کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

گر چه بر من ز عنایت نظری نیست تو را - وصال شیرازی

گر چه بر من ز عنایت نظری نیست تو را
لیک شادم که نظر بر دگری نیست تو را

ترسم آیینه ی حُسن تو ز خط گیرد رنگ
ای که از آه ضعیفان خبری نیست تو را

حاش لله که من از پای تو بردارم سر
با من بی سر و پا، گر چه سری نیست تو را

گشت افزون ز خطت حُسن جفا افزون کن
دگر از آه ضعیفان اثری نیست تو را

وه که یک باره وصال از غم هجر تو بسوخت
وز غم سوخته جانان، خبری نیست تو را.

"وصال شیرازی"

 -----------------

درباره شاعر: محمدشفیع شیرازی معروف به وصال شیرازی (۱۱۹۷–۱۲۶۲ ه‍.ق) از شعرا، ادیبان و خوشنویسان معروف شیراز در سده سیزدهم هجری قمری بود.

آن شب از دفتر چشم تو - ادیب برومند

آن شب از دفتر چشم تو غزل ها خواندم
چه غزل ها که به یاد دل شیدا خواندم

موج مى زد ز فریبا نگهت عشوه و ناز
وآنگه از چشم تو دلجویى دریا خواندم

آن شب آن چهره ی تابنده و تاب سر زلف
دیدم و قصه ی بى تابى فردا خواندم

محو شوق از نگه جاذبه خیز تو شدم
راز سرمستى از آن ساغر صهبا خواندم

راز شیدایى و پا بر سر آرام زدن
در سراپاى وجودت به تماشا خواندم

تا گشودى دو لب بوسه طلب را به سخن
نکته ها زآن لب شیرین شکرخا خواندم

این که افروخت به بیدارى من شمع مراد
درس عشقى است که در عالم رویا خواندم

آن حقیقت که ز دیدار خرد پنهان بود
در خط جام به دمسازى مینا خواندم

راز هر مذهب و دین مکتب انسانى بود
که بسى نکته در این مکتب والا خواندم

شرح پایندگى عشق و هنر بود ادیب
آنچه در حاشیه ی دفتر دنیا خواندم.

"ادیب برومند"

آمد اما در نگاهش آن نوازش ها نبود - ابوالحسن ورزی

آمد اما در نگاهش آن نوازش ها نبود
چشم خواب آلوده اش را مستی رویا نبود

نقش عشق و آرزو از چهره ی دل شسته بود
عکس شیدایی در آن آیینه ی سیما نبود

لب همان لب بود اما بوسه اش گرمی نداشت
دل همان دل بود اما مست و بی پروا نبود

در دل بیزار خود جز بیم رسوایی نداشت
گرچه روزی همنشین جز با من رسوا نبود

در نگاه سرد او غوغای دل خاموش بود
برق چشمش را نشان از آتش سودا نبود

دیدم آن چشم درخشان را ولی در این صدف
گوهر اشکی که من می خواستم پیدا نبود

بر لب لرزان من فریاد دل خاموش شد
آخر آن تنها امید جان من تنها نبود

جز من و او دیگری هم بود اما ای دریغ
آگه از درد دلم زان عشق جانفرسا نبود

ای نداده خوشه ای زان خرمن زیبایی ام
تا نبودی در کنارم زندگی زیبا نبود.

"ابوالحسن ورزی"

آن شب که ترا با دگری دیدم - ابوالحسن ورزی

آن شب که ترا با دگری دیدم و رفتم
چون مرغ شب از داغ تو نالیدم و رفتم

مانند نسیمی که نداند ره خود را
دامن ز گلستان تو برچیدم و رفتم

یا همچو شعاعی که گریزنده و محوست
بر گوشه ی دیوار تو تابیدم و رفتم

ای کوکب تابنده ی دولت! تو چه دانی
کز این شب تاریک چه ها دیدم و رفتم؟

ای شمع! که در خلوت او اشک فشانی!
بر گریه ی بیجای تو خندیدم و رفتم

آن روز که دور از نگه مست تو گشتم
چون اشک تو، در پای تو غلتیدم و رفتم

آغوش تو چون محرم راز دگری بود
پیوند دل از عشق تو ببریدم و رفتم

هر نغمه که برخاست از این بزم غم آلود
غیر از سخن عشق تو، نشنیدم و رفتم

ای باد که بازست به رویت در این باغ!
این خرمن گل را به تو بخشیدم و رفتم.

