امروز برای تو پیراهنی خریدهام
لطیف وُ نرم
مثل چشمهایت
که تابستان به تنت نرسد
فردا برای تو شال میگیرم
که باد موهایت را جایی تعریف نکند
دیروز هم که دیدی
چهقدر برای تو ناز خریدم!
حالا بخواب !
میخواهم برای خود یک خوابِ آبدار بخرم.
"افشین صالحی"
چهقدر خوب بود
تو، گُل من بودی
هر روز به تو آب میدادم!
علف چِرکهای تو را میشستم وُ
به بوی تَنت
مغرور میشدم
شبها کنار لبت
رؤیا بو میکردم وُ
روزها، حسادت ِ دنیا را !
چهقدر خوب بود
تو، گُل من بودی
برای تو یک گلدانِ کوچک زیبا میساختم
با یک باغچه
و حوضی پُر از انار
خوابت را
کنار پنجره آفتاب میدادم وُ
برای صبحانهات
هوای ِ تازهی شمال میخریدم ...
چقدر خوب بود
تو، گُل من بودی ...
"افشین صالحی"
از کتاب: کاش جایی بود؛ که نبود!
دارم به دستت میرسم
مثل نامهای که لای کولهای پیر جا مانده بود
یا راهی که سخت بود وُ برگشت خورده بود
دارم به دستهای تو میرسم
مثل بادبانهایی که به نیزههای دُن کیشوتی میرسند،
که پاره شوند، که رها شوند
مثل ماهییِ سیاه صمد
که دل به دل نهنگ میزند
و در آبهای آزاد نفس میکشد
دارم به دستت میرسم!
مثل من که به دستهای تو میرسد
از آن بالا میرود، خدا میچیند
تو را میبوسد
وَ آرام میمیرد..!
"افشین صالحی"
از کتاب: کاش جایی بود، که نبود
اول سراغِ چشم هایت رفتم
چشم های تو!
گفتم مبادا بسوزد
و ناز خواب تو کابوس شود
بعد سراغ موهایت رفتم
موهای تو ناز بود وُ باز بود
آنقدر که گفتم
مبادا که سفت بگیرد این دستهای چغرَم
بعد تو دردت بیاید وُ
خواب از سرت بپرد!
بعد سراغِ لبهایت
لب هایِ تو داغ بود
خیلی داغ!
آنقدر که نمی شد نبویید، نبوسید
گفتم مبادا که سردیِ تنم
لبانِ گرم تو را یخ کند
مبادا که بوسه ام
لب لطیف تو را زخم کند
مبادا که وقتِ بوسه
خیال خوش تو را خَش کند
مبادا مبادا که...
اصلن خودت بگو
می خواهی کجای خیال تو بمیرم!؟
"افشین صالحی"
از کتاب: کاش جایی بود؛ که نبود / نشر مهر نوروز
این روزها
به آرامی دوستت دارم
جوری کنار تو می آیم
مبادا که ناز خوابِ شیرینت بیاشوبد
کابوس شود
وَ بترسد
طوری سلام می کنم
مبادا که فکر قشنگت
خش گیرد وُ
او را بد بیند
این روزها
به آرامی دوستت دارم
وقتی نگاهت می کنم
که حوصله ات پیش کسی نباشد
حواست پرت شود
برنجد از
کسی که برایت اوست
این روزها
من،
به آرامی دوستت دارم!
"افشین صالحی"
از کتاب: کاش جایی بود؛ که نبود! / انتشارات مهر نوروز / چاپ اول 1394
بیست و نهمین نمایشگاه کتاب تهران، همراه با افشین صالحی و محسن حسینخانی عزیز
یکشب؛
به دستهایت خواهم رسید
از آن آغوش خواهم ساخت وُ
خود را،
در آغوشِ تو خواهم دید
یکشب،
به موهایت خواهم رسید
با آن تا خدا بالا خواهم رفت
تا لبهایت،
وَ از آن بوسه خواهم چید
به لبهایت خواهم رسید وُ بوسه خواهم چید وُ
لبخند خواهم دید!
یکشب،
به تو خواهم رسید
به شبها
به روزها
به خوابهایت
میدانم
میدانم
میدانم یک روز
دستم به تمامِ خوابت خواهد رسید!
"افشین صالحی"
از کتاب: کاش جایی بود، که نبود
موهایت را که میبندی
باد دلش میگیرد
چشمهایت را نمیبندی، خواب
وقتی میایستی، زمین نمیچرخد
جهان بنبست میشود
وَ هیچ کس به کارش نمیرسد
راه رفتنَت،
بیراهه را راه میکند وُ
قدم زدنَت، پاییز را ناز
صدایت ساز را میرقصاند وُ
نگاه به لبانت،
بوسه را، مقدس میکند.
نگاهِ لبانت،
مرگ را زندهگی میدهد
تاریکی را خاموش میکند
وَ ظلمت را،
به نور تسلیم میکند
تفنگ را خاموش وُ
جنگ را تمام وُ
لوله هایِ توپ را
گلدانِ یاس میکند
کاش لبت؛
لبِ خواب من بود!
"افشین صالحی"
از کتاب: کاش جایی بود؛ که نبود / نشر مهر نوروز / چاپ اول 1394
برگرفته از وبسایت افشین صالحی
تو را ببینم؛
میبوسم
نوازشت میکنم
برایِ تو خواب تعریف میکنم
تو را ببینم،
بغل میکنم
تمام رویاهایم را میبینم
و به تمام آرزوهایم میرسم
تو را ببینم
خوب میشوم، آقا میشوم
به تو سلام میدهم
نماز میخوانم
وَ تو را شکر میکنم
تو را ببینم خیلی دوستت دارم
آخ! تو را ببینم،
چهقدر کار دارم.
"افشین صالحی"
از کتاب: کتاب کاش جایی بود که نبود