کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

سایه های دستهای تو - احمدرضا احمدی

من می توانم

بدون تو

با سایه های

دستهای تو

روی دیوار

زندگی کنم

 

"احمدرضا احمدی"

 

احمدرضا احمدی، تولد 1319.02.30 ، وفات 1402.04.20 - روحش شاد و یادش گرامی باد.

متن کامل شعر در ادامه مطلب 

ادامه مطلب ...

در کنار تو - احمدرضا احمدی

در کنار تو
در کوچه
چهار فصل سال ناگهان گل دادند!
نرگسى در چشمان تو
گل سرخى بر لبان تو
شقایق بر گیسوان تو
اقاقیایى در دستان تو
و من در پیشگاه تو سکوت کردم ....
 
"احمدرضا احمدی"


تقدیم به عشق ...

قلب من گواه بر تو دارد

قلب من گواه بر تو دارد

دشوار است

فراموشی لبخند تو ...

 

"احمدرضا احمدی"


مرا نام تو کفایت می کند

از حدس و گمان های تو ویران نمی شوم

مرا نام تو کفایت می کند

تا در سرما و بوران

زمان و هفته را نفی کنم

مرا

که می دانی

نه قایق است، نه پارو

بر تو خجسته باشد

گیلاس هایی را

که بر گیسوان آویخته ای

تو صبر داری

تا خواب من پایان پذیرد

تا به دیدار من آیی.

 

صبح است

سبو را از اب پر کرده ام

کتاب ها را با شراب شسته ام

می دانستم تو کتاب های سفید را دوست داری

و پارچه های آغشته به ابر را

به تو تعارف می کنم.

 

بی گمان

سبدهایی از ماهیان دریا را

بر دوش دارم

به کنار تو می آیم

نام دریا را فراموش کرده ام

یاد جوانی و گل های پامچال

مرا کفایت می کند

به سوی دریا می روم

دوباره دریا را به یاد می آورم

...

من راه خانه ی تو را گم کرده ام

در کنار دریا می مانم

سالیان است

که من قطره قطره

دریا را از یاد می برم

راستی

پارچه های آغشته به دریا را

در ستایش ابر

در خانه ی تو گم می کنم

راستی

خانه ی تو در بیداری کجاست؟

 

"احمدرضا احمدی"

از کتاب: می گویند بیرون از این اتاق برف می بارد (گزینه اشعار)

دفتر: یک منظومه دیریاب در برف و باران یافت شد / 1380


تمام دست تو روز است

تمام دست تو روز است
و چهره‌ات گرما
نه سکوت دعوت می‌کند
و نه دیر است
دیگر باید حضور داشت
در روز
در خبر
در رگ
و در مرگ...

 

از عشق
اگر به زبان آمدیم فصلی را باید
برای خود صدا کنیم
تصنیف‌ها را بخوانیم
که دیگر زخم‌هامان بوی بهار گرفت.
بمان:
که برگ خانه‌ام را به خواب داده‌ای
فندق بهارم را به باد
و رنگ چشمانم را به آب.

تفنگی که اکنون تفنگ نیست،
و گلوله‌یی که در قصه‌ها
عتیقه شده است
روبروی کبوتران
تشنگی پرندگان را دارد.

 


"احمدرضا احمدی"

 

از مجموعه: "من فقط سفیدی اسب را گریستم"

کتاب: می گویند بیرون از این اتاق برف می بارد (گزینه اشعار)

/ نشر نیماژ / چاپ اول زمستان 92


دوستت دارم

دوستت دارم ...

باید در چشمان نگریست،

یا در گوش‌ها گفت؟

جنبش انگشتانت که به روی هم انباشته شده بود

و مروارید چشمانت

دلیل بود؟

 

در عصر یک پاییز

در اتوبوس بودیم

دورمان دیوار شیشه‌ای سبز ...

سبزی شیشه‌ها، زرد پاییز را

سبز خرم کرده بود.

از سبزی برگ‌ها بهار به اتوبوس نشست.

 

بیرون خزان در کار بود.

نمی‌دانستم در بهار درون باید گفت؟

یا در خزان برون؟

 

من و بهار پیاده شدیم

بهار در خیابان محو شد

پاییز در کنارم راه می‌آمد.

 

"احمدرضا احمدی"

 

از مجموعه: "روزنامه‌ی شیشه‌ای"

کتاب: می گویند بیرون از این اتاق برف می بارد (گزینه اشعار)

/ نشر نیماژ / چاپ اول زمستان 92


بوسه

ﺑﻮﺳﻪﻫﺎ

ﺁﻭﺍﺭﻩﺗﺮﯾﻦ ﻣﺨﻠﻮﻗﺎﺕ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﻧﺪ

ﺑﺮ ﺑﺎﺩ

ﺑﺮ ﺩﺭ

ﺑﺮ ﺧﻮﺩ

ﺑﺮ ﺣﺴﺮﺕ

ﻭ ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺮ ﻟﺐ

ﻛﺴﻲ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﻤﻲﻛﻨﺪ

ﻟﺒﺨﻨﺪﺵ ﻣﻲﺗﻮﺍﻧﺴﺖ

ﭘﻠﯽ ﺑﺎﺷﺪ

ﻛﻪ ﺟﻤﻌﻪ ﺭﺍ

ﺑﻪ ﻫﻤﻪﯼ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﻫﻔﺘﻪ

ﭘﻴﻮﻧﺪ ﺑﺰﻧﺪ ...