"ابوالحسن ورزی"

رفتی از چشمم - ابوالحسن ورزی

رفتی از چشمم و دل محو تماشاست هنوز
عکس روی تو در این آیینه پیداست هنوز

هر که در سینه دلی داشت به دلداری داد
دل نفرین شده ی ماست که تنهاست هنوز

در دلم عشق تو چون شمع به خلوتگه راز
در سرم شور تو چون باده به میناست هنوز

گر چه امروز من آیینه ی فردای منست
دل دیوانه در اندیشه ی فرداست هنوز

عشق آمد به دل و شور قیامت برخاست
زندگی طی شد و این معرکه برپاست هنوز

لب فرو بسته ام از شرم و زبان نگهم
پیش چشمان سخنگوی تو گویاست هنوز.

"ابوالحسن ورزی"

درباره شاعر: ابوالحسن ورزی، (تولد 1293 تهران ، وفات 1373 تهران)، شاعر، مترجم و نوازنده ایرانی بود.

از راه وفا گاه زما یاد توان کرد - ملا احمد نراقی

از راه وفا گاه زما یاد توان کرد
گاهی به نگاهی دل ما شاد توان کرد

صید دل من لایق تیغ تو اگر نیست
در راه خدا آخرش آزاد توان کرد

نالم، مگر از ناله به رحم آورم آن دل
اما که چه با خوی خداداد توان کرد

زین بعد کسی ناله من نشنود آری
تا چند مگر ناله و فریاد توان کرد؟

مستم ز می عشق چنان کز پس مرگم
صد میکده از خاک من آباد توان کرد

انصاف کجا رفت ببین مدرسه کردند
جایی که در آن میکده بنیاد توان کرد

منمای به زهّاد ره کوی خرابات
این ره نه به هر بوالهوس ارشاد توان کرد

با غیر صفایی مه من عهد وفا بست
دل را به چه امید دگر شاد توان کرد.

"ملا احمد نراقی"

چشمان تو برهم زده - مهدی نوروزی

چشمان تو برهم زده بازار جنان را
پیغمبری آموخته موسای شبان را

آشوب به پاکن همه ی شهر به گوشند
یا شور بزن یا بدران جامه دران را

بازار قم از نقل لبت رو به کسادی است
بیچاره نکن حاج حسین و پسران را

این عکس رخ توست که بر ماه نشسته
نشنیده ولی بچه پلنگ ایـن جریان را

برعهد تو دلبسته و دل خوش به تو کرده
حافظ که رها کرده همه مغبچگان را

کافر شده هرکس که تورا دیده به محراب
با یاد تو "قَلوَش" غلیان کرده اذان را

"آن را که عیان است چه حاجت به بیانش"
بوی خوشت این بار عیان کرده بیان را

"مهدی نوروزی"

آسوده دلان را غم شوریده - معینی کرمانشاهی

آسوده دلان را غم شوریده سران نیست
این طایفه را غصه ی رنج دگران نیست

راز دل ما پیش کسی باز مگویید
هر بی بصری باخبر از بی‌خبران نیست

غافل منشینید ز تیمار دلِ ریش
این شیوه پسندیدهٔ صاحب نظران نیست

ای همسفران! باری اگر هست ببندید
این خانه اقامتگه ما رهگذران نیست

ما خسته دلان از بر احباب چو رفتیم
چشمی ز پی قافله ی ما نگران نیست

ای بی ثمران! سروِ شما سبز بماند
مقبول بجز سرکشی بی هنران نیست

در بزم هنر اهل سیاست چه نشینند
میخانه دگر جایگه فتنه گران نیست.

"معینی کرمانشاهی"

رحیم معینی کرمانشاهی

دریای غم رفتنت - معینی کرمانشاهی

دریای غم رفتنت ای کاش کران داشت
یا آنکه تنت باز کمی نای و توان داشت!

ای کاش که می ماندی از این بیشتر ای دوست
یا آنکه عجل ذره ای انصاف و امان داشت

ای کاش در آن لحظه که در خاک غنودی
ذرات زمین قدرت ابراز بیان داشت

یک لحظه نفس از تو به صد لعل می ارزید
ای کاش اجل چند نفس بیش زمان داشت!

