از شعرهای کوچک من برای روح بزرگ تو:
می خواهم بروم
و سال ها
کنار خورشید دراز بکشم
می خواهم کسی نباشد
که بیدارم کند
کسی نباشد
که یادم بیاورد به خانه برگردم
و با نوک انگشت هایم
دیوارها را نوازش کنم
می خواهم بروم
چون تو را دوست دارم
و حس می کنم قلبم
هیچ کجای زمین جا نمی شود.
"فرناز خان احمدی"
+ تولدت مبارک خانم خان احمدی عزیز
آرام می آیم
و از گوشه ی لب هایت
برگ های پاییز را جارو می کنم
من گذر فصل ها را
از خطوط صورت تو می فهمم.
"فرناز خان احمدی"
همین که پنجره را
این همه می بندم و باز می کنم
تا اتاق پر بشود از پروانه ها
همین که می نشینم
تار بلند موهای خورشید را
به هم گره می زنم
همین هرروز غرق شدنم در نبودنت
شده است زندگی ام...
"فرناز خان احمدی"
آذر ماه 1391
تنم
آغشته
به برگ هاست
برگشته
ام از جنگل
و
تازه فهمیده ام
دوستی
ام با شاخه ها به هزارسال پیش برمی گردد
ما
همدیگر
را نشناخته خواهیم مرد
در
سرزمینی
که
غم
خیابان
ها را جارو می زند..
تنها
چهره ی درخت ها برایم آشناست
در
خانه ای با اتاق های کوچکِ درهم
که
خاطره ها
چراغ
آویزان از سقف را خاموش می کند
به
انتظار باد می نشینم
که
بی تابانه
برای
بوسیدنم پرده ها را کنار می زند..
ما
همدیگر را
در
آغوش نکشیده خواهیم مرد
و
بعد در انبوه خاطره هایی که نداشیم
به
هم خیره می مانیم...!
"فرناز خان احمدی
"
بهار 1394
برگرفته از وبلاگ شاعر: ترنج نامه
از
این آتشی که می سوزانَدم نمی توانم فرار کنم
هر
بار که صدای تو می آید آتش می گیرم
و
تمام درها به رویم بسته می شود
نگاه
که می کنم می فهمم هیچ کدام
از
پنجره های خانه پنجره نبوده اند
و
آن حیاط بزرگی که هرشب
در
آن می دویدم به سمت تو
تا
گل های توی مشتت را روی دامنم بپاشی ...
همان
نقاشی قدیمی ست که سالها پیش
زیر
باران رنگ هایش به هم ریخت
یادت
هست؟
من
همان دخترکی بودم که لابه لای پیراهنت
دنبال
پروانه های روشن می گشتم
همان
خاتون چشم به راهی
که
روی پله ها می نشست
و
از خوشبختی بی انتهایش با کسی نمی گفت ..
از
اینکه می توانست
هر
شب با چراغی در کوچه ها دنبالت بیاید
و
آن روسری قرمزی که هر بار گره اش را
خودت
باز می کردی ...
"فرناز خان احمدی"
به
خاطر تو گریه نمی کنم
تو
خوبی .. خوبی ات به لبخند وادارم می کند.
می
دانی؟
برای
خودم گریه می کنم.. برای حال خوشم گریه می کنم
به
اینکه هربار که می افتم.. بزرگ تر می شوم
من
بلد نیستم به زبان تو زیبا باشم
اندازه
ی تو زیبا باشم
من
همینم ..
دختری
که اشک هایش همه جا هستند
با
هر کلمه ای گریه می کند ...
دختری
که فکر می کند عشق می تواند خیلی چیزها باشد
می
تواند بخار باشد
وقتی
برایت شکوفه ها را دم می کنم ...
می
تواند دست تکان دادن باشد
به
آدم هایی که عاشق تو اند !
می
تواند خاموش کردن چراغ ها باشد
درست
لحظه ای که جهان را باید روشنی پر کند !