 

"ﺍﺣﻤﺪﺭﺿﺎ ﺍﺣﻤﺪﯼ"


(برگرفته از کانال "کافه تنهایی": @kafetanhay)

 

ابیات پراکنده

از دستان من نیاموختی
که من برای خوشبختی تو
چه قدر ناتوانم
من خواستم با ابیات پراکنده‌ی شعر
تو را خوشبخت کنم
آسمان هم نمی‌توانست ما را تسلی دهد
خوشبختی را من همیشه به پایان هفته،
به پایان ماه و به پایان سال موکول می‌کردم
هفته پایان می‌یافت
ماه پایان می‌یافت
سال پایان می‌یافت
هنوز در آستانه‌ی در
در کوچه بودیم، پیوسته ساعت را نگاه می‌کردم
که کسی خوشبختی و جامه‌ای نو به ارمغان بیاورد
روزها چه سنگدل بر ما می‌گذشت
ما با سنگدلی خویش را در آینه نگاه می‌کردیم
چه فرسوده و پیر شده بودیم
می‌خواستیم
با دانه‌های بادام و خاکسترهای سرد که
از شب مانده بود خود را تسلی دهیم
همیشه در هراس بودیم
کسی در خانه‌ی ما را بزند و ما در خواب باشیم،
چه‌قدر می‌توانستیم بیدار باشیم
یک شب پاییزی، که بادهای پاییزی

همه‌ی برگ‌های درختان را بر زمین ریختند
به زیر برگ‌ها رفتیم
و برای همیشه خوابیدیم.

" احمدرضا احمدی"

از کتاب: ساعت ده صبح بود / مجموعه شعر احمدرضا احمدی / نشرچشمه، 1385

 منبع: http://pagard.ayene.com

------

پ.ن: از کل کتاب 186 صفحه ای با 83 شعر فقط سه شعر رو پسندیدم و در وبلاگ منتشر کردم. اصلا نمی فهمم که چطور این کتاب به چاپ ششم در سال 93 رسیده! البته شعر خوب هم از آقای احمدی خوندم اما ایشون کلا شعر بد هم زیاد دارن. با عرض معذرت، بسیاری از اشعار این کتاب اصلا شعر نیستن و منو یاد سکانس سریال "مرد هزار چهره"مهران مدیری میندازه: 

...

پول برق را باید بدهیم

پول آب جدا

پول گاز را باید بدهیم

دوبله پارک نکنیم

و دیگر هیچ.

بوسیدمش ...

بوسیدمش

دیگر هراس نداشتم

جهان پایان یابد

من از جهان سهمم را گرفته بودم.

 

"احمدرضا احمدی"

 

برگرفته از وبلاگ: کافه دلتنگی


آدمی در عشق می شکند!

شتاب مکن
که ابر بر خانه ات ببارد
و عشق
در تکه ای نان گم شود
هرگز نتوان
آدمی را به خانه آورد
آدمی در سقوط کلمات
سقوط می کند
و هنگامی که از زمین برخیزد
کلمات نارس را
به عابران تعارف می کند
آدمی را توانایی
عشق نیست
در عشق می شکند و می میرد!

 

"احمدرضا احمدی"

برای ادامه روزهای تو

به تو گفته بودیم :
گاهی برای ادامه ی روزهای تو
سکوت کردیم
هر جا باران بارید
ما در کنارت ایستاده ایم
و برای مرگ و تاریکی که به دنبال تو بودند
گلی پرتاب کردیم
که تو را از یاد ببرند
به تو گفته بودیم :
درختان در تنهایی می رویند
و در باد نابود می شوند
اکنون پیری ما را احاطه کرده است
و مرگ آماده است هر لحظه ما را تصرف کند
یک بار دیگر برای همیشه نامت را به ما بگو
بگو هنوز باران می بارد
و تو هنوز راه رفتن در باران را دوست داری.

"احمدرضا احمدی"

به یاد تو هستم

به یاد تو هستم
کاش
خداحافظی نمی‌کردی و می‌رفتی
من عمری خداحافظی تو را
به یاد داشتم
پاییز پشت پنجره
استوار ایستاده است
مرا نظاره می‌کند
که چرا من
هنوز جهان را ترک نکرده‌ام
من که قلب فرسوده دارم
من که باید با قلب فرسوده
کم کم تو را فراموش کنم!

