اگر سکوت
این گسترهی بیستاره
مجالی دهد
میخواهم بگویم سلام
اگر دلواپسی
آن همه ترانهی بیتعبیر
مهلتی دهد
میخواهم از بیپناهی پروانه
برایت بگویم
از کوچههای بیچراغ
از این حصار
از این ترانهی تار
مدتی بود
که دست و دلم
به تدارک ترانه نمیرفت
کمکم این حکایت دیده و دل
که ورد زبان کوچهنشینان است
باورم شده بود
باورم شده بود
که دیگر صدای تو را
در سکوت تنهایی نخواهم شنید
راستی در این هفتههای بیترانه
کجا بودی؟
کجا بودی که صدای من
و این دفتر سفید
به گوشت نمیرسید؟
آخر این رسم و روال رفاقت است؟
که در نیمه راه رویا رهایم کنی؟
میدانم
تمام اهالی این حوالی
گهگاه عاشق می شوند
اما شمار آنهایی
که عاشق میمانند
از انگشتان دستم بیشتر نیست
یکیشان همان شاعری
که گمان میکرد
در دوردست دریا امیدی نیست
میترسیدم خدای نکرده
آنقدر در غربت گریههایم بمانی
تا از سکوی سرودن تصویرت
سقوط کنم...
"سید علی صالحی"
باران اگر بهانهای برای گریستنت نبود،
تو این همه از آسمان سخن نمیگفتی!
دیروز "ترانههای کوچک غربت" را میخواندم،
امروز اما پی عطر تو از خواب گل سرخ میگذرم.
به من چه که فصلِ سخن گفتن از ستاره دشوار است!
وقتی تخیل صندلی از جای تو خالی نیست
معنیِ سادهاش این است که من شاعرم هنوز!
"سید علی صالحی"
از مجموعه: عاشق شدن در دیماه، مُردن به وقت شهریور
منبع: وبلاگ سید علی صالحی
-------------------------------------------------------------------
بخشی از مقدمه کتاب نشانی ها:
این صبح، این نسیم، این سفرهی مُهیا شدهی سبز،
این
من و این تو، همه شاهدند
که
چگونه دست و دل به هم گره خوردند...
یکی شدند و یگانه.
...
+ دانلود دکلمه "نشانی ها" با صدای خانم "آ.رها" (متن کامل شعر+دکلمه: اینجا)
من
تو را لمس کرده ام
من که متبرک ام کرده اند از ترانه های شیراز
من که تمامی این سال ها
یکی لحظه حتی
خواب به راهم نبرده است
من دست برداشته و
پا بریده توام
تو ماه ابرینه پوش
من دست خط شفای سروش
...
من در غیاب تو
با سنگ سخن گفته ام
من در غیاب تو
با صبح، با ستاره، با سلیمان سخن گفته ام
من در غیاب تو
زخم های بی شمار شب ایوب را شسته ام
من در غیاب تو
کلمات سربریده بسیاری را شفا داده ام
هنوز هم در غیاب تو
نماز ملائک قضا می شود
کبوتر از آرایش آسمان می ترسد
پروانه از روشنایی گل سرخ هراسان است
بگو کجا رفته ای
که بعد از تو
دیگر هیچ پیامبری از بیعت ستاره با نور
سخن نگفت.
"سید علی صالحی"
(متن کامل شعر در ادامه مطلب)
من با توام
می خواهم آغشته عطر تو زندگی کنم
این رد عطر توست
که از حیرت بادهای شمالی
شب را به بوی بابونگی برده است
تو کیستی که تاک تشنه
از طعم تو
به تبریک "مِی" آمده است .
"سید علی صالحی"
تمام ترسم از این است
که
یک شب
بخواهی
که به خوابم بیایی و من
همچنان به یادت
بیدار
نشسته باشم ... !
"سیدعلی صالحی"
گناهانم را دوست دارم!
بیشتر از تمام کار های خوبی که کرده ام،
می دانی چرا؟
آنها واقعی ترین انتخاب های من هستند.
