بهار؛
می تواند نام تو باشد
وقتی
که در همهمه یِ سبزِ دلم
دوستت دارم هایت
شکوفه می زنند.
"سارا قبادی"
عید منی
که باید چراغانی ات کنم
از گردنت گرفته با بوسه بوسه بی تابی
تا سینه ات تنیده در قطره قطره اشک
عشق نو رسیده منی
که باید نام زیبایی برایت پیدا کنم
چیزی شبیه خوشبختی
تا وقتی صدایت می کنم
باران اول بهار را هم به یادم بیاوری
عمر تازه منی
که باید به پای تو آن را سوزاند
نیمی از آن را در پیچ و تاب خواهش و شیدایی
نیم دیگر را در دهلیزهای سرد پشیمانی
خطای منی
که نمی شود چشم از تو فرو پوشاند
با دامنی که گیج در هوای تو می چرخد
با شرمی که خیس در حضور تو می میرد.
"فرنگیس شنتیا"
از مجموعه در دست چاپ: اوی من
عید که آمد
فکری برای آسمان تو خواهم کرد
یادم باشد
روزهای آخر اسفند
دستمال خیسی روی ستاره هایت بکشم
و گلدانی
کنار ماهت بگذارم
زندگی
همیشه که این جور پیچ و تاب نخواهد داشت
بد نیست
گاهی هم دستی به موهایت بکشی
بایستی کنار پنجره
و با درخت و باغچه صحبت کنی
پنهان نمی کنم که پیش از این سطرها
"دوستت دارم" را
می خواسته ام بنویسم
حالا کمی صبر کن
بهار که آمد
فکری برای آسمان تو
و سطرهای پنهانی خودم
خواهم کرد....
"حافظ موسوی"
در زمستانی که بیهنگام آمده بود
و ابرهایی که ناغافل،
تو
بهار را به پنجرهام هدیه کردی
و ماه مهربان را
به دستهایم.
حالا کجا ماندهای
دوباره بیایی کنار پنجرهام
بگویی: سلام،
بهار آوردهام، نمیخواهی؟!
" رضا کاظمی "
بیست و نهمین نمایشگاه کتاب تهران، غرفه انتشارات مهر نوروز، 19 اردیبهشت 1395
از راست به چپ:
آرش ناجی، افشین صالحی، نیما اسماعیلی، محسن حسینخانی، رضا کاظمی و مهدی اشرفی
بهار تویی
که می آیی و دستهایم
شکوفه می دهند ناغافل!
تویی که با تمامِ خستگی
باز هم آرامشی!
باز هزار ستاره ی بی افول
هزار پروانه ی بیقرار
هزار شوق بی دلیل را
در خلوتِ آغوشِ من میریزی انگار
بهار تویی...
نیلوفر حسینی
-----------------------------
+ با امید پیوند دل های پر مهرتان به روزهای سبز و زیبای بهار... شادی را همراه با سلامتی برای همه دوستان و همراهان نازنین آرزومندم.
* سال نو مبارک *
نه آمدن این
شکوفه هاى بادام
و نه عطر تازه هوا،
پرستو ها هم بى خود
شلوغش کرده اند ..!
بهار فقط
عطر تن توست ..!
"مهدى جوافشان"
وقتی درخت
در راستای معنی و میلاد
بر شاخه های لخت
پیراهن بلند بهاری دوخت
با اشتیاق رفتم به میهمانی آئینه
اما دریغ
چشمم چه تلخ تلخ، پاییز را دوباره تماشا کرد
و دیگر جوان نمی شوم
نه به وعده ی عشق و نه به وعده ی چشمان تو
و دیگر به شوق نمی آیم
نه در بازی باد و نه در رقص گیسوان تو.
چه نامرادی تلخی
و دریغا ، چه تلخ تلخ فرو می ریزم
با سنگینی این غربت عمیق
در سرزمین اجدادی خویش
و دریغا، چه عطشناک و پریشان پیر می شوم
در بارش این گستره ی تشویش
در خانه ی خورشید ها و خاطره ها
دریغا بر من، چگونه فراموش می شود؟
سبد ها و سفره هایی که سالهاست
نه سیب را می شناسند و نه مهربانی را
و دریغا بر من، چه لال و بی برگ و بال پیر می شوم
در این سوی دیوارهایی که از من دزدیده اند سیب را
و جان مایه ی سرود های جوانی را
و دیگر جوان نمی شوم
نه به وعده ی این بهاری که آمده است
و نه به وعده ی آن شکوفه های یخ زده!
"محمدرضا عبدالملکیان"
در این کرانهی تلخ
تنها دستهای توست که من را میفهمد
و بهار را با سرانگشت آبهای جهان
سر ریز میکند بر شاخههایم
تا هزار بار زنده شوم
از باد و باران
با هزار ستاره بر بالهایم.
چای بنفشه دم میکنیم
سرشار از عطر لیمو
که افشردهایم بر نفسهایمان؛
زیر درخت نارنج...
و تو با من که اشک ریزانم
سایهنشین میشوی!
دستهای معجزهات
عشق در آستین دارد
شیرین کن این کرانه را!
تنها چشمهای توست که من را میشناسد
و مرواریدباران میکند
سینی لحظههایم را...
تنها قلب توست که با سنت دریا
من را به خوابهای ماه میکشد
و تو دم به دم برایم میخوانی:
بهار که بیاید...
بهار که بیاید...
بهار که بیاید...
"شیوا فرازمند"
آشیانه ای بی جانم!
بهار را
هر بار
از به آغوش کشیدنت می فهمم
پرستوی من.
"حسین غلامی خواه"
ﺑﻬﺎﺭ،
ﺑﯽﺣﻀﻮﺭِ ﻗﺪﻡﻫﺎﺕ
ﮐﺎﺑﻮﺱِ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﺍﺏِ ﺯﻣﺴﺘﺎﻧﯽ ﺳﺖ
ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ
ﺷﮑﻮﻓﻪ، ﺑﻬﺎﻧﻪﯼ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ
ﻭَ ﺗﻮ
ﭘﯿﺮﺍﻫﻦِ ﺗﻤﺎﻡِ ﻓﺼﻞﻫﺎ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﺍﻫﻨﺪ .
"ﺳﯿﺪ ﻣﺤﻤﺪ ﻣﺮﮐبیان"
بهار دست های توست
و شکوفه های درختی که مثل لبخند تو
نام اش را نمی دانم.
سرخی گونه هات
دل سیب های هفت سین را برده
و نگاه تو سبز ترین خیال دنیاست
وقتی آفتاب گرم می افتد روی دیوار نگاه
حتمن جایی دورتر از اینجا،
تو داری چشم هات را باز می کنی
چه ساده ایم ما
نمی دانیم این نسیم فروردین
عطر گیسوهای معشوق است
افتاده به جانِ هوا
حالا این تو و این گنجشک های بی قرار
نشسته بر سپیدار ، سر کوچه
پی بهار می گردند
من که هرچه گفتمشان هنوز نیامده ای،
باورشان نشد...
"میلاد کاشانی"
و این همه دلتنگی؟!
نه،
شاید فرشته ای
فصلها را به اشتباه
ورق زده باشد.
" رضا کاظمی"
نه !
همیشه برای
عاشق شدن ،
بهدنبال
باران و بهار و بابونه نباش !
گاهی
در انتهای
خارهای یک کاکتوس ،
به غنچهای
میرسی
که ماه را بر
لبانت مینشاند.
از: گروس عبدالملکیان