چرا وقتی می روی
همه جا تاریک می شود؟
انگار از اول مرده بودم
و ترسیده بودم
و تو هم نبودی…
نه اینکه گریه کنم، نه
فقط دارم تعریف می کنم چرا بغض کرده بودم
و آرام نمی گرفتم
@
چه آرزوی دل انگیزی ست!
نوشتن افسانه ای عاشقانه
بر پوست تنت
و خواندن آن
برای تو …
چه آرزوی شورانگیزیست!
تملّک قیمتی ترین کتاب خطی جهان
ورق زدنش،
دست به آن کشیدن،
و همین نوازش ساده
که زیر نگاهم لبخند بزنی …
چه افسانه ی قشنگی
به تنت می نویسم
بانوی من !
چه قشنگ به تنت افسانه می خوانم.
@
می دانی؟
حتا صدای قلبم هم نمی آمد
انگار همه اش را برای نفس هات شمرده باشم
حالا تمام شده بود …
نه اینکه ترسیده باشم، نه
فقط می خواستم بگویم چرا نصف شب پاشدم
و رفتم زیر تخت خوابیدم
که خدا مرا
بی تو نبیند!
@
دست های تو
مرا به خدا می رساند
و دستهای من
مرا به تو
پله پله پُر می شوم
از خودم، از تنم
ساغری می شوم به دستت
نگاهت را بر تنم بریز ...
و بنوش.
@
نه اینکه دلتنگ نشده باشم، نه
فقط
میخواستم بدانی
آره
آقای من!
انگار
که ساعت از همان اول
بی
قرارتر از من بود
که
نفهمیدم چرا یکباره
معنیاش
از زندگی من افتاد
نه
اینکه تقصیر من باشد
نه
به خدا
از
همان اول هم که آمدی
روزها
را رنگی رنگی میکردم
که
زودتر بیایم توی بغلت
@
می خواهی با خیالت زندگی کنم؟
دستت
را بگیرم
ببرم
رستوران مکزیکی؟
چی
سفارش بدهم
که
بیشتر از من دوست داشته باشی؟
یک
لقمه بگذارم دهن تو
یک
لحظه نگاهت کنم؟
چی
می نوشی؟
@
...
می
دانی؟
هیچ
کدام از اینها را که گفتم
اصلاً
نمی خواهم
فقط
باش
همین.
"عباس معروفی-پونه ایرانی"
(حروف بزرگ از عباس معروفی و حروف کوچک از پونه ایرانی)
از کتاب: نامه های عاشقانه / نشر گردون / 2011
عالی بود
چی سفارش بدهم![](http://www.blogsky.com/images/smileys/102.png)
که بیشتر از من دوست داشته باشی؟
قشنگ بود ...
ﺳﺮ ﺑﺮ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﺭﺩ ...
ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ !
ﺑﺎﺭﻫﺎ ﻭ ﺑﺎﺭﻫﺎ ﺻﺪﺍﯾﺶ ﮐﺮﺩﻡ ...
ﻧﺸﻨﯿﺪ
ﻧﺪﯾﺪ...
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﻭﺝ ﺍﺣﺘﯿﺎﺝ ﺑﻮﺩﻡ
ﺗﻨﻬﺎ ﻣﺎﻧﺪﻡ
ﺗﻨﻬﺎﯼ ﺗﻨﻬﺎ ...
ﺻﺪﺍﯾﻢ ﺑﻪ ﮔﻮﺷﺶ ﻧﺮﺳﯿﺪ ...
ﭼﺸﻤﻬﺎﯾﺶ ﻣﺮﺍ ﻧﺪﯾﺪ
ﻭﺩﯾﮕﺮ ﻧﺎﻡ ﻣﺮﺍ ﺻﺪﺍ ﻧﺰﺩ ...
ﺍﻭ ﺭﻓﺖ
ﺑﻪ ﯾﮏ ﺧﻮﺍﺏ ﺍﺑﺪﯼ
ﻣﻦ ﻣﺎﻧﺪﻡ ﻭ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻫﺎﯾﻢ !
ﺑﯽ ﺍﻭ ..............
ﻭ ﺳﺎﻟﻬﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﻤﺶ
ﺳﺮ ﺑﺮ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﺭﺩ ...
ﺑﺮ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﺭﺩ.../
چقدر زیبا بود.
عباس معروفی عاشقانه های بی نظیری داره