"سید علی صالحی"
ﺧﺴﺘﻪ،
ﺧﻮﺩﺧﻮﺍﻩ،
ﺑﯽ ﺷﮑﯿﺐ..
ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺟﻬﺎﻥ
ﻓﻘﻂ ﻫﻤﯿﻦ ﻫﺎ ﺭﺍ
ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺑﺎﻗﯽ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﻧﺪ
ﺑﺎ ﻣﻦ ﻣﺪﺍﺭﺍ ﮐﻦ!
ﺑﻌﺪﻫﺎ..
ﺩﻟﺖ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺗﻨﮓ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ...
"ﺳﯿﺪ ﻋﻠﯽ ﺻﺎﻟﺤﯽ"
------------------------------------------------
دفتر عشق:
دیگر خاطره ها
کفاف تنهایی هایم را نمی دهند
بیا...
"ناشناس"
چه بوی خوشی میدهد این جامهی قدیمی
این پیراهن بنفش
این همه پروانهی قشنگ در قابِ نامهها،
این چند حبهی قند در کنج روسری
قاب عکسی کهنه
بر رَف گِلاندود بیآینه،
و جستجوی خط و خبری خاموش
در ورقپارههای بینشان
که گمان کرده بودم باد آن همه را با خود برده است.
دیدی! دیدی شبی در حرف و حدیث مبهم بیفردا گمَت کردم
دیدی در آن دقایق دیر باورِ پر گریه گمت کردم
دیدی آب آمد و از سر دریا گذشت و تو نیامدی!
آخرین روزِ خسته،
همان خداحافظِ آخرین، یادت هست!؟
سکهی کوچکی در کف پیاله با آب گفتگو میکرد،
پسین جمعهی مردمان بیفردا بود،
و بعد، صحبت سایه بود، سایه و لبخندِ این و آن.
تمام اهالیِ اطراف ما
مشغول فالِ سکه و سهمِ پیالهی خود بودند،
که تو ناگهان چیزی گفتی
گفتی انگار همان بهتر که راز ما
در پچپچ محرمانهی روزگار ... ناپیدا!
گفتی انگار حرف ما بسیار و
وقت ما اندک و
آسمان هم بارانیست ...
راستی هیچ میدانی من در غیبت پر سوال تو
چقدر ترانه سرودم
چقدر ستاره نشاندم
چقدر نامه نوشتم که حتی یکی خط ساده هم به مقصد نرسید؟!
رسید، اما وقتی
که دیگر هیچ کسی در خاموشیِ خانه
خواب بازآمدن مسافرِ خویش را نمیدید.
در غیبت پر سوال تو
آشنایان آن همه روزگارِ یگانه حتی
هرگز روشناییِ خاطرات تُرا بیاد نیاوردند.
در غیبت پر سوال تو آن انار خجسته بر بال حوض ما خشکید.
در غیبت پُر سوال تو عقربههای شَنگِ بیبازگشتِ هیچ ساعتی
به ساعت شش و هفتِ پسینِ پنجشنبه نرسید.
حالا که آمدی، آمدی ریرا!
پس این همه حرفِ نامنتظر از رفتن بیمجال چرا؟!
راستی این همان پیراهن بنفش پر از پروانهی آن سالها نیست؟
مگر همین نشانی تو از راه دور دریا نبود،
پس چطور در ازدحام دلهره، ناگهان گمت کردم
پس چطور در حرف و حدیثِ مبهمِ بیفردا گمت کردم؟
مگر ما کجای این بادیهی بینشان به دنیا آمدهایم ریرا!
ما هم زیر همین آسمان صبور
مردمان را دوست میداریم.
حالا بیا به بهانهای
تمام شبِ مغموم گریه را
از آوازِ نور و تبسمِ ستاره روشن کنیم
من به تو از خوابهای آینه اطمینان دادهام ریرا!
