کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

جاذبه تو

من فکر می‌کنم

جاذبه‌ی تو از خاک نبوده

از آسمان بوده

از سیب نبوده

از دست‌‌هات بوده

از خنده‌هات

موهات

و نگاه برهنه‌ات

که بر تنم می‌ریخت.

 

"عباس معروفی"

قلمرو تو

به زودی در آغوشت می گیرم

می خواهم توی بغلت

همه اش بمیرم

و تو مدام بوسم کنی

تا خدا به بودنش شک کند!

می شود؟

@

قلمرو موسیقی

قلب است

جایی که تو راه می روی

همه آهنگ ها

از موهای تو

به آسمان می رسد،

بخند.

@

می شود پرتقالم را

بیاورم توی تخت‌خواب؟

قول می دهم پرتقالی نشوی.

@

قلمرو تو چشم است

در هوایی بارانی

دارم تمام می شوم،

بیا.

@

تو بخواه
تا من برایت بمیرم
به طمع یک بوسه
با طعم نارنجی
یا هر رنگی تو بخواهی.
هرچقدر هم که عاشقت باشم
نمی توانم عاشقی ام را
به تو ترجیح دهم
هر چقدر که عاشقی بلد باشم
خرج تو می کنم
آقای من!
به جاش
تو برای من لبخند بزن.
می شود؟

@

همه ی کوچه ها را گشته ام

ایستگاه ها، فرودگاه ها، پارک ها

کافه های شلوغ

پاتوق های کوچک

خیابان ها و میدان ها

حالا من

به آسمان هم

نگاه نمی کنم

زیرا در آنجا هم نیستی

آب شده ای در چشم هام

یک قطره ی پاک.

خانه را هم گشته ام

بانوی من!

می شود کمد لباس را باز کنم

تو آنجا باشی و بخندی باز؟

می شود؟

@

کاش می شد حرف نزنم

و فقط دست‌هات را

روی تنم لمس کنم.

 

"عباس معروفی – پونه ایرانی"

 

از کتاب: نامه های عاشقانه / نشر گردون / 2011 / آلمان

آونگ

در نور شمع
زن تری؛
در آفتاب صبح که چشم باز می‌کنی
فرشته تر؛
و من بین این دو زیبایی ِ با شکوه
عاشقانه آونگ شده ام ...!

 

"عباس معروفی"

برگ زیتون

با بودنت
خدا هم هست
و زمین می‌چرخد به دور خورشیدی
که تویی.
@
دوستت دارم
تا ابد مال تو
باهاش نان بخر
باهاش دور بزن در میدان شهر
مثل پلاک بینداز به گردنت
پلاک جنگ؟
جنگ... می‌دانی چیست؟
هشت سال به گردنت بیاویزم
از من خسته می‌شوی؟
پلاک جنگ نه

گل میخک
برگ زیتون
گوشه‌ی موهات...
دوستت دارم
تا ابد مال تو
باهاش ستاره رصد کن
باهاش برام نامه بنویس.
@

می آیی همه دنیا را خاموش کنیم؟

و بعد

تو همه اش را روشن کنی؟

اصلاً می‌آیی خورشید را
برای خدا پس بفرستیم
و تو ببینی که حضورت کافی‌ست؟
@
هرجا باشی
برای دیدن تو
شهر به شهر خواهم آمد
آنقدر که از پرتگاه زندگی بیفتم.
@
دست‌هات!
دست‌هات را از من نگیر.
وقتی شیفته در رویاهام
دنبال تو می‌گردم
چیزی ته دلم زیر و زبر می‌شود
سرم را توی بغلم می‌گیرم
حیف که نیستی
حیف که برای من
شمع هم نمی‌توانی روشن کنی!
@
فرقی دارد کجا باشم؟

خندان در آینه

یا منتظرت کنار پنجره...

هر جا که باشی

در آغوش منی

خودت هم این را می دانی.

 

 "عباس معروفی – پونه ایرانی"

 

از کتاب: نامه های عاشقانه / نشر گردون / برلین 2011 / (نسخه PDF/ص126)

------------------------------------------------------


پی نوشت: متاسفانه این شعر زیبا با ترکیب های دیگه هم در برخی وبلاگ ها منتشر شده است که بعضا شالوده اصلی شعر بهم ریخته و حتی گنگ شده است خصوصا انتهای شعر. و واقعا برای من سوال هست که چرا و چطور این اتفاق می افتد!؟ احتمالا سهل انگاری یک نفر و کپی کاری بقیه!

در هر حال متن فوق از روی نسخه اصلی کتاب (نسخه PDF) نوشته شده است.

دوستت ﺩﺍﺭﻡ ﻣﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﺫﻫﻨﻢ ...

