به یادت هست آن شب را که تنها
به
بزمی ساده مهمان تو بودم؟
تو
میخواندی که: دل دریا کن ای دوست
من
اما غرق چشمان تو بودم؟
تو
میگفتی که: پروا کن صد افسوس
مرا
پروای نام و ننگ رفته است
من
آن ساحلنشین سنگم چه دانی
چهها
بر سینه این سنگ رفته است
مکش
دریا به خون خواندی و خاموش
تمناگر
کنار من نشستی
چو
ساحلها گشودم بازوان را
تو
چون امواج در ساحل شکستی.
"سیاوش کسرایی"
بر فرو رفتگی های این سنگ
دست بکش
و قرن ها
عبور رودخانه را حس کن!
سنگ ها
سخت عاشق می شوند
اما فراموش نمی کنند!
"گروس عبدالملکیان"
گفتند چرا سنگ
گفتیم مگر در آن صبح غریب
اولین نقش ها و کلمات را
اجداد بیابانگردمان
بر سنگ نتراشیدند
مگر کافی نیست که نانمان هنوز از زیر سنگ بیرون می آید
و ناممان شتابان می رود
که بر سنگ نوشته شود.
سنگمان را کسی به سینه نزد
و سرمان تا به سنگ نخورد آدم نشدیم.
"عباس صفاری"