سرانجام یکی از همین روزها
تمام قاصدکهای خیسِ پژمرده از خوابِ خارزار
به جانب بیبندِ آفتاب و آسمان بر میگردند.
"سید علی صالحی" / نشانی سوم
کتاب: نشانی ها / نشر دارینوش / چاپ اول 1374
می
خواستم چشم های تو را ببوسم
تو
نبودی، باران بود
رو
به آسمان بلند پر گفت و گو گفتم:
تو
ندیدیش؟!
و
چیزی، صدایی
صدایی
شبیه صدای آدمی آمد
گفت:
نامش را بگو تا جست و جو کنیم
نفهمیدم
چه شد که باز
یک
هو و بی هوا، هوای تو کردم
دیدم
دارد ترانه ای به یادم می آید
گفتم:
شوخی کردم به خدا
می
خواستم صورتم از لمس لذیذ باران
فقط
خیس گریه شود
ورنه
کدام چشم
کدام
بوسه
کدام
گفت و گو؟!
من
هرگز هیچ میلی
به
پنهان کردن کلمات بی رویا نداشته ام !
"سید علی صالحی"
از مجموعه: ساده بودم، تو نبودی، باران بود
------------------------------------------------------------------
پیشنهاد موزیک:
دانلود آهنگ "درکم کن" با صدای امیر یگانه / 1393
چرا به یاد نمی آورم؟! من آدمی را دوست می داشتم.
ستاره و ارغوان را دوست می داشتم.
شکوفه و سیگار و خیابان را دوست می داشتم.
گردهمائی گمان های کودکانه را دوست می داشتم.
نامه ها ، ترانه ها وغروب های هر پنجشنبه را دوست می داشتم.
آواز و انار و آهو را دوست می داشتم.
من نمی دانم، من همه چی را دوست می داشتم …
چرا به یاد نمی آورم؟! گفتم از کنار پنجره،
از روبروی آن کلاغ که بر آنتن بامی کهنه می لرزد،
از روبروی تماشای ماه، از کنار تفکری تشنه، کنار می آیم.
گفتم کنار می آیم، اما نه با هر کسی،
اما کنار ترا دوست می دارم،
اما دوست داشتن را … دوست می دارم.
چرا به یاد نمی آورم؟ جنبش خاموش خواب های ماه،
توهم دیدار کسی در انتهای جهان،
تعبیر غزلی از حوالی حافظ،
و سؤالی ساده از کودکی یتیم، گویا اواسط زمستان بود،
که من راه خانه ای را گم کردم.
من از شمارش پله ها هنوز می ترسم.
"سیدعلی صالحی"
از مجموعه: عاشق شدن در دیماه، مُردن به وقت شهریور ، شعر
یازده
وقتی یک جوری
یک
جورِ خیلی سخت، خیلی ساده میفهمی
حالا
آن سوی این دیوارهای بلند
یک
جایی هست
که
حال و احوالِ آسانِ مردم را میشود شنید،
یا
میشود یک طوری از همین بادِ بیخبر حتی
عطرِ
چای تازه و بوی روشنِ چراغ را فهمید،
تو
دلت میخواهد یک نخِ سیگار
کمی
حوصله، یا کتابی ...
لااقل
نوکِ مدادی شکسته بود
تا
کاری، کلمهای، مرورِ خاطرهای شاید!
کاش
از پشتِ این دریچهی بسته
دستِ
کم صدای کسی از کوچه میآمد
میآمد
و میپرسید
چرا
دلت پُر و دستت خالی وُ
سیگارِ
آخرت ... خاموش است؟
و
تو فقط نگاهش میکردی
بعد
لای همان کتابِ کهنه
یک
جملهی سختِ ساده میجُستی
و
درست رو به شبِ تشنه مینوشتی: آب!
مینوشتی
کاش دستی میآمد وُ
این
دیوارهای خسته را هُل میداد
میرفتند
آن طرفِ این قفل کهنه و اصلا
رفتن
... که استخاره نداشت!