می
تواند برگشتن باشد
از
راهی که پاهایت به آن می چسبند
و
مجبوری فقط بروی، فقط بروی ...
می
تواند فریاد زدن باشد
میان
کوه ها گم شدن و اسم کسی را فریاد زدن !
می
تواند سال ها سکوت باشد
سال
ها بی هیچ حرفی درد کشیدن !
عشق
می تواند برعکس باشد
می
تواند هماهنگ باشد..
نا
هماهنگ باشد.. تند باشد ..
آرام... آرام شروع کند به زیرو رو کردن ...
دوستت
دارم
که
این ها را می نویسم
دوستت
دارم که کلمه ها را درک می کنم
دوستت
دارم چون خودت هستی
دوستت
دارم چرا که جهان را دوست دارم
چرا
که عاشق آدم ها شده ام ..
می
خواهم اندوه شان را یکی یکی ببوسم
می
خواهم شادی شان را بردارم
برای
دنیا پیراهن بدوزم !
"فرناز
خان احمدی "
دنبال صدای تو می گردم
صدای حرف هایی که نمی زنی
آوازهایی که نمی خوانی و
آهی که نمی کشی.
جنگ
تو را در قاب عکس کنج اتاق زیباتر کرده است و
من را در وزش سال های طولانی
مثل پنجره کوچکی مدام باز و بسته می کند
پشت سر هم
روی پیاده رو راه می روم و
خرده ریز فریادها
به ته کفش هایم می چسبد.
تو مثل ابرها
از تمام شهر رفته ای
و من طوفان مهیبی ام
که تنها حیاط را به هم می ریزم...
"فرناز خان احمدی"
برگرفته از وبلاگ شاعر:
تو
تمام پرنده ها بودی
اگر
صدایت می زدم
آسمان
از پرواز خالی می شد
شاخه
ها از رفت و آمد
شهر
از
خال خالی های سیاه روی روسری اش ..
اگر
صدایت می زدم
تنهایی
می رفت
در
حنجره ی باغچه بپیچد ...
من
دوستت دارم
اما
رهایت می کنم .
"فرناز خان احمدی "
برگرفته از وبلاگ شاعر:
میان
تو و تنهایی
تنهایی
را انتخاب می کنم
و
بدون آنکه بفهمی تماشایت می کنم
گلدان
می شوم روی طاقچه،
شب
و روز در من نور بریزی
یا
تنها پنجره ی اتاق می شوم
هر
صبح موهایم را از صورتم کنار بزنی
شب
می شوم
در
من فکر کنی
به
رویاهای دور
به
رویاهای نزدیک
یا
تنگ پر از شراب
که
لبهایت را روی لب هایم بگذاری
من
را بنوشی
این
روزها مدام
تنهایی
را انتخاب می کنم
و
بدون آنکه بفهمی
دست
هایت را می گیرم ..
"فرناز خان احمدی "
------------------------------------------------------------
+ زمانی قرار بود چند تا از آهنگهای ماندگار استاد افتخاری رو اینجا بزارم به رسم یادگار. فکر کنم سه تاش رو قبلا گذاشتم و این هم چهارمی:
پیشنهاد موزیک:
دانلود آهنگ "دیوار بی کسی" با صدای استاد افتخاری ، 8MB – 128k
مثل حرف زدن گنجشک ها
درباره ی باران
پر از شوق ام.
به حیاط می روم
دست پرنده ها را می گیرم
با هم ...
روی سطرهای دفترت می نشینیم
"فرناز خان احمدی"
(10 آبان 1393)
نزدیک تر به تو
خودم را با دریاچه ی کوچکی
اشتباه می گیرم
بیا کنار من
و جای تمام آهوهایی باش
که از لب هایم آب می نوشند.
"فرناز خان احمدی"
شهریور 93
---------------------------------------------------------------
دفتر عشق:
تو مرا می خوانی
من تو را ناب ترین شعر زمان می دانم
و تو هم می دانی
تا ابد در دل من می مانی...
تو مرا می فهمی
من تو را می خواهم
و همین ساده ترین قصه یک انسان است.
