روزی من عاشقانه ترین ترانه ی تاریخ را خواهم سرود
ترانه ای که عاشقان در گوش هم زمزمه می کنند و
از فرط عشق و به شکرانه ی آن
در آغوش هم اشک خواهند ریخت و
همدیگر را تنگ تر به بر خواهند کشید
روزی که دیگر با شنیدنش
هیچ کس به هیچ چیزی جز دوست داشتن نمی اندیشد
ترانه ای که سخت ترین انسانها را
به نرمخوترین موجوداتی بدل می کند
که غیر از عشق رویایی در سر ندارند
ترانه ای خواهم نوشت
ترانه ای که طعم آغوشش هوسناک نیست
ترانه ای که کوچه های شهر را
از عطر خود لبریز خواهد کرد
و کودکان با زمزمه اش
عشق ورزیدن را تمرین می کنند
روزی من عاشقانه ترین ترانه ی تاریخ را خواهم سرود
روزی که برای آن
هیچ کس نام مرا جستجو نخواهد کرد
همه پیِ تو می گردند
پی ِتو
که تنها دلیل سرودن عاشقانه ترین ترانه ی تاریخی!
"مصطفی زاهدی"
از کتاب: دست هایش بوی نرگس می داد
دیگر بهانه نمی گیرم
فقط
دلم می گیرد وقتی
در گیر واگیر ِ این دنیا
دلت
گیر ِ دیگری شده است…
"مصطفی زاهدی"
از کتاب: دست هایش بوی نرگس می داد
حال این روزهایم حال غریبی ست
من چند روزیست دنیا و آدمهایش را جور دیگری می بینم
انگار چیزهایی در من گم می شود و
چیزهای دیگری جایش را می گیرد
چند وقتیست حس می کنم
رنگ ها معنای تازه تری پیدا کرده اند
من فکر می کنم
چند وقتیست باران، پاییز، مهتاب و مه
مفهوم دیگری دارند
شاید باورت نشود اما
چند روزیست احساس می کنم راههای نرفته
زیبایی بیشتری می توانند داشته باشند
من چند وقتیست که می بینم
غیر از رنگ چشم های تو
چشمها می توانند
رنگ های دیگری هم به خود بگیرند
موهای دیگران می تواند روشن تر یا تیره تر از موهای تو باشد
و زیبایی در انحصار هیچ کس نیست!
حال این روزهای من شبیه حال زندانیِ ابد خورده ایست
که نوید آزادی به گوشش رسیده است!
باور کن!
این منم که این حرفها را می زنم!
دیگر کور نیستم
چند وقتیست حتی فکر می کنم
می توانم کسی را بیش از تو هم دوست داشته باشم!
تو ذره ذره در من محو می شوی
و من این روزها
حال بهتری دارم.
مصطفی زاهدی
از کتاب: دست هایش بوی نرگس می داد
دریا هر شب در نهایت خود
آنجا که افق معنا پیدا می کند
ماه را در آغوش می گیرد
زمین در انتهای پدیداریَش
آنجا که چشم ها از کار افتاده می شوند
بر آسمان بوسه می زند...
من و تو که بیشتر از زمین و آسمان
از هم فاصله نداریم!
می خواهم به انتها برسم
می خواهم در چشم همه بمیرم
شاید
در آغوشم بگیری...
"مصطفی زاهدی"
از کتاب: دست هایش بوی نرگس می داد
...
من و تو کودکان سالخورده ای بودیم
که فکر می کردیم عشق
پروانه ای در میان انگشت هایمان است
که هر گاه مشتمان را به رویش وا کنیم
دوباره بر دستهایمان خواهد نشست...
من و تو
فرصتِ زندگیِ هم بودیم
ما
همدیگر را از دست داده ایم...
"مصطفی زاهدی"
از کتاب: دست هایش بوی نرگس می داد
بدون تو شعر به من بیشتر لبخند می زند
بغض از من روی بر می گرداند
آینده نردبانش را پیش پایم می گذارد
اما شب،
گاه ِ بازگشتن به خانه
پاهایم جوابم می کنند!
بی تو به همه چیز می رسم و نمی رسم!
بی تو بادکنکی می شوم
که اگر دستهای تو نگهدارم نباشند
هر لحظه بالاتر می روم
آنقدرها بالا
که از چشم همه می افتم!