حالا
هی قدم بزن
قدم
به قدم
به
قدرِ همین مزارِ بینام و سنگ،
سنگ
بر سنگِ خاطره بگذار
تا
ببینیم این بادِ بیخبر
کی
باز با خود و این خوابِ خسته،
عطر تازهی چای و بوی روشنِ چراغ خواهد آورد!
راستی
حالا
دلت
برای دیدنِ یک نمنمِ باران،
چند
چشمه، چند رود و چند دریا گریه دارد!؟
حوصله
کن بلبلِ غمدیدهی بیباغ و آسمان
سرانجام
این کلیدِ زنگزده نیز
شبی
به یاد میآورد
که
پشتِ این قفلِ بَد قولِ خسته هم
دری
هست، دیواری هست
به
خدا ... دریایی هست!
"سید علی صالحی "
گاه یاد همان چند ستارهی دور که میافتم
میآیم
نزدیک شما
برخاستنِ
دوبارهی باران را تمرین میکنم
اما
باد میآید
و
من گاهی اوقات حتی
بدترین
آدمها را هم دوست میدارم.
دیگر
کسی از من سراغ آن سالهای یقین و یگانگی را نمیگیرد
سرم
را کنار همسرم میگذارم و میمیرم
در
انجماد این دیوارها
دیگر
یادآورد هیچ آسمانی میسر نیست.
"سید علی صالحی"
(نشانیها / از کتاب: عاشق شدن در دیماه، مُردن به وقت شهریور)
آسمان از شمارش ستارگان سادهاش به خواب میرود
آلوی وحشی از شمارش رگبرگهای بیرازش به خواب میرود
دریا از شمارش موج و مَدِ خویش به خواب میرود
کوه از شمارش رویاهای بلوطبنان به خواب میرود
شهر از شمارش اهل خواب، به خواب میرود
خانه از نازکایِ نبض سکوت خویش، به خواب میرود
و من از شمارش این همه هنوز
در بازی سرانگشتان خویش بیدارم
پس کی صبح خواهد شد؟
"سید علی صالحی"
از مجموعه: عاشق شدن در دیماه، مُردن به وقت شهریور
تو که میدانی، همه ندانند، لااقل تو که میدانی!
من میتوانم از طنین یکی ترانهی ساده
گریه بچینم.
من شاعرترینم!
تو که میدانی، همه ندانند، لااقل تو که میدانی!
من میتوانم از اندامِ استعاره، حتی
پیراهنی برای
بابونه و ارغنون بدوزم.
من شاعرترینم!
تو که میدانی، همه ندانند، لااقل تو که میدانی!
من میتوانم از آوایِ مبهم واژه
سطوری از دفاتر دریا بیاورم.
من شاعرترینم.
اما همه نمیدانند!
اما زبانِ ستاره، همین گفتگوی کوچه و آدمیست.
اما زبان سادهی ما، همین تکلم یقین و یگانگیست.
مگر زلالی آب از برهنگی باران نیست؟
تو که میدانی! بیا کمی شبیه باران باشیم.
"سید علی صالحی"
از مجموعه: عاشق شدن در دیماه، مُردن به وقت شهریور
برای چیدن گل سرخ، نه ارّه بیاور، نه تبر!
سرانگشتِ سادهی همان ستاره بیآسمانم ... بس،
تا هر بهار به بدرقهی فروردین،
هزار پاییز پریشان را گریه کنم.
- هم از اینروست که خویشتن را دوست میدارم.
برای کُشتن من، نه کوه و نه واژه،
اشارهی خاموش نگاهی نابهنگامم ... بس.
تا معنی از گل سرخ بگیرم و شاعر شوم.
- هم از این روست که ترا دوست میدارم.
برای مُردهی من، نه اندوهِ آسمان و نه گور زمین،
تنها کابوس بیبوسهْرفتنِ مرا از گفتگوی گهواره بگیر.
من پنجهی پندار بر دیدگان دریا کشیدهآم
پس شکوفهکن ای ناروَن، ای چراغ، ای واژه!