"ناشناس"
"منبع: نت"----------------------------------------------------------
دلنوشت امروز:
خوشبخت ترین آدم ها آنهایی هستند که این جمله را می شنوند:
عیب نداره عزیزم، با هم درستش می کنیم...
فقط
به یک چیز فکر می کنم
رفته
ای
همسایه
ی درخت باشی
شادی
هایت را
کنار
غم هایش بگذاری
رفته
ای
گاه
و بی گاه
در
خواب پرنده ها دانه بپاشی
به
شاخه های لبریز از برگ
سر
و سامان بدهی
کار
تو همین است
کار
تو
بوسیدن
شکوفه هاست
وقتی
نیستی
باز
هم من
به
خوشبختی نزدیکم
همین
لبخندهای زیبایت
از
دورهای دورهای دور
دست
هایم را می گیرد
و
کنار آینه می نشاندم...
"فرناز خان احمدی"
اما نه شبیه یک پرنده
شاید این بار
ذره های نور باشی
شاید خوشبختی
و بدون اینکه بفهمم
دور تا دورم را پر کنی.
"فرناز خان احمدی"
می ترسم باور
کنم زیبایی دست های تو را
وقتی شاپرک های کوچک را برمی دارد
به موهایم می زند
وقتی با من حرف می زند
بی صدا
بی صدا
بی صدا
می ترسم
وقتی دست هایت
مثل دو قایق بی قرار محاصره ام می کنند
و دیگر فرقی ندارد
به کدام سمت می گریزم؟
اگر تو را باور کنم
مثل ماهی کوچکی در اقیانوس گم می شوم
نمی توانم بگویم دوستت دارم!
"فرناز خان احمدی"
من فهمیده ام
وقتی چشمانت را می بندی
به عطر کدام درخت فکر می کنی
فهمیده ام
همه چیز از لحظه ای شروع می شود
که باور کنی بهار...
همه ی آوازهای توست!
بهار
هدیه ی صورتی تو
به گلبرگ کوچکی ست
که از رنگ پیراهنش خسته می شود
و نمی داند چکار کند.
"فرناز خان احمدی"
کنار تمام آرزوهایم تو ایستاده بودی
آرزوهایم
قایق های کاغذی رنگارنگ که نمی دانستند از کدام سمت بروند
آرزوهایم
شاخه های درهم درخت سیب
که هربار شکوفه هایش را باد می برد با خودش
تو می ایستادی و با دستهایت
تمام شکوفه ها را جمع می کردی
تو می خندیدی
و قایق ها به دنبال هم رودخانه را رنگی می کردند...
چقدر همه چیزخوب بود
و من نمی فهمیدم تمام می شود
تمام می شود
...
حالا فقط هزار شکوفه ی نورانی دارم
که بوسه های تواند
ریخته روی موهایم
و فکر می کنم
تا چند سال دیگر
چند روز دیگر
می درخشند؟
"فرناز خان احمدی"
گریه می کنم زیر نور ستاره ها /
باید می رفتم
باید مداد رنگی هایم را برمی داشتم
و این تنهایی عمیق را که مثل پیراهنی بی رنگ روی تنم بود
/ فرو می کردم در دهان اتاق
من دخترکی بی قرار شده ام
که حرفهایم شبیه گنجشکهای کوچک به سمت تو پرواز می کنند.
من با تو حرف می زنم چرا که / فقط تو می دانی
آرزوها...
پروانه های روشنی هستند که گاهی گیر می افتند میان
موهایت
فقط تو می فهمی
زمین قصه ای طولانی ست
که سطرهایش کشیده می شود روی کوه ها... میان دره ها
شاید یک روز / جهان آنقدر اشک بریزد
که سر برود دریاها / که ماهی های قرمز دلتنگ جای آدم ها
را بگیرند
موجها را تو شانه کن!
دستهای تو
می تواند پریشانی را از موهای دریا جدا کند
و برای صدف ها خوشبختی ببافد.
"فرناز خان احمدی"