پروانه به
یک سوختن آزاد شد از شمع
بیچاره دل ماست که در سوز و گدازست.
"وصال شیرازی"
داد چشمان
تو در کشتن من دست به هم
فتنه برخاست چو بنشست دو بد مست به هم
هر یک ابروی تو کافی است پی کشتن من
چه کنم با دو کماندار که پیوست به هم؟
شیخ پیمانه شکن، توبه به ما تلقین کرد
آه از این توبه و پیمانه که بشکست به هم
عقلم از کار جهان رو به پریشانی داشت
زلف او باز شد و کار مرا بست به هم
مرغ دل زیرک و آزادی از این دام محال
که خم گیسوی او بافته چون شست به هم
دست بردم که کشم تیر غمش را از دل
تیر دیگر زد و بردوخت دل و دست به هم
هر دو ضد را به فسون جمع توان کرد وصال
غیر آسودگی و عشق که ننشست به هم.
"وصال شیرازی"
گر چه بر
من ز عنایت نظری نیست تو را
لیک شادم که نظر بر دگری نیست تو را
ترسم آیینه ی حُسن تو ز خط گیرد رنگ
ای که از آه ضعیفان خبری نیست تو را
حاش لله که من از پای تو بردارم سر
با من بی سر و پا، گر چه سری نیست تو را
گشت افزون ز خطت حُسن جفا افزون کن
دگر از آه ضعیفان اثری نیست تو را
وه که یک باره وصال از غم هجر تو بسوخت
وز غم سوخته جانان، خبری نیست تو را.
"وصال شیرازی"
-----------------
درباره شاعر: محمدشفیع شیرازی معروف به وصال شیرازی (۱۱۹۷–۱۲۶۲ ه.ق) از شعرا، ادیبان و خوشنویسان معروف شیراز در سده سیزدهم هجری قمری بود.