دوستت ﺩﺍﺭﻡ
ﻣﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﺫﻫﻨﻢ ﻣﯽﺭﯾﺰﺩ ﺗﻮﯼ ﺩﺳﺖﻫﺎﻡ
ﺑﺎﻫﺎﺵ ﭼﮑﺎﺭ ﮐﻨﻢ؟
ﻣﯽﺷﻮﺩ ﺑﮕﺬﺍﺭﻣﺶ ﮔﻮﺷﻪﻫﺎﯼ ﻟﺒﺖ؟
ﺑﻌﺪ ﺑﺮﺵ ﺩﺍﺭﻡ
ﻧﮕﺎﻫﺖ ﮐﻨﻢ
ﻭ ﻧﺪﺍﻧﻢ ﭼﻪ ﺧﺎﮐﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﻡ ﺑﺮﯾﺰﻡ؟

"عباس معروفی"


 

تنهایی

وقتی آدم یک نفر را دوست داشته باشد بیشتر تنهاست.

چون نمی تواند به هیچ کس جز به همان آدم بگوید که چه احساسی دارد.

و اگر آن آدم کسی باشد که تو را به سکوت تشویق می کند، تنهایی تو کامل می شود.

 

"عباس معروفی"

(از کتاب: سمفونی مردگان)

عطر نارنج!

آخرین بار
که داشتی تنت را
به من شیرفهم می‌کردی
فهمیدم پرواز
دست‌نیافتنی نیست
پرنده‌ام را بغل کردم
و در عطر نارنج‌هات
شناور شدم.

"عباس معروفی"

-----------------------------------------------------------

 

دفتر عشق:

گاهی با دویدن برای رسیدن به کسی،

نفسی برای ماندن در کنار او نخواهی داشت!

پس با کسی بمان

که نصف راه را به سمتت دویده باشد...

"ناشناس"


گل قشنگم ...

تو لیلی نیستی
من اما
مجنون حرف هات می شوم
دیوانه ی دست هات
مبهوت خنده هات
گل قشنگم
شیرین نیستی
ولی من
صخره های شب را
آنقدر می تراشم
تا خورشیدم طلوع کند
و تو
در آغوشم بخندی.

"عباس معروفی"



ﺟﺎﯼ ﻣﻦ ﺑﻨﺸﯿﻦ

ﺗﺎ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﻟﺐ ﻫﺎﺕ

ﺣﻮﺍﺳﺖ ﺭﺍ ﭘﺮﺕ ﮐﺮﺩﻩ؟

ﺗﺎ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ

ﺩﻟﺘﻨﮓ "ﺗـــﻮ" ﺑﻮﺩﻩ ﺍﯼ

ﺗﺎ ﺑﻔﻬﻤﯽ ﭼﻪ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻢ؟

یک‌بار ﺑﺨﻮﺍﺏ،

ﺟﺎﯼ ﻣﻦ ﺑﻨﺸﯿﻦ ﻭ

ﺑﻪ ﻧﻔﺲ ﮐﺸﯿﺪﻥ ﺁﺭﺍﻣﺖ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ...

 

"ﻋﺒﺎﺱ ﻣﻌﺮﻭﻓﯽ"

-----------------------------------------------------

 

دفتر عشق:

...

گاهی اگر از خواب می‌پرم

و به تو خیره می‌شوم
یعنی صبح به این زودی
در حد مرگ دوستت دارم.

"آرش شفاهی"


با تو هیچ وقت از شک نخواهم گفت

...

با تو هیچ وقت از شک نخواهم گفت

از دلم می گویم

دلی که بی حیا

جلو چشمانت برهنه می چرخد

و با هر نگاه تو

وسط چشم‌خانه‌ی پر اشکم

خنده‌ی شادی سر می دهد

...

لبخندی بزن تا در افق

همچو خورشید تا همیشه پیدا باشی

می دانی؟

از آن رو نمی خوابم

که با تو هیچ‌گاه شب نمی آید

با تو همیشه روزم

@

همه راه

اگر آتش و آب باشد

حتی اگر خدا

گل کوچکی در سراب باشد

در مقصدش

تو ایستاده ای

دختر اردیبهشت!

فقط بگو

کجای زمین می رسم به تو؟

 

"عباس معروفی - پونه ایرانی"

(حروف بزرگ از عباس معروفی و حروف کوچک از پونه ایرانی)

 

از کتاب: نامه های عاشقانه / نشر گردون / 2011

 -------------------------------------------------------------------------

 

دفتر عشق:

+ مرا به یاد آور آن‌گاه که خواهم رفت، آن‌گاه که به سرزمین سکوت خواهم رفت، آن‌گاه که دستان تو دیگر جایی برای آرمیدن من نخواهد بود... کریستینا روزتی

++ هنوز عطر موی تو نرفته از هوای من، این روز ها بی تاب تر از همیشه می گذرد "ناشناس" ...


