این فیلم را به عقب برگردان
آنقدر که پالتوی پوست پشت ویترین
پلنگی شود که می دود
در دشت های دور
آنقدر که عصاها
پیاده به جنگل برگردند
و پرندگان
دوباره بر زمین
زمین...
نه
به عقب تر برگرد!
بگذار خدا دوباره دست هایش را بشوید
در آینه بنگرد
شاید تصمیم دیگری گرفت.
"گروس عبدالملکیان"
چگونه
با تو از چمدان سخن بگویم؟!
در
را که باز کنم
دو
فنجان کنار هم نشانده ای
وعطر
چای
مرا
میبرد
به
دست های تو
به
ساعت چهار
به
آن فکر کوچک
که
برخیزی و
دلتنگی
ات را در قوری گل سرخ دم کنی...
در
را باز می کنم
عطرها
مرده اند
بر
میز کاغذی است که بر آن نوشته ای:
"چگونه
با تو از چمدان سخن بگویم؟"
"گروس عبدالملکیان"
برگرفته از کانال شعر استاتیرا
@aastatira
پرواز هم دیگر رویای این پرنده نبود
دانه دانه پرهایش را چید
تا بر این بالش خواب دیگری ببیند!
"گروس عبدالملکیان"
بر فرو رفتگی های این سنگ
دست بکش
و قرن ها
عبور رودخانه را حس کن!
سنگ ها
سخت عاشق می شوند
اما فراموش نمی کنند!
"گروس عبدالملکیان"
نبودنت
نقشه ى خانه را عوض کرده است
و هرچه مى گردم
آن گوشه ى دیوانه ى اتاق را پیدا نمى کنم
احساس مى کنم
کسى که نیست
کسى که هست را
از پا درمى آورد.
"گروس عبدالملکیان"
زیر پوست
در دکمه
در دهان
پدیدار می شوی در ندیدارها...
دست بر دهانت می گذارم
و پنهانت می کنم در مرگ...
تابوت را می بندم
و تاریکی ِ تو را
از تاریکی ِجهان جدا می کنم.
خودم را می زنم به آن راه
که تو نیستی
ریشم بلند می شود
بلند می شوم
خودم را می زنم به بیداری
به خواب
که سخت است
نبضت مدام بگوید:
چرا؟
چرا؟
چرا؟
…
خودم را را می زنم به خیابان های
شب های
سیگارهای
های های ِ منی که از خلا پُر بود...
همین طور برای خودم می خندم
همین طور برای خودش اشک می آید
همین طورهاست
که دیوانگی پیراهن ِ کلمه اش را پاره می کند
و گورت را می کند
می کند
می کند
می کند…
آب بیرون می زند .
"گروس عبدالملکیان"
از کتاب: حفره ها / نشر چشمه / چاپ سیزدهم 1394 (چاپ اول 1390)
بلیط قطار را پاره میکنم
و با آخرین گلهی گوزنها
به خانه برمیگردم
آنقدر شاعرم
که شاخهایم شکوفه داده است!
و آوازم
چون مهای بر دریاچه میگذرد:
شلیک هر گلوله خشمی است
که از تفنگ کم میشود
سینهام را آماده کردهام
تا تو مهربانتر شوی...
"گروس عبدالملکیان"
--------------------------------------------------------
دفتر عشق:
می خواهمت...
آنگونه
که حوا
سیبش
را چید!
"ناشناس"
...
مسیر خانه ات را
از حافظه ی کفش هایم پاک کرده ام
غمگین نباش !
خودت هم می دانی
همیشه عکس تکی ِ تو زیباتر بود
زیبایی تو و خستگی این دیوارکه به هر حال به من تکیه داده است
دلم گرفته
درست مثل لک لکی
که بال هایش را برای کوچ امتحان می کند
دلم گرفته و می دانم
این هواپیما هیچ وقت
بر دریاچه ای فرود نمی آید
دلم گرفته و
باز نمی شود
در این قوطی
سرانجام
قرص ها را خواهم خورد...
"گروس عبدالملکیان"
ﺁﺧﺮﯾﻦ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺭﻫﺎ ﮐﺮﺩﻩﺍﻡ
ﺍﻣﺎ
ﻫﻨﻮﺯ ﻏﻤﮕﯿﻨﻢ
ﭼﯿﺰﯼ
ﺩﺭ
ﺍﯾﻦ ﻗﻔﺲِ ﺧﺎﻟﯽ ﻫﺴﺖ
ﮐﻪ
ﺁﺯﺍﺩ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ ...
"ﮔﺮﻭﺱ
ﻋﺒﺪﺍﻟﻤﻠﮑﯿﺎﻥ"
ﺍﺯ ﻣﺠﻤﻮﻋﮥ "ﭘﺬﯾﺮﻓﺘﻦ" / نشر چشمه / چاپ اول اسفند 1393
در باد تکان میخورد
این تنها پرچمیست
که دوستش دارم.
