...
دشت ها نام تو را می گویند
کوه ها شعر مرا می خوانند
کوه باید شد و ماند
رود باید شد و رفت
دشت باید شد و خواند
در من این جلوه ی اندوه ز چیست؟
در تو این قصه ی پرهیز که چه ؟
در من این شعله ی عصیان نیاز
در تو دمسردی پاییز که چه؟
حرف را باید زد
درد را باید گفت.
سخن از مهر من و جور تو نیست
سخن از تو
متلاشی شدن دوستی است
و عبث بودن پندار سرورآور مهر
آشنایی با شور؟
و جدایی با درد؟
و نشستن در بهت فراموشی
یا غرق غرور؟
سینه ام آینه ای ست
با غباری از غم
تو به لبخندی از این اینه بزدای غبار
آشیان تهی دست مرا
مرغ دستان تو پر می سازند.
آه مگذار، که دستان من
آن اعتمادی که به دستان تو دارد
به فراموشی ها بسپارد
آه مگذار که مرغان سپید دستت
دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد
من چه می گویم، آه!
با تو اکنون چه فراموشی هاست
با من اکنون چه نشستن ها، خاموشیها ست.
...
"حمید مصدق"
(گزیده ای از قصیده ی "آبی خاکستری سیاه")
و تو
آن شعر محالی که هنوز
با دو صد دلهره در حسرت آغاز توام
چشم بگشای و مرا باز صدا کن
" ای عشق"
که من از لهجه ی چشمان تو
شاعر بشوم
و تو را سطر به سطر
و تو را بیت به بیت
و تو را عشق به عشق ...
شاید این بار تو را پیش تو
با مرگ خود آغاز کنم ...
"حمید مصدق"
برگرفته از کانال: باران دل
@baran_e_del
من در آیینه رخ خود دیدم
و به تو حق دادم
آه می بینم،
می بینم
تو به اندازه ی تنهاییِ من خوشبختی
من به اندازه ی زیباییِ تو غمگینم...
"حمید_مصدق"
...
به من بتاب که سنگِ سردِ دره ام!
که کوچکم
که ذره ام
به من بتاب ...
مرا زِ شرم مهر خویش آب کن
مرا به خویش جذب کن!
مرا هم آفتاب کن ...
"حمید مصدق"
جای تو خالی ست!
در تنهایی هایی که مرا
تا عمیق ترین دره های بی قراری
می کشانند
جای تو خالی ست
در سردترین شبهایی
که لبخند های مهربانی را به تبعید می برند...
جای تو خالی ست
در دریغ نا مکرری
که به پایان رسیدن را فریاد می کنند
جای تو خالی ست
در هر آن نا کجایی!
که منم ...
"حمید مصدق"
برگرفته از کانال
@baran_e_del
اگر تو باز نگردی
امید آمدنت را به گور خواهم برد
و کس نمی داند
که در فراق تو دیگر
چگونه خواهم زیست
چگونه خواهم مرد!
"حمید مصدق"
گاه می اندیشم
خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید؟
آن زمان که خبر مرگ مرا
از کسی میشنوی
روی تو را کاشکی میدیدم.
شانه بالازدنت را،
-بی قید -
و تکان دادن دستت که،
- مهم نیست زیاد -
و تکان دادن سر را که
- عجیب! عاقبت مرد؟
-افسوس!
کاشکی میدیدم.
من با خود می گویم
چه کسی باور کرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاکستر کرد!؟
"حمید مصدق"
وای، باران؛
باران،
شیشه پنجره را باران شست .
از دل من اما،
چه کسی نقش تو را خواهد شست؟
آسمان سربی رنگ،
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ .
می پرد مرغ نگاهم تا دور،
وای، باران،
باران،
پر مرغان نگاهم را شست .
خواب رویای فراموشیهاست !
خواب را دریابم،
که در آن دولت خواموشیهاست .
من شکوفایی گلهای امیدم را در رویاها می بینم،
و ندایی که به من میگوید :
گر چه شب تاریک است
دل قوی دار،
سحر نزدیک است.
دل من، در دل شب،
خواب پروانه شدن می بیند .
مهر در صبحدمان داس به دست
آسمانها آبی،
پر مرغان صداقت آبی ست
دیده در آینه صبح تو را می بیند .
از گریبان تو صبح صادق،
می گشاید پر و بال .
تو گل سرخ منی
تو گل یاسمنی
تو چنان شبنم پاک سحری؟
نه، از آن پاکتری .
تو بهاری؟
نه، بهاران از توست .
از تو می گیرد وام،
هر بهار اینهمه زیبایی را .
هوس باغ و بهارانم نیست
ای بهین باغ و بهارانم تو !
"حمید مصدق"
در میان من و تو فاصله هاست
گاه می اندیشم
می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری
تو توانایی بخشش داری
دستهای تو توانایی آن را دارد
که مرا زندگانی بخشد
چشمهای تو
به من می بخشد شور عشق و مستی
و تو چون مصرع شعری زیبا
سطر برجسته ای از زندگی من هستی
"حمید مصدق"
(متن کامل شعر در ادامه مطلب)
اما من و تو
دور از هم می پوسیم
غمم از وحشت پوسیدن نیست
غمم از زیستن بی تو در این لحظه ی پُر دلهره است
گفته بودند که "از دل برود یار چو از دیده برفت"
سالها هست که از دیده ی من رفتی لیک
دلم از مهر تو آکنده هنوز
دفتر عمر مرا
دست ایام ورقها زده است
زیر بار غم عشق
قامتم خم شد و پشتم بشکست
در خیالم اما
همچنان روز نخست
تویی آن قامت بالنده هنوز
در قمار غم عشق
دل من بردی و با دست تهی
منم آن عاشق بازنده هنوز
آتش عشق، پس از مرگ نگردد خاموش
گر که گورم بشکافند عیان می بینند
زیر خاکستر جسمم باقیست
آتشی سرکش و سوزنده هنوز.