دست های قشنگ تو

عشقم به تو
خارج از تحمل خداست!

بگو چه ‌کنم؟

آقای من!

@
خوش به‌حال آن مرد
که در زندگیش
تو راه بروی
خوش به حال مردی
که براش
تو شیرین‌زبانی کنی
خوش به حال مردی
که دست‌های قشنگ تو
دگمه‌های پیرهنش را
باز کند، ببندد
تا لب‌هات به نجوایی بخندد.
خوش به حال من!

@
حسرت دست‌هات مانده
به چشم‌هام
به خواب‌هام
به کش و قوس‌های تنم.
در حسرت دست‌هات
پرپر می‌زنم.

@
چقدر برات قصه بگویم
چقدر ببوسمت
نوازشت کنم
موهات را نفس بکشم
تا خوابت ببرد؟...
چقدر نگاهت کنم سیر
نگاهت کنم
تا خوابم ببرد؟

 

"عباس معروفی-پونه ایرانی"

(حروف بزرگ از عباس معروفی و حروف کوچک از پونه ایرانی)

 

از کتاب: نامه های عاشقانه / نشر گردون / 2011

افسانه تو

چرا وقتی می روی

همه جا تاریک می شود؟

انگار از اول مرده بودم

و ترسیده بودم

و تو هم نبودی…

نه اینکه گریه کنم، نه

فقط دارم تعریف می کنم چرا بغض کرده بودم

و آرام نمی گرفتم

@

چه آرزوی دل انگیزی ست!

نوشتن افسانه ای عاشقانه

بر پوست تنت

و خواندن آن

برای تو …

چه آرزوی شورانگیزیست!

تملّک قیمتی ترین کتاب خطی جهان

ورق زدنش،

دست به آن کشیدن،

و همین نوازش ساده

که زیر نگاهم لبخند بزنی …

چه افسانه ی قشنگی

به تنت می نویسم

بانوی من !

چه قشنگ به تنت افسانه می خوانم.

@

می دانی؟

حتا صدای قلبم هم نمی آمد

انگار همه اش را برای نفس هات شمرده باشم

حالا تمام شده بود …

نه اینکه ترسیده باشم، نه

فقط می خواستم بگویم چرا نصف شب پاشدم

و رفتم زیر تخت خوابیدم

که خدا مرا

بی تو نبیند!

@

دست های تو

مرا به خدا می رساند

و دستهای من

مرا به تو

پله پله پُر می شوم

از خودم، از تنم

ساغری می شوم به دستت

نگاهت را بر تنم بریز ...

و بنوش.

@

نه اینکه دلتنگ نشده باشم، نه
فقط می‌خواستم بدانی
آره آقای من!
انگار که ساعت از همان اول
بی قرارتر از من بود
که نفهمیدم چرا یکباره
معنی‌اش از زندگی من افتاد
نه اینکه تقصیر من باشد
نه به خدا
از همان اول هم که آمدی
روزها را رنگی رنگی می‌کردم
که زودتر بیایم توی بغلت

@

می خواهی با خیالت زندگی کنم؟
دستت را بگیرم
ببرم رستوران مکزیکی؟
چی سفارش بدهم
که بیشتر از من دوست داشته باشی؟
یک لقمه بگذارم دهن تو
یک لحظه نگاهت کنم؟
چی می نوشی؟
@
...
می دانی؟
هیچ کدام از اینها را که گفتم
اصلاً نمی خواهم
فقط باش
همین.


"عباس معروفی-پونه ایرانی"

(حروف بزرگ از عباس معروفی و حروف کوچک از پونه ایرانی)

 

از کتاب: نامه های عاشقانه / نشر گردون / 2011

تو را با هیچ چیز عوض نمی‌کنم

بانوی من!
از شانه‌هات شروع کنم برسم به دست‌هات
یا از دست‌هات بروم بالا؟
یک وقت نگاهم نکنی!
دستپاچه می‌شوم
لب‌هات را می‌بوسم

نوشته‌هات را بزرگ می‌کنم
می‌چسبانم به آینه
که به جای خودم
تو لبخند بزنی

من؟
من با صدای نفس کشیدنت هم
عاشقی می کنم
حتی اگر آرام و بی صدا
خودم را بگذارم در دست‌هات
و بروم
حتی وقتی از کنارت رد شوم
برای پرت نشدن حواست
بوی تنت را پُک بزنم

 

نه!
تو را با هیچ چیز عوض نمی‌کنم
حتی با زندگی

...
این سه تا نقطه را برای تو گذاشته‌ام
عشق من!
همیشه اینها نشانه‌ی سانسور نیست
هزار حرف و تصویر و خاطره
در آن خوابیده
مثل من که وقتی نگاهت کنم
سه نقطه بیش‌تر نمی‌بینم
تو
من
و خدا
که از دیوانگی سر به بیابان گذاشت!