آن دم که بریدی نفس از عالم ناسوت
انگار که ناسوت هم احساس فغان داشت

گاهی ز وطن گفتی و هی درد کشیدی
از رفتنت اینبار ، وطن درد به جان داشت

لبریز شدی خسته شدی بیش نماندی
خاموش شدی، چون نفست درد نهان داشت

آهنگ سفر کردی و از کوچ نگفتی
باری خبر کوچ تو را فصل خزان داشت

صدبار برای تو سرودم و نخواندی
اما قلمم باز ز عشق تو نشان داشت

امروز تو رفتی و دلم مرثیه خوان است
این مرثیه تیری است که آرش به کمان

"معینی کرمانشاهی"

در سلسله عشق تو - معینی کرمانشاهی

در سلسله عشق تو مغموم و صبورم

نازم بکش ای دوست که مظلوم و صبورم
 
رندان همگی فرصت دیدار تو دارند
غیر از من دل ساده که محروم و صبورم
 
در شهر تو ای دوست چنین زار و غریبم
در دست تو امروز چنان موم و صبورم
 
دل بد مکن اندیشه پرواز ندارم
حاجت به قفس نیست که مصدوم و صبورم
 
هرگز نکنم عشق تو را پیش کسی فاش
در پرده اسرار تو مکتوم و صبورم
 
دنیای عجیبی است ز آلودگی خلق
گریانم از این درد که مصدوم و صبورم.

"معینی کرمانشاهی"


درباره شاعر: رحیم معینی کرمانشاهی (زادهٔ ۱۵ بهمن ۱۳۰۱ در کرمانشاه – درگذشته ۲۶ آبان ۱۳۹۴ در تهران)، نقاش، روزنامه‌نگار، نویسنده، شاعر و ترانه‌سرای اهل ایران بود.

من از این بند نخواهم به در آمد - سعدی

من از این بند نخواهم به در آمد همه عمر

بند پایی که به دست تو بود تاج سر است

"سعدی"

 

متن کامل شعر: اینجا 

سخن‌ها دارم از دست تو - سعدی

سخن‌ها دارم از دست تو در دل

ولیکن در حضورت بی زبانم

"سعدی" 

 متن کامل شعر در ادامه مطلب

ادامه مطلب ...

ﺗﻤﺎﺷﺎﯼ ﺗﻮ - ‏بابک سلیم ساسانی

ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺗﻤﺎﺷﺎﯼ ﺗﻮﺍﻡ
ﻣﻦ ﺗﻤﺎﺷﺎﮔﺮ ﻧﺎﻣﺮﯾﯽ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﺗﻮﺍﻡ

ﻧﮕﺮﺍﻧﻢ ﮐﻪ ﺷﺒﯽ ﺩﺭ ﭘﯽ ﻣﻦ ﮔﻢ ﺑﺸﻮﯼ
ﭼﻮﻥ ﻣﻪ ﺁﻟﻮﺩﺗﺮﯾﻦ ﻗﺴﻤﺖ ﺭﻭﯾﺎﯼ ﺗﻮﺍﻡ

ﺗﻮ ﻧﻮﺍﺯﻧﺪﻩ ﯼ ﯾﮏ ﻗﻄﻌﻪ ﯼ ﻏﻤﮕﯿﻨﯽ ﻭ ﻣﻦ
ﻣﺜﻞ ﯾﮏ ﻧﺖ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺷﺐ ﺍﺟﺮﺍﯼ ﺗﻮﺍﻡ

ﺭﻭﯼ ﺳﻦ ﺭﻓﺘﯽ ﻭ ﮐﻢ ﮐﻢ ﻧﻔﺴﺖ ﺑﻨﺪ ﺁﻣﺪ
ﻣﺜﻞ ﺍﮐﺴﯿﮋﻧﻢ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﻧﻔﺲ ﻫﺎﯼ ﺗﻮﺍﻡ

ﺑﯿﻦ ﺟﻤﻌﯿﺖ ﮐﻨﺴﺮﺕ ﻣﺮﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻦ
ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺗﻤﺎﺷﺎﯼ ﺗﻮﺍﻡ

"‏بابک سلیم ساسانی"

اگر طعم لبان تو نبود - محسن حسینخانی

اگر طعم لبان تو نبود

چگونه عطرهای زنانه را میشناختم؟

شیرین و نرم...

لمس دست هایت اگر نمی بود

چگونه راه درست را می دیدم

و صدای تو است

دلیل شکفتن لاله ی گوش من

تو یاد دادی ام حس آمیزی را

و شعر قشنگترین حسی است

که یاد تو به قلبم آمیخته.

"محسن حسینخانی"

از کتاب: کوه صدایم را پس نمی دهد / نشر مروارید / چاپ اول: زمستان 1402

-----------------------------

*: حس‌آمیزی (به انگلیسی: Synesthesia) در آرایه‌های ادبی، آمیختن دو یا چند حس است در کلام؛ به گونه‌ای که ایجاد موسیقی معنوی به تأثیر سخن بیفزاید.


دشت های سبز را دوست دارم - محسن حسینخانی

دشت های سبز را دوست دارم

خرگوش های سپید را

که جست و خیز می کنند

و در بوته ها پنهان می شوند

من بهار را

به خاطر پیراهن سبز تو

که دو خرگوش سپید

در آن پنهان شده اند

دوست دارم.