"حمید مصدق"
---------------------------------------
پ.ن: این شعر انگار یک شعر ترکیبی باشه از دو یا چند شعر زنده یاد مصدق. بخشی از آن مربوط به شعر "زیر خاکستر" / دفتر "سالهای صبوری" هست و بخشهایی هم مربوط به یک یا دو شعر دیگر که من آخر بین جستجوها و شعرها گیج شدم و نفهمیدم چی شد! ولی از آنجا که شعرش رو پسندیدم به همین صورت اینجا گذاشتم. :)
زان لحظه که دیده بررخت واکردم
دل دادم و شعر عشق انشاء کردم
نی، نی غلطم، کجا سرودم شعری
تو شعر سرودی و من امضاء کردم
"حمید مصدق"
کسی با سکوتش،
مرا تا بیابان بی انتهای جنون برد
کسی با نگاهش،
مرا تا درندشت دریای خون برد
مرا باز گردان
مرا ای به پایان رسانیده
- آغاز گردان!
"حمید مصدق"
من صبورم اما
به خدا دست خودم نیست اگرمی رنجم
یا اگر شادی زیبای تو را
به غم غربت چشمان خودم می بندم
من صبورم اما
چه قدَر با همه ی عاشقی ام محزونم
و به یاد همه ی خاطره های گل سرخ
مثل یک شبنم افتاده ز غم مغمومم
من صبورم اما
بی دلیل از قفس کهنه ی شب می ترسم
بی دلیل از همه ی تیرگی رنگ غروب
و چراغی که تو را از شب متروک دلم دور کند
من صبورم اما
آه، این بغض گران
صبر چه می داند چیست.
"حمید مصدق"
کاش آن آینه ئی بودم من
که به هر صبح تو را می دیدم
می کشیدم همه اندام تو را در آغوش
سرو اندام تو
با آن همه پیچ
آن همه تاب
آنگه از باغ تنت می چیدم
گل صد بوسه ی ناب.
"حمید مصدق"
وقتی از قتل قناری گفتی
دل پر ریخته ام وحشت کرد
وقتی آواز درختان تبر خورده ی باغ
در فضا می پیچید
از تو می پرسیدم:
«به کجا باید رفت؟»
غمم از وحشت پوسیدن نیست
غمم از غربت تنهایی هاست
برگ بید است که با زمزمه جاری باد
تن به وارستن از ورطه هستی می داد.
یک نفر دارد فریاد زنان می گوید:
«در قفس طوطی مرد
و زبان سرخش
سر سبزش را بر باد سپرد»
من که روزی فریادم بی تشویش
می توانست جهانی را آتش بزند
در شب گیسوی تو
گم شد از وحشت خویش.
"حمید مصدق"
برگرفته از کتاب: "در کوچه باغ شعر نو" / به کوشش پروانه طاهری
انتشارات محراب دانش / چاپ دوم 1388
دلم برای کسی تنگ است
که آفتاب صداقت را
به میهمانی گلهای باغ می آورد
و گیسوان بلندش را
به بادها می داد
و دستهای سپیدش را
به آب می بخشید
دلم برای کسی تنگ است
که چشمهای قشنگش را
به عمق آبی دریای واژگون می دوخت
و شعرهای خوشی چون پرنده ها می خواند
دلم برای کسی تنگ است
که همچو کودک معصومی
دلش برای دلم می سوخت
و مهربانی را
- نثار من می کرد
دلم برای کسی تنگ است
که تا شمال ترین شمال
و در جنوب ترین جنوب
همیشه در همه جا
- آه با که بتوان گفت
که بود با من و
- پیوسته نیز بی من بود
و کار من ز فراقش فغان و شیون بود
کسی که بی من ماند
کسی که بی من نیست
کسی ...
-دگر کافی ست
"حمید مصدق"
ای مهربانتر از من
با من
در دستهای تو
آیا کدام رمز بشارت نهفته بود ؟
کز من دریغ کردی
تنها
تویی
مثل پرنده های بهاری در آفتاب
مثل زلال قطره باران صبحدم
مثل نسیم سرد سحر
مثل سحر آب
آواز مهربانی تو با من
در کوچه باغهای محبت
مثل شکوفه های سپید سیب
ایثار سادگی است
افسوس آیا چه کس تو را
از مهربان شدن با من
مایوس می کند؟
"حمید مصدق"
آه ، ای عشق تو در جان و تن من جاری
دلم آن سوی زمان
با تو آیا دارد
ــ وعده ی دیداری ؟
ــ چه شنیدم ؟
تو چه گفتی ؟
ــ آری ؟!
"حمید مصدق"
خواب رویای فراموشی هاست !
خواب را دریابم ،
که در آن دولت ِ خاموشی هاست
با تو در خواب مرا
لذت ِ ناب ِ هم آغوشی هاست
من شکوفایی گل های امیدم را در رویاها می بینم،
و ندایی که به من می گوید :
« گر چه شب تاریک است
دل قوی دار
سحر نزدیک است»
"حمید مصدق"