تنهایی
مهربانم کرده است
شبیه سربازی که
از روی برجک دیده بانی
برای تک تیرانداز آن سوی مرز
دست تکان می دهد...
"حامد ابراهیم پور"
در دلم بود که جان بر تو فشانم روزی
باز در خاطرم آمد که متاعیست حقیر
من از این هر دو کمانخانه ابروی تو چشم
برنگیرم و گرم چشم بدوزند به تیر
عجب از عقل کسانی که مرا پند دهند
برو ای خواجه که عاشق نبود پندپذیر.
"سعدی"
کاش بدانی
دوست داشتنت
خورشید نیست،
که لحظه ای بیاید و لحظه ای برود؛
ماه نیست،
که یک شب باشد و یک شب نباشد؛
ستاره نیست،
که شبی پر شور باشد و شبی کم فروغ؛
باران نیست،
که گاه شدت گیرد و گاه نم نم ببارد
مثل نفس می ماند
همیشه با من است.
"محمد کریم درودگر"
میدونی فاجعه یعنی چی؟
یعنی با احساس وارد یک رابطه بشی
و با منطق بیرون بیای...!
"مائده زمان"
من و تو
به یکدیگر محتاجیم...
ما علت و معلولیم
ما لازم و ملزومیم
تمامِ آدمهاى شهر را هم زیر و رو کنى
اول و آخرش
اسمت
کنارِ اسمِ من معنا پیدا میکند!
"علی قاضی نظام"
بگذار
گلهای دامنت مستم کند
آبشار نگاهت، غرقم
و من
در نامت شنا کنم
از سایه اندامت روان شوم
همه تو باشم
که مرا با تو
بی اندازه مهربانی هاست .....
"الیسا واحدی"
صفحه شاعر در سایت "شعر نو"
سالها بعدِ رفتنت
هربار که از پنجره به کوچه نگاه می کنم
برایم دست تکان می دهی
با چمدانی که
همه چیز را بُرد
حتی همین کوچه را،
همین پنجره را،
چشم هایم را،
ادامه ی این شعر را...
"معین دهاز"
شبیه یکی از آرزوهای منی
شاید همان آرزو
که یک صبح
سپیدی چشمهایم در سیاهی چشمانت غرق شوند!
یا آن که نفس هایمان در هم گم شوند
صدایم کنی که بیا پیدایشان کن
بازدم تو را به جای دمم بردارم!
شبیه یکی از رویاهای منی...
مث اینکه آواز بخوانم و مثل شراب در رگهایم بجوشی!
شبیه یک آرزوی کوچک منی!
مثل عشق؛
خوشبختی...
عزیزم...
خوب نگاهم کن
شبیه هیچ کدام از آرزوهایت نیستم؟
حتی کوچکترینش...
قول میدهم زود برآورده شوم!
خوب نگاهم کن...
"حامد نیازی"
رَج به رَج می بافم
خیالت را
می شود بیایی
این دوست داشتن را
دورِ گردنت بیاندازم؟
"مائده زمان"
زمستان بود وُ
برف بود وُ
سرما بود
زمستانی که جز خاطراتِ محوِ تو
دلم گرمِ هیچ ردپایی نبود.
"نیکی فیروزکوهی"
اگر تو باز نگردی
امید آمدنت را به گور خواهم برد
و کس نمی داند
که در فراق تو دیگر
چگونه خواهم زیست
چگونه خواهم مرد!
"حمید مصدق"
آدم ها گاهی خاکستری اند
نه بودنشان آرامت می کند و نه رفتنشان!
گاهی چنان با عشق می آیند
که هُرم نگاهشان
و عطر حرف هایشان
روحت را می نوازد
و گاهی چنان بی مِهرند
که تو می مانی
پنجره ای رو به پاییز،
بغضی تلخ،
و سکوت و سکوت و سکوت....
آدم ها را جدی نگیرید
خودتان باشید
بغض ها را ببلعید
از هستی لذت ببرید
و عشق ببخشید به جانِ روزهایتان
آدم ها را جدی نگیرید
آدم ها گاهی خاکستری اند
"سارا قبادی"
آرام جانم
کی می رسی از راه؟
پیچک های سبز دلم
ناباورانه پاییز نیامدنت را باور کرده اند
و در نارنجی پیراهنش رنگ باخته اند
این روزها
غم از در و دیوار دلم بالا می رود
و گلوی احساسم را می خراشد
کی می رسی از راه؟
تا اطلسی ها زیر پاهایت سبز شوند
شمعدانی ها بخندند
عطر یاس تمام شهر را پر کند
و من
تبِ تندِ تنم را
میان سردی لب هایت بپاشم
و در آرامش آغوشت به خواب روم
نازنینم
کی می رسی از راه؟
"سارا قبادی"
اکنون رَخت به سراچه ی آسمانی دیگر خواهم کشید .