اینجا پروانه و پری به رویای مزمور ماه،
دریچهای برای دل من آوردهاند.
- هم از این روست که جهان را دوست میدارم.
"سید علی صالحی"
از کتاب: عاشق شدن در دیماه، مُردن به وقت شهریور
همه
می دانند
من
سالهاست چشم به راه کسی
سرم
به کار کلمات خودم گرم است
تو
را به اسم آب،
تو
را به روح روشن دریا،
به
دیدنم بیا،
مقابلم
بنشین
بگذار
آفتاب از کنار چشمهای کهنسال من بگذرد
من
به یک نفر از فهم اعتماد محتاجم
من
از اینهمه نگفتن بی تو خستهام
خرابم
ویرانم
واژه
برایم بیاور بی انصاف
...
"سید علی صالحی"
(شعر کامل در ادامه مطلب)
...
چقدر سادهایم ریرا!
نه
تو، خودم را میگویم
من
هنوز فکر میکنم سیب به خاطرِ من است
که
از خوابِ درخت میافتد.
در
آینه مینگرم
و
از چاهی دور
صدای
گریهی گُلی میآید
که
نامش را نمیدانم!
ریرا
...!
گفتی
برایت
از
آن پرندهی کوچکی
که
تمامِ بهار ... بیجُفت زیسته بود، بنویسم!
باشد
عزیزِ سالهای دربهدری ...!
راستش را بخواهی
بعد
از رفتنِ تو
دیگر
کسی به آینه نگفت: - سلام!
شایع
شده است
این
سالها شایع شده است
که
آن پرندهی کوچک
روحِ
شاعری از قبیلهی دریا بود،
یک
شب آوازِ کودکی از بامِ دریا شنید،
صبح
که برخاستیم
باد
... بوی گریههای سیاوش میداد،
و
کسی نبود
و
کسی نمیدانست
بر
طشتهای زرینِ گَرسیوَز
هزار
کبوترِ بیسر
شبیهِ
ستاره مُردهاند!
"سید علی صالحی"
از مجموعه: آخرین عاشقانههای ریرا / نامه هشتم
وقتی که تو نیستی
من حُزن هزار آسمانِ بی اردیبهشت را
گریه می کنم
فنجانی قهوه در سایه های پسین،
عاشق شدن در دی ماه
مردن به وقتِ شهریور
وقتی که تو نیستی
هزار کودک گمشده در نهان من
لای لای مادرانه تو را می طلبند.
...
"سید علی صالحی"
برگرفته از کتاب: گزینه اشعار سیدعلی صالحی / نشر مروارید / چاپ هشتم، 1392
+ دیروز نمایشگاه کتاب بودم. غرفه نشر مروارید، سعادتی نصیب بنده شد تا ضمن گفتگویی کوتاه با استاد صالحی، کتاب فوق رو با امضای ایشان به یادگار داشته باشم.
+ آقای کامران رسول زاده هم در غرفه نشر مروارید بودند. از کامران عزیز هم یک کتاب با امضا گرفتم.
کتاب جدید کامران به نام: «کوتاه بیا، عمرم به نیامدن قد نمی دهد» را می توانید از نشر مروارید تهیه نمایید.
آه که چقدر
سرانگشت خسته بر بخار این شیشه کشیدم
چقدر کوچه را تا باور آسمان و کبوتر
تا خواب سر شاخه در شوق نور
تا صحبت پسین و پروانه پائیدم و تو نیامدی!
باز عابران، همان عابران خسته ی همیشگی بودند
باز خانه، همان خانه و کوچه، همان کوچه و شهر همان شهر ساکت سالیان!...
من اما از همان اول باران بی قرار می دانستم
دیدار دوباره ما میسر است...!
مرا نان و آبی، علاقه عریانی، ترانه خردی، توشه قناعتی بس بود
تا برای همیشه با اندکی شادمانی و شبی از خواب تو سر کنم.
"سید علی صالحی"