
مثل همین شعر
"محسن حسینخانی"
از کتاب: بهار نارنج
دنیا خیال می کند گمت کرده ام
دنیا جای کوچکی ست
برای کسی که واقعا عاشق است
پیدا کردن سوزن
از انبار کاه
کار سختی نیست
وقتی آهنربایی قوی در سینه ات باشد.
"محسن حسینخانی"
از کتاب: بهار نارنج
بگو دوستت دارم
و بگذار این جمله تا زیر خاک هم با ما بیاید
این بار درختی شویم
که شاخه هایش انگشتان من باشد
بر گهایش موهای تو
بگو دوستت دارم
تا فردا همه باور کنند
آواز دو پرنده که در قلب درختی می خوانند
چیزی جز دوستت دارم نیست.
"محسن حسینخانی"
از کتاب: بهار نارنج
صدای خنده های تو
افتادن تکه های یخ است
در لیوان بهار نارنج
بخند
می خواهم گلویی تازه کنم.
"محسن حسینخانی"
از کتاب: بهار نارنج
خواستم برایت شعری بنویسم
آمدی و کنارم نشستی
موهایت ریخت روی دفترم
خواستم ادامه دهم
دیدم لب هایت بوی بوسه گرفته
و دکمه های پیراهنم
دارند برای بوسیدن سرانگشتانت بی تابی می کنند
خواستم ...
دفترم را بستم
این شعر هیچ وقت مجوز نمی گرفت!
"محسن حسینخانی"
از کتاب: بهار نارنج
ای آرایه ناب
تو نجاتم دادی از خشکی این خانه!
هنگامی که می نگرم
به پیراهن گلدارت
افتاده بر صندلی چوبی
و انتظار شیرینی می کشم که طعم گیلاس می دهد
هر صبح رد رژ لبت روی لبه ی استکان
می بردتم به دشت های کوهرنگ
تا لاله های واژگون بچینم
و جوراب های سفیدت که از سر بی حوصلگی
افتاده بر سر آباژور
خرگوش داستان آلیس است
که من را در گودالش می اندازد
اینگونه تازه آغاز می شود سفرم
به سرزمین عجایب.
"محسن حسینخانی"