"احمدرضا احمدی"

 

منبع:

http://negahivayadi.blogfa.com

---------------------------------------------------------


پیشنهاد موزیک:

یه چند روزیه که این آهنگ رو خیلی دوست دارم:

دانلود آهنگ "سرگیجه" از مهدی احمدوند

آلبوم: از این ساعت / 1393

نخستین ترانه‌ی معجزه را

ابر نخستین ترانه‌ی معجزه را

بر لب‌هامان حک کرد

زبانمان را فراموش کردیم

کفش و لباسمان کهنه ماند

و ما

با بوسه

درختان را

بهار کردیم.

 

ما در بدبختی، سوءتفاهم بودیم

بادکنک‌ها

که نفس‌های عشق مشترکمان

در آن حبس بود

به تیغک‌ها خورد و منفجر شد

قلبمان ایستاد

و ساعت‌های خفته‌ی زمین

به کار افتاد.

 

"احمدرضا احمدی"

 

از مجموعه: وقت خوب مصائب


به دنبال لبخند ناب تو هستم

...
به دنبال لبخند ناب تو هستم
چنین عمرم را می گذرانم.
مرا نه شکوِه است نه گلایه
قلبم اگر یاری کند
برگ های زرد پاییزی را شماره می کنم

که دارند از پاییز جدا می شوند و

به زمستان متصل می شوند

برای زیستن هنوز بهانه دارم

...
من هنوز می توانم به قلبم که فرسوده است
فرمان بدهم که تو را دوست داشته باشد
به قلبم فرمان می دهم
میوه های زمستانی را برای تابستان ذخیره کند
تا تو در تابستان از راه برسی
سبدهای میوه را که وصیتنامه من است
از زمین بی برکت و فرسوده برداری

از قلب بیمارم می خواهم

تا آمدن تو بتپد.

 

"احمدرضا احمدی"

 

از کتاب: ساعت 10 صبح بود / نشر چشمه


حقیقت دارد، تو را دوست دارم

حقیقت دارد
تو را دوست دارم
در این باران
می خواستم تو
در انتهای خیابان نشسته باشی
من عبور کنم
سلام کنم
لبخند تو را در باران می خواستم
می خواهم
تمام لغاتی را که می دانم برای تو
به دریا بریزم
دوباره متولد شوم
دنیا را ببینم
رنگ کاج را ندانم
نامم را فراموش کنم
دوباره در آینه نگاه کنم
ندانم پیراهن دارم
کلمات دیروز را
امروز نگویم
خانه را برای تو آماده کنم
برای تو یک چمدان بخرم
تو معنی سفر را از من بپرسی
لغات تازه را از دریا صید کنم
لغات را شستشو دهم
آنقدر بمیرم
تا زنده شوم.

 

"احمدرضا احمدی "

از مجموعه: "قافیه در باد گم می شود"

کتاب: می گویند بیرون از این اتاق برف می بارد (گزینه اشعار)


زیباترین قول تو

زیباترین قول تو این است

که هرگز باز نخواهی آمد

زاده ی قول تو هستم

در غبار

 

پس می دانم

که رنج در خانه است

در انتها ی پله ها خانه دارد

تنها انزوای من است

که در باران مرا شکر می کند

که تا صبح فردا

زنده هستم

چرا

تمام هفته را با پاروی شکسته

در خانه ماندم

خانه کوچک بود

در خلوتی خانه

از میان همه ی عادت ها

و سوگند ها

فقط تو را صدا کردم

 

زیباترین قول تو این است

که هرگز باز نخواهی آمد

 

"احمد رضا احمدی"


از کتاب: سبک نمی‌شود این وقت (گزینه‌ای از شعرهای دهه 60 و 70) / نشر تهران / 1380 

طعم لبان تو

از هر لیوانی که آب نوشیدم
طعم لبان تو و پاییزی
که تو در آن به جا ماندی به یادم بود
فراموشی پس از فراموشی
اما
چرا طعم لبان تو و پاییزی که تو در آن
گم شدی در خانه مانده بود
ما سرانجام توانستیم
پاییز را از تقویم جدا کنیم
اما
طعم لبان تو بر همه ی لیوان ها و بشقاب ها
حک شده بود
لیوان ها و بشقاب ها را از خانه بیرون بردم
کنار گندم ها دفن کردم
زود به خانه آمدم
تو در آستانه در ایستاده بودی
تو در محاصره ی لیوان ها و بشقاب ها مانده بودی
گیسوان تو سفید
اما لبان تو هنوز جوان بود.

"احمدرضا احمدی"


از کتاب: ساعت 10 صبح بود / نشر چشمه

(چاپ اول 1385 ، چاپ ششم 1393)

-------------------------------------------------------------



درباره شاعر:

احمدرضا احمدی، متولد 30  اردیبهشت 1319، کرمان