"محسن حسینخانی"

از کتاب: کوه صدایم را پس نمی دهد / نشر مروارید / چاپ اول: زمستان 1402

بعد تو با سختی بسیار - ‏بابک سلیم ساسانی

بعد تو با سختی بسیار نفس می کشم
پنجره ام در تن دیوار نفس می کشم

پیرم و هرچند زمین گیر شدم مثل کوه
باز ولی با دهن غار نفس می کشم

از شب و روزم چه بگویم نفسی هست و نیست
بعد تو انگار نه انگار نفس می کشم

بوی تو را می دهد این خانه و دلواپسم
کم شود از عطر تو هر بار نفس می کشم

زندگی از چشم من افتاده و گاهی به زور
بین غم و قهوه و سیگار نفس می کشم

گورکن آن روز که من مردم اگر او رسید
بیل نزن، دست نگه دار، نفس می کشم.

"‏بابک سلیم ساسانی"

------------------------------

درباره شاعر: بابک سلیم ساسانی، شاعر و تارنه سرا، متولد 13 اسفند 1366 ، کرمانشاه ، تحصیلات: کارشناسی مهندسی عمران

فرصتی نیست به جز فرصت آخر - حسین آهنی

فرصتی نیست به جز فرصت آخر که منم
شب دراز است و جهان خواب و قلندر که منم


قلب تو قله ی قاف است و زمرد بدنی
ماجراجوی کهن در پی گوهر که منم


توی این کوچه کسی منتظر آمدن است
در به در می زنم انگشت به هر در که منم


خسته ای، خسته از این درد نباید بشوم
سینه ای نیست جز این لایق خنجر که منم


هی ورق می زنی و پلک... کجا می گردی؟
آن غزل مرد تب آلوده ی دفتر که منم


فارغ از جنگ در این سینه تو آسوده بمان
کیسه ی خاک پر از طاقت سنگر که منم


می رسد صبح و تو با آینه ات می گویی
بین آن خاطره ها از همه بهتر که منم.


"حسین آهنی"

درباره شاعر: حسین آهنی، متولد 1357 تهران، درگذشته: خرداد 1400 ، کتاب: مجموعه غزلیات «برای نگاهت» سال 1399

توی این خانه کسی بعد تو - مهسا تیموری

توی این خانه کسی بعد تو تنها مانده
دهن پنجره از رفتن تو وا مانده


قاب عکسی شده این پنجره و رفتن تو
مثل یک منظره در حافظه اش جا مانده


چمدان بستی و هنگام خداحافظی ات
"دوستت دارم" ِ تلخ تو معما مانده


چندتا عکس و دو خط نامه و یک دفتر شعر
تکه هایی است که از روح تو این جا مانده


بی تو تقویم پر از خاطره های خوشمان
زیر لب گفت فقط روز مبادا مانده


از تو یک روح مسافر که پر از خاطره هاست
از من اما جسد یک زن تنها مانده.


"مهسا تیموری"

درباره شاعر: مهسا تیموری، متولد ۱۳۶۳، کرمانشاه است. او دارای مدرک کارشناسی ارشد در رشته‌ی زبان و ادبیات فارسی است. مجموعه‌ غزل این بانوی شاعر، با عنوان «فقط» در سال ۹۵ با همکاری نشر شانی به چاپ رسید.

صدای تو - بیژن جلالی

صدای تو از کدام آب گذشته بود
یا در کجا باریده بود
که همراه ریحان‌ها و سوسن‌ها
به سوی من می‌آمد؟
صدای تو چگونه از آمدن من
گذشته بود
که آن ‌را در آسمان‌ها می‌شنیدم.

"بیژن جلالی"

تا تو بیایی خورشید را نگریستم - بیژن جلالی

تا تو بیایی
دستم را به سوی رودی
دراز کردم
که می‌خروشید.
تا تو بیایی
خاک را نگریستم
در سراسر اندوهش
و گریستم.
تا تو بیایی
خورشید را نگریستم
با چشمان باز
و جهانم در سیاهی فرو رفت.
 
"بیژن جلالی"

درباره شاعر: بیژن جلالی (زاده ۳۰ آبان ۱۳۰۶ در تهران – درگذشت ۲۴ دی ۱۳۷۸) از چهره‌های شناخته شده شعر معاصر ایران بود. شاعری که به‌ویژه پس از مرگ با استقبال نسل جدیدی از مخاطبان ادبی مواجه شد که سادگی بیان و تصاویر او را در شعر می‌پسندیدند.