آیدای نازنین و گرامی من! ....
به تو نگاه می کنم. خوابیده ای و چشم هایی را که من دوست می دارم بر هم نهاده ای. می دانم که پشت این پلک های بسته نگاهی است که چون بر من افتد سرشار از گلایه و سرزنش می شود. اما من، نه، من مستوجب این سرزنش نیستم: نگذار آن چشم هایی که روزگاری مرا با بیش ترین عشق های جهان نگاه می کردند، حالا کمرم را زیر بار ملامت دو تا کنند.
به آن چشم های درشت جان داری که همیشه، تا زنده ام، الهام بخش شعر و زندگی من خواهند بود. بگو که من آن ها را شاد و جرقه افکن می خواسته ام. به آن ها بگو که چه قدر دوست شان دارم، بگو که آن ها آفتابند و من آفتابگردان، و هنگامی که از من غایبند، چه طور سرگشته و بی چاره و پریشان می شوم. ....
به آن ها بگو که یک لحظه غیبت شان را تاب نمی آورم.
به آن ها بگو که سرچشمه مستی و موفقیت من هستند. به آن ها بگو که برای کشتن من، برای مردن من، همین قدر کافی است که آتش خشمی از آن ها بجهد، بگو که برای غرقه کردن من کافی است که تنها و تنها، قطره ای اشکی از گوشه ی آن دو چشم بجوشد.
به آن ها بگو !
به شان بگو که احمد تو، مردی است تنها با یک هدف: خنداندن آن چشم ها!
و روزی که بتوانم آن چشم ها را از خنده ی شادی و نیک بختی سرشار ببینم، همه ی جهان را صاحب شده ام.
به آن ها بگو!
احمد تو.
با هزارها بوسه برای آن دوتا_
و پایین تر: برای آن لب ها که به من می گویند:
دوستت دارم.
16 بهمن 1345
از نامه های "احمد شاملو" به آیدا
کتاب: مثل خون در رگ های من / ص 141
سلام
ممنون از وبلاگ بسیار زیبا و آرام بخشتون
خیلی اتفاقی اینجارو پیدا کردم و از این اتفاق خیلی خوشحالم هر روز اینجا میام و از شعرا لذت میبرم .
توی بد مرحله ای از زندگیم هستم برام دعا کنید-وقتی اینجا میام با خوندن شعرا آروم میشم
بازم ممنون آقا نیما
امیدوارم مشکلتون هر چه زودتر حل بشه.
سپاس از مهر شما