"گروس عبدالملکیان"
از کتاب: سطرها در تاریکی جا عوض میکنند
از ماه
لکه ای بر
پنجره مانده است
از تمام آب
های جهان
قطره ای بر
گونه ی تو
و مرزها
آنقدر نقاشی خدا را خط خطی کردند
که خون خشک
شده
دیگر نام یک
رنگ است
از فیل ها
گردنبندی بر
گردن هایمان
و از نهنگ
شامی مفصل بر
میز
فردا صبح
انسان به
کوچه می آید
و درختان از
ترس
پشت گنجشک ها
پنهان می شوند.
"گروس عبدالملکیان"
دارم کم کم این فیلم را باور می کنم
و این سیاهی لشکر عظیم
عجیب خوب بازی می کنند.
در خیابان ها
کافه ها
کوچه ها
هی جا عوض می کنند و
همین که سر برگردانم
صحنه ی بعدی را آماده کرده اند
از لابلای فصل های نمایش
بیرونم بکش
برفی بر پیراهنم نشانده اند
که آب نمی شود
از کلماتی چون خورشید هم استفاده کردم
نشد!
و این آدم برفیِ درون
که هی اسکلت صدایش می کنند
عمق زمستان است در من.
اصلا
از عمق تاریک صحنه پیدایم کن!
از پروژکتورهای روز و شب
از سکانس های تکراری زمین، خسته ام!
دریا را تا می کنم
می گذارم زیر سرم
زل می زنم
به مقوای سیاه چسبیده به آسمان
و با نوار جیرجیرک به خواب می روم
نوار را که برگردانند
خروس می خواند.
*
از توی کمد هم شده پیدایم کن!
می ترسم چاقویی در پهلویم فرو کنند
یا گلوله ای در سرم شلیک
و بعد بگویند:
"خُب، نقشت این بود"!
"گروس عبدالملکیان"
پیلههای بسیاری دیدهام
آویزان از
درختی
در جنگلهای
دور
افتاده بر
لبهی پنجره
رها در جوبهای
خیابان.
هرچه فکر میکنم
اما
یک پروانه
بیشتر
در خاطرم نیست
مگر چندبار
به دنیا آمدهایم
که این همه
میمیریم ؟
چند اسکناس
مچاله
چند نخ شکستهی
سیگار
آه، بلیط یکطرفه !
چیزی
غمگینتر از
تو
در جیبهای
دنیا پیدا نکردهام
- ببخشید،
این بلیط ...؟
- پس گرفته
نمیشود.
پس بادها
رفتهاند ؟!
پس این درخت
به زردِ ابد
محکوم شد ؟!
و قاصدکها
آنقدر در کنج
دیوار ماندند
که خبرهایشان
از خاطر رفت ؟!
- بیهوده مشت
به شیشههای این قطار میکوبی !
بیهوده صدایت
را
به آنسوی
پنجره پرتاب میکنی
ما
بازیگران یک
فیلم صامتیم
"گروس
عبدالملکیان"
صدای قلب نیست
صدای پای توست
که شبها در سینه ام می دوی
کافی ست خسته شوی
کافی ست بایستی! *
"گروس عبدالملکیان"
-----------------------------------------------------
* بر وزن ایستادن.
بارانی که روزها
بالای شهر
ایستاده بود
عاقبت بارید
تو بعدِ سال
ها به خانه ام می آمدی...
تکلیفِ رنگ
موهات
در چشم هام
روشن نبود
تکلیفِ
مهربانی ، اندوه ، خشم
و چیزهای
دیگری که در کمد آماده کرده بودم
تکلیفِ شمع
های روی میز
روشن نبود
من و تو
بارها
زمان را
در کافه ها و خیابان ها فراموش کرده بودیم
و حالا زمان
داشت
از ما انتقام
می گرفت
در زدی
باز کردم
سلام کردی
اما صدا
نداشتی
به آغوشم
کشیدی
اما
سایه ات را
دیدم
که دست هایش
توی جیبش بود
به اتاق
آمدیم
شمع ها را
روشن کردم
ولی
هیچ چیز روشن
نشد
نور
تاریکی را
پنهان کرده
بود...
بعد
بر مبل نشستی
در مبل فرو
رفتی
در مبل
لرزیدی
در مبل عرق
کردی
پنهانی،بر
گوشه ی تقویم نوشتم:
نهنگی که در
ساحل تقلا می کند
برای دیدن هیچ کس نیامده است
"گروس عبدالملکیان"
نه !
همیشه برای
عاشق شدن ،
بهدنبال
باران و بهار و بابونه نباش !
گاهی
در انتهای
خارهای یک کاکتوس ،
به غنچهای
میرسی
که ماه را بر
لبانت مینشاند.
از: گروس عبدالملکیان
تو غافلگیری رگبار بودی
و من
مردی که چتر
به همراه نداشت ...
از: گروس
عبدالملکیان
گفتی دوستت دارم
و من به
خیابان رفتم
!
فضای اتاق
برای پرواز کافی نبود....
از: گروس عبدالملکیان
به شانه ام زده ای
که تنهائی ام را تکانده باشی !
به چه دلخوش کرده ای ؟!
تکاندن برف از شانه های آدم برفی ؟!
از: گروس عبدالملکیان