آسمان ِ آخرین
که ستاره ی تنهای آن تویی .
آسمان ِ روشن
سرپوش بلورین ِ باغی
که تو تنها گل آن، تنها زنبور آنی .
باغی که تو
تنها درخت آنی
و بر آن درخت
گلی ست یگانه
که تویی .
ای آسمان و درخت و باغ ِ من
گل و زنبور و کندوی من !
با زمزمه ی تو
اکنون رخت به گستره ی خوابی خواهم کشید
که تنها رؤیای آن تویی .
"احمد شاملو"
(سرود پنجم ـ۱۱ / دفتر: آیدا در آینه)
-----------------------------------------------
+ 21 آذر، سالروز تولد شاملوی بزرگ گرامی باد.
این همه باران بى سوال،
یا چند آسمان بلند وُ
چند ترانه از خواب کودکى،
تو حاضرى باز آوازى از همان پسینِ پُر بوسه بخوانى!؟
من دلم گرفته، خوابم خراب
گهواره ام شکسته است،
حالا چه وقت گفتن از پرنده، از قفس،
از قفس هاى در بسته است!؟
پس بیا به خاطر یک گل سرخ،
یک لحظهی درست،
یک یادِ ساده از همان سالِ بوسه ها،
برویم بالاى بالاى آسمان،
پشت پیراهنِ بى الفباى نور،
دست بر پرده خاطراتى از ماه دلنشین بپرسیم:
تو حاضرى باز آوازى از همان شب پر گریه بخوانى!؟
ماه هم دلش گرفته، خوابش خراب،
گهواره اش شکسته است.
دیگر چه وقت گفتن از رودِ گریه وُ
آن راز سر بسته است؟!
"سیدعلى صالحى"
از دفتر: ساده بودم، تو نبودی، باران بود
از حدس و گمان های تو ویران نمی شوم
مرا نام تو کفایت می کند
تا در سرما و بوران
زمان و هفته را نفی کنم
مرا
که می دانی
نه قایق است، نه پارو
بر تو خجسته باشد
گیلاس هایی را
که بر گیسوان آویخته ای
تو صبر داری
تا خواب من پایان پذیرد
تا به دیدار من آیی.
صبح است
سبو را از اب پر کرده ام
کتاب ها را با شراب شسته ام
می دانستم تو کتاب های سفید را دوست داری
و پارچه های آغشته به ابر را
به تو تعارف می کنم.
بی گمان
سبدهایی از ماهیان دریا را
بر دوش دارم
به کنار تو می آیم
نام دریا را فراموش کرده ام
یاد جوانی و گل های پامچال
مرا کفایت می کند
به سوی دریا می روم
دوباره دریا را به یاد می آورم
...
من راه خانه ی تو را گم کرده ام
در کنار دریا می مانم
سالیان است
که من قطره قطره
دریا را از یاد می برم
راستی
پارچه های آغشته به دریا را
در ستایش ابر
در خانه ی تو گم می کنم
راستی
خانه ی تو در بیداری کجاست؟
"احمدرضا احمدی"
از کتاب: می گویند بیرون از این اتاق برف می بارد (گزینه اشعار)
دفتر: یک منظومه دیریاب در برف و باران یافت شد / 1380
نام تو پرندهایست در دست من
تکهای یخ بر روی زبانم
نام تو باز شدن سریع لبهاست
نام تو چهار حرف
توپی گرفته شده در هوا
ناقوسی نقرهایست در دهانم
صدای نام تو
سنگیست که به دریاچهی آرام پرتاب میشود
نام تو
صدای آرام سمضربههاییست در شب
روی شقیقهی من
نام تو
شلیک سریع تفنگی مسلح شده است
نام تو غیرممکن
بوسهای روی چشمهایم
سردی پلکهای بسته است
نام تو بوسهی برف
جرعهی آبی آب چشمهای خنک
خواب با نام تو عمیق میشود.
"مارینا تسوتایوا"
ترجمه: سامان رضایی
+ مارینا تسوتایوا (۱۸۹۲- ۱۹۴۱) شاعر و نویسنده اهل روسیه بود.
نمیگویم به وصل خویش شادم گاه گاهی کن
بلاگردان چشمت کن مرا گاهی نگاهی کن.
"امیرخسرو دهلوی"