"مصطفی زاهدی"
از کتاب: دست هایش بوی نرگس می داد
آغوش پیراهنی نیست
که لکه ی یک کدورت کوچک
یا نخکشِ خنکای یک خاطره
دلیلی برای تعویض آن باشد!
آغوش چوبکی
در دوی امدادی نیست
که رفیقان و رقیبان
دست به دستش کنند و آنگاه
که به هدف خود رسیدند
در گوشه ای رها...
آغوش آرامگاهِ مقدس همیشه ایست
تا در میان بازوان کسی که دوستش داری
در میان بازوان کسی که دوستت دارد
طعم خوش آرامش را احساس کنی ...
مرا از هر راهی که به این روشنفکری تو می رساند
دور کن
مرا به کریه ترین صفتی که می شناسی
مرا به نام متحجرترین مرد تاریخ
خطاب کن
که من از مفهوم تجربه ای که
به معنای جا گذاشتن تکه تکه ی تو
در آغوش دیگران است بیزارم!
...
"مصطفی زاهدی"
از کتاب: دستهایش بوی نرگس می داد
-------------------------------------------------------
پ.ن: با انتهای این شعر (نسخه کتاب) ارتباط برقرار نکردم بنابراین آخرش رو حذف کرده و کمی هم جملاتش رو جابجا کردم که به نظرم الان معتدل تر شده و ادبی تر شده.
با تو معجزه ای بود که با آن
به رسالت تو ایمان آوردم!
از آن لحظه که در چشم هایم خیره شدی و
دستم را گرفتی و
در برم کشیدی،
ماه در چشم هایم خانه کرد و
دستم عطر باران گرفت و
آغوشم امن ترین جای جهان شد !
هوای تو مُسری بود
وگرنه
من از خود چیزی به همراه نداشتم
و از همان لحظه بود
که به چشم همه آمدم …
"مصطفی زاهدی"
از کتاب: دستهایش بوی نرگس می داد
آنکه دوستش داشتم
پرنده ای بود
بر شیار گونه هایش رد پای آسمانی
رو به جایی که خود هم نمی دانست خودنمایی می کرد!
و من خود را به ندیدن می زدم!
آنکه دوستش داشتم
مسافری بود
همیشه در دستهایش چمدانی و
در جیب هایش بلیطی برای نماندن بود
اما از لب هایش حرفی از رفتن نمی ریخت!
آنکه دوستش داشتم
رگ خوابم را در دست داشت
و با همان دستهایی که همیشه بوی نرگس می داد
دست بر موهایم کشید و از رفتن گفت...
اما در دستهای من زنجیری نبود
آغوشم قفسی با خود نداشت و
بوسه ام بر لبانش مهر سکوتی نشد!
فقط لحظه ای نگریستمش و
تنها بر زانوانش گریستم
تنها گریستم و گریستم و او
بر رودخانه ی اشکهایم
قایقی به آب انداخت
و از هر آه تلخ و سردم
بادبانش را جانی دوباره بخشید!
آنکه دوستش داشتم
شبی تمامی زیباییش را در کوله باری ریخت و
بی آنکه حتی نگاهی
به آن که پشت سرش
کاسه ای آب در دست نگرفته بود انداخته باشد
رفت و رفت...
و در پی یافتن آنچه خود هم نمی دانست
ذره ذره زیبایی اش را
در آغوش دیگران جای گذاشت!
آنکه دوستش داشتم
از ابتدا برای رفتن آمده بود
و برای ماندنش
به همراه من
نه زنجیری بود
نه قفسی
و نه حتی کاسه آبی برای بازگشتن...
و همانگونه که همیشه دوست می داشت مثل همه شد
و به باد سپرد عطر نرگسی دستانش را...
"مصطفی زاهدی"
از کتاب: دستهایش بوی نرگس می داد / نشر بوتیمار / چاپ اول 1394
فراموش کردن تو
بلعیدن پاره سنگی ست
که از گنجایش دهان من
بزرگتر است!
"مصطفی زاهدی"
از کتاب: دست هایش بوی نرگس می داد
"مصطفی زاهدی"
-----------------------------------------------
دفتر عشق:
دوست داشتن بعضی آدم ها
مثل اشتباه بستن دکمه های پیراهن است
تا به آخرش نرسی
نمی فهمی که از همان اول
اشتباه کردی!
