من از این بند نخواهم به در آمد همه عمر
بند پایی که به دست تو بود تاج سر است
"سعدی"
متن کامل شعر: اینجا
ما در این شهر غریبیم و در این ملک فقیر
به کمند تو گرفتار و به دام تو اسیر
"سعدی"
متن کامل شعر در ادامه مطلب
مرا رازیست اندر دل به خون دیده پرورده
ولیکن با که گویم راز چون محرم نمیبینم
قناعت میکنم با درد چون درمان نمییابم
تحمل میکنم با زخم چون مرهم نمیبینم
"سعدی"
متن کامل شعر در ادامه مطلب
ادامه مطلب ...از در درآمدی و من از خود به در شدم
گفتی کز این جهان به جهان دگر شدم
گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق
ساکن شود بدیدم و مشتاقتر شدم
او را خود التفات نبودش به صید من
من خویشتن اسیر کمند نظر شدم
"سعدی"
"برگرفته از کانال شعر باران دل"
@baran_e_del
شعر کامل در ادامه مطلب
ادامه مطلب ...
هر روز به شیوهای و لطفی دگری
چندانکه نگه میکنمت خوبتری
گفتم که به قاضی برمت تا دل خویش
بستانم و ترسم دل قاضی ببری.
"سعدی"
ما را سری ست با تو
که گر خلق روزگار
دشمن شوند و سر برود
هم بر آن سریم.
"سعدی"
اگر چه دل به کسی داد، جان ماست هنوز
به جان او که دلم بر سر وفاست هنوز
ندانم از پی چندین جفا که با من کرد
نشان مهر وی اندر دلم چراست هنوز؟
"سعدی"
برگرفته از کانال شعر: باران دل
@baran_e_del
دمی با دوست در خلوت
به از صد سال در عشرت
من آزادی نمیخواهم
که با یوسف به زندانم.
"سعدی"
چنانت دوست میدارم
که گر روزی فراق افتد
تو صبر از من توانی کرد
و من صبر از تو نتوانم.
"سعدی"
همه مرغان
خلاص از بند خواهند...
من از قیدت
نمیخواهم رهایی!
"سعدی"
برگرفته از کانال
@baran_e_del
آن که برگشت و جفا کرد و به هیچم بفروخت
به همه عالمش از من نتوانند خرید.
"سعدی"
برگرفته از کانال "باران دل"
baran_e_del@
توضیح: مصرع اول به این صورت نیز گفته شده است:
آن که برگشت و جفا کرد، به هیچم بفروخت
چندان بنشینم
که برآید نفس صبح...
کان وقت به دل
میرسد از دوست پیامی.
"سعدی"
شب نیست که در فراق رویت
زاری به فلک نمیرسانم
آخر نه من و تو دوست بودیم
عهد تو شکست و من همانم.
"سعدی"
در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم
بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم
به وقت صبح قیامت که سر ز خاک برآرم
به گفت و گوی تو خیزم به جست و جوی تو باشم.
"سعدی"