 

"عباس معروفی"

سرنوشت من

ﺗﻮ اﻧﺘﺨﺎب ﻣﻦ ﻧﺒﻮدی
ﻋﺸﻖ من!
ﺳﺮﻧﻮﺷﺘﻢ ﺑﻮدی
ﺗﻨﻬﺎ اﻧﮕﻴﺰه ﻣﺎﻧﺪﻧﻢ
در اﻳﻦ واﻧﻔﺴﺎی ﺷﻠﻮغ
در اﻳﻦ زﻧﺪﮔﻲ ﺑﻲ اﻋﺘﺒﺎر

"عباس معروفی"

شهرزاد من!

شهرزاد من!
وقتی نیستی
فکر می‌کنم تو آمده‌ای
من هم آمده‌ام
ولی شکل نیافته هستی
هنوز جهان را نساخته‌اند
و من به دنبال زمین می‌گردم
که با انگشت روی زمین خط بکشم
بر تنت
و بگویم خانه‌ی ما اینجاست.

  

"عباس معروفی"

 

دست‌های تو

همین دست‌های توست

که وجود تنم را شهادت می‌دهد

عشق من!

گفته بودم بدون دست‌هات

نیست می‌شوم؟

نگاهم کن...

 

"عباس معروفی"

 

برگرفته از وبلاگ:

http://kafehdel.persianblog.ir/

از دلتنگیت کجا فرار کنم؟

از دلتنگیت کجا فرار کنم؟

معمار هیجان

کجا بروم که صدای آمدنت را بشنوم ؟

کجا بایستم که راه رفتنت را ببینم ؟

کجا بخوابم که صدای نفس‌هات بیاید؟

کجا بچرخم که در آغوش تو پیدا شوم؟

کجا چشم باز کنم که در منظرم قاب شوی؟

کجایی ؟

کجایی که هیچ چیزی قشنگ‌تر از تماشای تو نیست؟

کجا بمیرم

که با بوسه‌های تو چشم باز کنم؟

کجایی؟؟


"عباس معروفی"

آنهمه جوهر

می‌خواهم خدا

بین مرگِ من و بوسه‌های تو گیج شود!
آنهمه شراب یادت رفت
قلبم را مشت ‌کنی
قطره قطره بچکانی
در جامی که دستت بود؟

می‌خواهم تو را جوری پرستش کنم
که خدا خودش را از اول خلق کند
آنهمه رنگ‌ یادت رفت
یکیش را تنت کنی
دنبال دگمه نگردد دستم؟

می‌خواهم خدا را توی بغلت پرپر کنم
آنهمه خدا یادت رفت
یک آدم هست برای ستایش تو؟

می‌خواهم موهام را شانه نزنم
انگشت‌هات گیر بیفتد لای موهام
آنهمه بوی جنگل یادت رفت
در موهات گم شوم
نترسی یک وقت؟

می‌خواهم کاری کنم
که خدا مرا ببرد توی لباس‌های تو
و تو
توی لباس‌های پاره پاره‌ی من
دنبال خودت بگردی

آنهمه جوهر

چرا یادم رفت
دست‌های جوهری‌ام را
به زندگی‌ات بکشم!؟

 

"عباس معروفی"

وقتی نیستی...

وقتی نیستی

در شهرها در خیابان ها

دنبالت می گردم

گل قشنگم!

و هر تکه ات را در زنی می یابم

همه ی نام ها تویی...

همه ی چهره ها تویی..

تمام صداها از توست.

 

دیروز چشم هایت را

در قطاری دیدم

که نگاهم کرد و گذشت

امروز حوله بر تن

در راهرو ایستاده بودی

با موهای خیس و همان خنده ها

فردا لب هات را پیدا می کنم

شاید هم دست هات.

 

مثل تکه های پازل

هر روز بخشی از تو رو می شود

گونه ای، رنگی، رویی،

دستی، لبخندی، مویی،

نگاهی...

گاهی عطر تنت

می پیچد در سرم

دلم می ریزد

در هر کس نشانه ای داری

همه را نمی توانم در یکی جمع کنم

همه را یکجا می خواهم...

اصلاً ...

تو را می خواهم.

 

"عباس معروفی"

با منطق رویا

در آغوش من خفته‌ای

می‌بینم که خفته‌ای
خدا می‌آید و می‌گوید:
داری چکار می‌کنی؟
بهش می‌خندم و می‌گویم:
دیدی باز نفهمیدی که ما دو نفریم؟

به نگاهت راضی‌ام
به صدات
به بودنت
آنقدر راضی‌ام
که تکه‌های خوشبختی‌ام را
پیدا می‌کنم؛
یک سنجاق سر
یک دگمه
یک آینه
یک پنجره
و یک مرد
که در آغوش تو
خواب تو را می‌بیند...


"عباس معروفی"