"ناشناس"
تو اینجایی
با
همان چشم ها
همان
دست ها
و
درست با همان اسم،
شاید
این چیزی شبیه یک معجزه باشد اما
من
هنوز
چشم
هایم را
به
همان جاده ای دوخته ام
که
تو را به دستش سپرده بودم!
به
بی ثباتی محکومم نکن
آن
کسی که من بدرقه اش کرده بودم
هرگز
باز نگشته است!
روزگار
امانت دار خوبی نیست...
"مصطفی زاهدی"
از کتاب: دست هایش بوی نرگس می داد
نشر بوتیمار / 1394
زیبایی ات را
در لحظه ای حبس می کنم و
به دیوار می آویزم!
بافه ای از گیسوانت
از قاب بیرون می ریزد!
دوباره می فهمم
نه در عکس
نه در نگاه
نه در روسری
و نه در واژه های این شعر
زیبایی تو
در هیچ قابی
محصور شدنی نیست!
"مصطفی زاهدی"
از کتاب: دست هایش بوی نرگس می داد
آنقدرها کوتاه آمده ام
که بلندای قامتم
در آینه چشم های تو
به چشم نمی آیند
آنقدرها تنها برای تو
آغوش وا کرده ام
که عابران این مسیر
لعنتم می کنند!
خسته ام
و سایه ی هیچ درختی
همقد حجم خستگی ام نیست!
خسته ام
و تو هرگز نخواهی فهمید
درختی که همیشه سایه اش را
برای دلخستگی های تو مهیا می کرد
چگونه از دردهای نگفته
خود را به تبرزن معرفی کرده است!
"مصطفی زاهدی"
از کتاب: دست هایش بوی نرگس می داد
گاهی فکر می کنم
از
بس، بی تو با تو زندگی کرده ام
از
بس، تو را تنها در خیالم در بر گرفته ام و
گیس
هایت را در هم بافته ام
از
بس، فقط و فقط در رویا
چشمهایت
را نوشیده ام و مست
شهر
تنت را دوره کرده ام که دیگر
حتی
اگر خودت با پای خودت هم برگردی
نمی
توانم تو را با خیالت جایگزین کنم
بر
نگرد!
من
در حضور غیبتت از تو بتی ساخته ام
که
روز به روز تراشیده تر و زیباتر می شود
با
آمدنت خودت را در من ویران می کنی
بگذار
تنها با خیالت زندگی کنم..!
"مصطفی زاهدی"
از کتاب: دست هایش بوی نرگس می داد
غرور را دوست دارم!
گاهی
غرور آخرین تکیه گاه است
وقتی
همه چیزت را باخته ای!
غرور
همچون نقابیست که به پشتوانه اش می توانی
تصویر
درهم ِ ویرانیات را پنهان کنی!
... تو
هیچ چیز از من نمی دانی
نمی
دانی چه قدر سخت است
در
برابر آن همه زیبایی تو
سیل
نگاهم را
پشت سد غرورم مهار کنم و
نقش
کسی را بازی کنم که برایش
بود
و نبود تو
خالی
از اهمیت است!
تو
بهتر از هر منتقدی می توانی تشخیص دهی
بازیگر خوبی هستم یا نه؟!
"مصطفی زاهدی"
از کتاب: دست هایش بوی نرگس می داد
-----------------------------------------------------
دفتر عشق:
پیشانی ام..
چسبیدن به سینه ات را می خواهد
و چشم هایم..
خیس کردن پیراهنت را.
عجب بغض پر توقعی دارم من امروز...
"ناشناس"
به من هرگز نگو "دوستت دارم"!
گوشم از تکرار لفظ این نخ نماترین جمله تاریخ پر است.
چشمهایت به تنهایی
برای گفتن تمام آنچه در قلب توست، کافی ست.
در چشمهای تو فریادی ست،
آن هنگام که "دوستت دارم" را با بغضی بی اختیار
در برابرم معنا می کنی.
"دوستت دارم" را نگو؛
با سکوت معصومانهی نگاهت فریاد کن!
چشم ها دروغ نمی گویند.
"مصطفی زاهدی"
از کتاب: دستهایش بوی نرگس می داد
و من این طرف
بعد از تو
دستم به هیچ کاری نمی رفتدل من دریا بود اما
تو آنقدر ناگهان رفتی
که من"مصطفی زاهدی"
از کتاب: دستهایش بوی نرگس می داد